پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

در جستجوی زمان از دست رفته 2


در جلد دوم اين کتاب باز ما نوعی ترسيم هوشمندانه نويسنده از هنر را می بینیم جايی که او برای رفتن به تائتر اين حروف رو بر کاغذ مياورد آنچه از آن نمايش می خواستم کاملا چيز ديگری جز لذت بود:حقيقت هايی متعلق بدنيايی واقعی تر از آنی که در آن بودم.که اگر به آنا پی می بردم رويدادهای بی اهميت زندگی بيکاره ام،هرچند هم که برای تنم دردناک می بود ديگر نمی توانست آنها را از من بگيرد.دست بالا،لذتی که هنگام تماشای نمايش حس می کردم،به نظرم شکل ضروری ادراک آن حقيقت ها می آمد.و به همين بس بود تا آرزو کنم ناخوشه هايی که برايم پيش بينی ميشد تنها پس از پايان نمايش آغاز می شود،تا بر آن لذت اثری نگذارد و دگرگونش نکند.ما البته در داستان باز با عواطف راوی بيشتر آشنا ميشويم اينکه او همانند موجود نحيف و ظريفی خواهان حفظ يک رابطه دوستی با ژيلبرت است اما اين رابطه به پايان رسيده اما او نمی خواهد اين واقعيت را قبول کند و در سال جديد و اول ژانویه هنوز چشم به راه نامه ايی از طرف ژيلبرت است اما در آخر همان سال به خود آمدن چنن نامه ایی را اینگونه توصیف می کند سرباز شکی ندارد که بيش از آن که به خاک افتد فرجه اي همواره تمديد شدنی خواهد داشت،و دزد پيش از آن که گرفتار شود،و همه آدمها پيش از آن که زمان مردن فرا رسد.اين است آن حرزی که آدم و گاهی ملت ها را نه از خطر که از ترس خطر،يا در واقع از باور خطر ايمن می دارد،همانی که گاه امکان می دهد با آن نبرد کنند بی آن که نبرده باشند. يا در جايی ديگر نويسنده با گريه با خود تکرار می کند که اگر روزی ژيلبرت از او معذرت خواست و طلب بازگشت کرد او را رد خواهد کرد فکری که هیچ گاه تحقق نمی یابد.
البته در ادامه داستان راوی ما به همراه مادربزرگش برای مدتی به بلبک می روند و در آنجا با افراد مختلفی نيز آشنا می شوند که يکی از اين افراد اليست هنرمند معروف است که در جلد اول با او آشنا شديم و فرد ديگری که در داستان اين کتاب نقش مهمی را ايفا می کند دختری است به نام آلبرتين که راوی با او دوست می شود اما در روزی که آلبرتين او را به خانه اش دعوت می کند راوی برداشت ديگری می کند و می خواهد که او را بوس کند که آلبرتين از اين کار جلوگيری می کند و اين رابطه هم تمام می شود و در پايان راوی به همراه مادربزرگش به دليل سرمای هوا از بلبک خارج می شود


جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

An Aaverage Little Man

بعضی وقت ها فيلم هايی ميبينی که نميتونی به اين راحتی از بغلشون رد شی فيلم هايی که تو رو به شدت درگير ميکنند فيلم هايی که با وجود داشتن يک فيلمنامه ساده چندين مبحث رو در غالب هجو يا درام يا کمدی يا... بيان می کنند يکی از افرادی که تو اين سبک فيلمسازی استادی بوده و ميشه گفت يکی از مولفين سينما بوده ماریو مونسلی فقيد هست ماریو مونسلی کارگردانی ايتاليايی هميشه دق دقه فيلمسازيش زندگی  اجتماعی انسان هاست مونسلی در اکثر کارهايش با زبانی طنز اما به شدت تلخ به ما عمق و احساس انسان ها رو نشون ميده خيلی وقت بود که ميخواستم از سينما ايتاليا چيزی ببينم بد چندين فيلم از پازولينی به مدت يکسال از سينمای ايتاليا چيزی نديدم تا چند وقت پيش که وسوسه شدم اين فيلم مونسلی رو ببينم 
فيلم در مورد فردی به نام ويوالدی هست که با تک پسرش ماريو و همسرش آما زندگی معمولی و آرامی داره ماريو که هم اکنون از دانشگاه فارغ التحصیل شده به پيشنهاد پدرش قرار در اداره ويوالدی گزينش بشه اما در روز امتهان ورودی توسط سارقين يک بانک کشته ميشه و ويوالدی دچار نوعی فروپاشی در بطن خودش ميشه و همسرش آما با شنيدن خبر مرگ پسرش از تلويزيون فلج ميشه و قدرت حرف زدن رو از دست ميده و ادامه داستان.فيلم سراسر هجو روابط انسان هاست از نوع رانندگی پيچ در پيچ ابتدايی ويوالدی بگير تا صحنه سکانس آخر فيلم که ويوالدی به دليل  توهين يک فرد شروع به تعقيب او ميکند که دوباره دست به جنايتی بزند يا طعمه ايی ديگر برای خودش آماده کند مونسلی در سکانس های متعدد نظام اداری ايتاليا رو به شدت زير سوال برده و روابط موجود در اين سازمان ها رو با زبان تمسخر به باد انتقاد گرفته اوج اين انتقادات زمانی است که ويوالدی برای اينکه به پسرش کمک های پشت پرده بشود به فرماسونر ها مييوندد فرماسونر هايی که در فيلم جوری نمياش داده ميشوند که اينگار هيچ کجا نيستند اما همه جا وجود و نفوذ دارند نکته اينجاست که در سکانس پيوستن ويوالدی به فرماسونر ها در يک مراسم من در آوردی آدم با تمام افراد مرتبط ويوالدی مواجه ميشود افرادی که همه به ظاهر عادی هستند اما داخل جريانی مسخره هستند که هيچ مبنا و مفهومی برای آنان ندارد مراحل آزمايش ويوالدی نوعی تير خلاص به پيکر فرماسونر هاست جايی که در آزمايشی به او نوشيدنی می دهند و ميگويند بخور اين سمی قوی است که اگر تو ايمان قلبی به عقايد نداشته باشی ميميری اما اگر ايمانت راسخ باشد زنده ميمانی ويوالدی با نوعی ترس نميدونه چی کار کنه اما در يک لحظه فردی که اين نوشيدنی رو به دست او داده ميگه نترس اين يک کنياک مسخره بيشتر نيست مونسلی فقط به اين هجو ها اکتفا نکرده بلکه با نشان دادن نمايی از قبرستان نوعی پوچی محض از زندگی جامعه هفتاد ايتاليا رو به ما نشون داده جايی که جنازه ها به دليل کمبود جا خاک نمی شوند و شايد حتی تا يک سال يک جنازه در انبار قرار بگيره و مردم بايد جنازه های تلنبار شده خود رو درون تابوت هايی بر روی هم تماشا کنندو در آن حال به گريه و زاری بپردازند سوگواری که در بعضی از موارد ممکن است برای عزيز از دست رفته خودشان نباشد به دليل پيدا نکردن جنازه مورد نظر يا دچار اشتباه شدن نوعی فيلمبرداری فيلم در موقع کشته شدن ماريو شاهکار و منو ياد فيلم همشهری کين انداخت جايی که از ميان پنجره ما نمايی از کودک اسکيت سوار می بينيم اما در اينجا ويوالدی در کنار ماريو در حال راه رفتن و حرکت است که به يک بار صدای شليک و وحشت بلند می شود اما ويولدی به صحبت خود ادامه می دهد در حاليکه پسرش کشته شده است و پس از چندين ثانيه متوجه کشته شدن پسرش ميشه فيلم نوع عشق و علاقه يک پدر به پسرش رو به زيبايی در آورده بود يا نوع فداکاری ويوالدی در مراقبت از همسرش بازی آلبرت سوردی در نقش ويوالدی جای هيچ حرفی نگذاشته

پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

رنج های ورتر جوان


کتاب رنج های ورتر جوان در مورد جوانی به نام ورتر است که عاشق لوته ايی ميشود که ازدواج کرده و در دام اين عشق می سوزد اما در انتها طاقتش تمام می شود و دست به خود کشی می زند گوته 24 سال بيشتر نداشت که اين شاهکار ادبی رو خلق کرد شاهکاری که بعد ها خود در شعری به اين رمان اشاره می کند
آلمان به تقليد از من روی آورده است
و فرانسه مشتاق آثار من است
نيز انگلستان با مهربانی اين دوست پريشان خود را پذيرا می شود
با اين حال مرا به اين همه چه نياز
جايی که حتی چينی هم با دستی لرزان ،تصوير لوته و ورتر را بر جام می نشاند
هميشه نقل قول يا ياد آوری جملات کوتاه از گوته برای من لذت بخش و دلنشين بوده اما هيچ وقت با دنيای نويسندگی اين عجوبه ادبيات و باهوشترين انسان کره زمين نتوانستم ارتباط بر قرار کنم پس از خواندن چندين نمايشنامه و داستان از گوته تصميم گرفتم اين کتاب رو بخوانم که وصف های زيادی ازش شنیده بودم از جمله که ناپلوئن اين داستان را هفت بار خوانده يا در دويست سال قبل تاثير اين کتاب بر روی جامعه آلمان و ساير کشور های اروپايی به قدری بوده است که جوانانی به تقليد از ورتر قهرمان و جوان دلباخته اين کتاب دست به خودکشی زده اند اما بازم پس از خواندن اين کتاب لذتی آنچنانی که ازش توقع داشتم ازش نبردم نميدونم شايد  من منظور گوته را نفهميدم يا اينکه اين کتاب با موقعيت فعلی من نزديک نيست
قسمتی زيبايی از کتاب:صبح ها وقتی از روياهای سنگين خودم سر بر می دارم،بيهوده به هوای او آغوش باز می کنم،و شب ها،وقتی که خوابی سعادت آميز و معصومانه به وهم ام دچار می کند،بيهوده در بستر خود از پی او می جويم،آن هم با هحالی که انگاری در پيش او بر سر سبزه نشسته ام و دستش را در دست دارم و هزار بوسه بر آن می زنم.و وقتی که در منگی خواب دست از پی او می کشم و به خود می آيم،جويی از اشک از قلب درهم فشرده ام بيرون می زند،و من بی هيچ تسلايی در پيش آينده ی تاريکی که دارم،گريه سر می دهم

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

Inception

فرويد عقيده داشت که روياها ترکيبی از ضمير ناخود آگاه و اتفاقات روزمره زندگی هستند
شايد همين نظریه يا فکر باعث بوجود آمدن فيلمی همانند تلقين شده است فيلمی که نشان می دهد انسان ها به دليل فرار از زندگی مجبور به پناه بردنبه دنيای رويا ميشوند جايی که سختی و نارحتی وجود نداردو خود با طراحی آن به خوشی زندگی می کند نولان اينگونه افراد رو در سکانسی به ما نشان ميدهد جايی که يوسف با دارويی که به افراد می دهد آنها را سه تا چهار ساعت وارد خواب می کند که برای آنان مثله 40 ساعت است اين افراد ميان اينجا تا از خواب بيدار بشن،برای اونا رويا تبديل به واقعی شده اينو همکار يوسف می گه يا ما در فيلم متوجه ميشويم که مال نمادنسانی است که بر اثر فشار های زندگی امروز پناه می برد به دنيای مجازی،دنيايی که وجود ندارد و فقط در ذهن می گزرد و کاب ميگه ما اين دنيا رو در رويمان ساختيم چون تو زندگی واقعيمان مجبور به انتخاب ها بوديم البته فينيچر قبلا در فيلم تحسين بر انگيز کلوپ مشت زنی اينگونه انسان ها رو به زيبايی نشان داده بود انسان هايی که هيچ هدفی ندارند و برای اينکه بتونند آسايشی پيدا کنند به مرکزی می روند و آنجا سير گريه می کنند تا کمی سبک تر بشوند تا شايد چند ساعت بتوانند بخوابند متاسفانه اما در اين فيلم نولان نتونسته بود که بيننده رو اقناع کنه  نولان ابتدا با نشان دادن دنيای رويا دنيايی که افراد حق انتخاب دارند دنيايی که افراد از واقعيت امروز فرار می کنند ما را شيفته اين دنيا می کند مايی که دوست داريم تا اينجای فيلم به اين سرزمين ناشناخته خود وارد بيشيم اما به يک باره وقتی داستان موازی مالی پيش ميايد و می گويد از رويا به واقعيت برويم زيرا اينجا گم ميشيم اما دليل گم شدن ما رو توضيح نمی دهد بلکه با نشان دادن کاب و مالی که با ساختن دنيايی از رويا به مدت 50 سال در رويا می مانند اما مالی نمی خواهد باور کند که اين رويا واقعی نيست بنابر اين کاب در رويا ذهن او را تلقين می کند و به واقعيت بر می گردند اما در واقعيت مالی فکر می کند در روياست و خودکشی ميکند مالی به دليل شک کردن به واقعيت بودن زندگی خود،خودکشی می کند (تنها راه فرار از واقعيت،مرگ است) به ما می گويد اين دنيا خوب نيست و بايد از آن خارج شويم پس اگر اين دنيا خوب نبوده چرا قهرمانان داستان ما به مدت 50 سال در آنجا بوده اند و به يک باره تصميم گرفتند به واقعيت برگرددند نولان به هيچ وجهه نتونسته بود اين سوال رو جواب بدهد بلکه به يک بار به ما می گويد کاب برای رسيدن به فرزاندنش دست به اين کار ها ميزند و نوعی تلاش نمادين برای رسيدن به واقعيت را ترسيم می کند و پدری رو نشان می دهد که برای رسيدن به فرزندانش که حاضر به انجام هر کاری هست گر چه اون کار همون کاری باشه که يک بار انجام داده و شکست خورده و نتيجه اين شکست خودکشی همسرش بوده است

ديالوگ های فيلم در بعضی مواقع به شدت با يکديگر در تناقض هستند اولين ديالوگی که مال می گويد اين است اگه بپرم نجات پيدا می کنم؟ که البته ما در ادامه فيلم متوجه ميشويم اين پريدن مال صورت گرفته و او از اين دنيا رفته است پس اين ديالوگ در خواب چه منظوری دارد جز اينکه فقط خواسته نوعی بار رمانتيک در فيلم ايجاد کند؟ ما البته در فيلم با يک شخصيت غير قابل هضم نيز ربرو ميشويم شخصيت آريادنی معلوم نيست کجای فيلم قرار گرفته اگر طراح است پس چرا درون کاراکتر حل نشده و هر بار سوالاتی می پرسد و به يک باره  در آخر فیلم آن طرح خواب آخر را می دهد يا اين مورد که کاب به اين دليل خودش طراحی خواب را انجام نمی دهد چون مال به اون اجازه اين کارو نمی دهد چون مال هميشه باعث خرابکاری عمليات های کاب ميشود پس چرا آرتور با وجودی که می دانست مال هميشه وارد ذهن و ضمير ناخوداگاه کاب می شود هيچ عکس العملی بعدا در مورد اين قضيه از خود نشان نداد با وجود اينکه عمليات تلقين بسيار سخت تر و پيچده تر بود و با وجود مال امکان شکست بسيار بالا می رفت يا ما در اين فيلم با وسيله ايی به نام قطار روبرو ميشويم که اولين نما از قطار زمانی است که کاب با داروی بيهوشی يوسف برای تست به خواب می رود و مال در خواب به او می گويد تو می دونی چطور منو می تونی پيدا کنی  و دومين نما از قطار زمانی است که در خواب اول مرحله عمليات تلقين هستيم جايی که اين قطار به ماشين کاب و آريادنی برخورد می کند که ما در فيلم متوجه می شويم اين قطار همان وسيله ايی است که کاب و مالی در رويا با آن خودکشی کرده اند البته معلوم نيست چرا دو آدم عقل بايد برای خودکشی وسيله ايی مثله قطار رو انتخاب کنند مگر خوردن دارو يا پريدن از اون همه آسمان خراش که بسيار راحت تر و کم درد تر است مشکلی دارد جز اين است که نولان خواسته در قالب اين سکانس ها جوری بار دراماتیک ایجاد کند و با این دیالوگ بار احساسی به فيلم بده جايی که برای اولين بار کاب در موقع خودکشی در رويا اين حرف رو به مالی می زند تو منتظره قطاری،قطاری که تو را به دوردست ها خواهد برد خودت می دونی که اميدواری اين قطار به کجا ببرتد،ولی نمی تونی مطمئن باشی ولی مهم نيست.چطوری می تونه برات مهم نباشه که اون قطار تو را به کجا می بره؟ یا فيشری که آموزش مبارزه با دزدی از خواب ديده چطور با اين رويا کنار می آيد که با وجود داشتن اون همه تشکيلات و سرمايه برای گرفتن تاکسی زير بارون منتظر بمونه؟يا قيافه سايتو را به عنوان رقيب خود تا حالا نديده باشه در رسانه ها؟بعد ما چطوری اين نمايی که از فيشر نشون داده می شه را با اون ارتش که در ضمير ناخوداگاهش برای حفظ اسرارش در حالت خواب وجود دارد را تطبيق بدهيم؟چرا در خواب آخر به ما توضيح داده نمی شود که کاب پس از اينکه مال رو رها کرد چگونه دوباره در ساحل بيدار شد؟و چطور دوباره سايتو رو پيدا کرد؟اگر سايتو با خودکشی خود ضربه لازم را وارد کرد و به دنيای واقعی برگشت پس کاب با چه ضربه ايی برگشت به واقعيت؟
فيلم سوالات خوبی مطرح کرده بود اما به هيچ وجه نتونسته بود جواب سوال ها رو بده و به شدت دچار اکشن شده بود و پس از مدت ها ضعف فيلمنامه ايی که کريستوفر نوشته مشخص خواهد شد اگر بخواهيم يکی از نکات مثبت فيلم رو نيز بررسی کنيم اون بخش خاطرات کاب است  در سکانس هایی که رويای درون کاب شبيه به يک ساختمان 12 طبقه است که طبقه 12 نوعی بيانگر آرامش ذهن و خاطرات خوب او می باشد جايی که فرزندان و همسرش را در ساحل می بيند اما طبقه بعدی که در فيلم نولان از ذهن کاب به ما نشان می دهد مشخص نيست کدام طبقه است اين طبقه بيانگر خاطرات نارحتی و اندوه و دلتنگی او می باشد جايی که در خاطرات او مال خودکشی کرده و مرده و او در حال آماده شدن برای فرار از آمريکاست و حسرت ديدن نمايی از صورت فرزندانشان برای خداحافظی بر دلش می ماند و طبقه آخر يا زير زمين کاب جايی که قبل از ديدن آن طبقه ما دوباره نمايی از قطار را می بينيم اين طبقه مربوط به آخرين خاطرات کاب از مال است طبقه ايی که خاطرات خودکشی مال در آن است .
البته موردی ديگر که در اين فيلم نيز نمود پيدا می کرد همون مبحث متافيزيک است نولان به مبحث متافيزيک بسيار علاقه دارد نمونه اين حرف می تواند فيلم پرستيژ،فيلمی که با نکته سنجی بسيار ريزی و در غالب شعبده و جادو به جنگ فيزيک و قوانين آن می رود و نوعی بحث متافيزيکی مربوط به کپی برداری و ساختن انسان را ايجاد می کند که البته اين معقوله با وجود شخصيت دانشمند فيزيکی به نام تسلا در فيلم برای بيننده حل می شود يا نولان در فيلم بی خوابی با نشان دادن منطقه ايی در آلاسکا که 6 ماه از سال در آن شب وجود ندارد کاراکتر اصلی خود را فردی نشان می دهد که با وارد شدن به اين منطقه نمی تواند بخوابد يا نمونه اش در این فيلم جايی است که آريادنی:با گفتن وقتی با قوانين فيزيک در بيفتی و طراحی خيابان های روی هم در واقع قوانين فيزيک رو نقص می کند. اکشن های فيلم نوعی ادای احترام به ماتريکس برادران واچفسکی بود معلق ماندن آرتور با نگهبانان فيشر ارجاع دارد به اديسه کوبريک   صحنه های بارانی فيلم ارجاع دارد به بليد رانر ريدلی اسکات.  فيلم تلقين فيلمی با يک ايده خوب و اکشن مهيج که البته فيلم تا حدی دارای فضا نو آرگونه نيز می باشد فيلمی بود که سوالات خوبی رو مطرح کرده بود سوالاتی که به هيچ وجه نتونسته بود جوابی روشن به آنان بده و البته نکته ايی جالب که در مورد اين فيلم اتفاق افتاد اين جو کاذبی بود که يک سری از افراد دادند افرادی که اين فيلم رو تا حد بهترين ساخته سينما يا اين دهه سينما بردند بالا و حرف های احمقانه بيشماری در مورد اين فيلم زدند همون حرف هايی که البته در مورد شواليه تاريکی نيز گفته شد شواليه تاريکی که اگر کاراکتر کاريزماتيک جوکر نيز رو ازش حذف ميکردين چيزی نداشت برای گفتن مگر چند مسئله انسانی که بهترين نمونه اش سکانس تقابل مسافران دو کشتی برای از بين بردن همديگر بوده اند يک سری از دوستان اين حرف رو بيان کردند که اين ايده فيلم بر اساس خواب و رويا رو اولين بار  نولان وارد سينما کرده و عرصه ايی جديد در سينما ايجاد کرده این دوستان بی شک دچار جو دز بالای اکشن اين ساخته اي نولان شده اند مگر دوستان دوگانه معروف ميشل گوندری فرانسوی در مورد خواب رو نديده اند که اين حرف رو می زنند مگر فيلم خورشيد پاک ابدی يک ذهن پاک و علم خوب اين کارگردان جوان و صاحب سبک رو نديده اند فيلم هايی که به شدت درگير همين مسائل رويا می باشد در مورد تقابل انسان ها با احساساتشان در رويا می باشند يا آيا اين دوستان فيلم های جاده مالهالند يا بزرگراه گمشده یا امپراطوری درون ديويد لينچ رو نديده اند که در اين فيلم ها برای ما نوعی مرزی از واقعيت و رويا رو ترسيم ميکند ترسيمی که بسيار هوشمندانه تر و پيچده تر از اين فيلم می باشد يا بعضی از دوستان حرف راجر ايبرت رو ملاک خود قرار داده اند چون اين منتقد به فيلم 5 ستاره کامل داده اومدن گفتن بله ديگه اين فيلم خيلی شاخ مگر حرف يک فرد ميتونه ملاک کلی قرار بگيره اونم تو اين معقوله مگه همين آقای ايبرت 2 سال پيش نشسته بود يک فيلم رو فقط 5 دقيقه ابتداييش رو ديده بود و بر اساس همين چندين دقيقه نشسته بود فيلمو نقد کرده بود که اين رفتار احمقانش سرو صدايی بسياری به پا کرده بود البته ايبرت در مورد بسياری از شاهکار های ديگر سينما همچين رفتاری داشته البته ما به هيچ وجه نميتونيم به سليقه کسی بی احترامی کنيم چون هر کسی ديدی دارد اما قرار نيست حرفه کسی يا کسايی برای ما ملاک سليقه قرار بگيره هميشه من با اين گفته کارلوس فوئنتس که هنر معمايی را پيش می کشد اما راه حل اين معما خود معمای ديگری است  به فيلم های نولان نگاه کردم اما من از فيلم بتمن به بعد از نولان همچين چيزی نديدم نولان داره وارد کليشه های هاليوود ميشه و کم کم اون ابتکارات خود رو از دست می ده و من به همين دليل باسه خود متاسفم چون فيلمه خوب ديگر همانند ممنتو يا پرستيژ یا تعقیب از اين کارگردان رو نخواهم ديد اگر نولان با فيلم ممنتو هنر ناب خود را نشان داد و به قول آقای تامسون سال ها بايد بگزرد تا متوجه بشيويد که ممنتو چه شاهکاری بوده است با اين فيلم نوعی اکشن با ريتم تند را به ما نشان داد و فيلم های اکشن هميشه در گذر آزمايش زمان بعد از مدتی ارزش خود را از دست داده اند همانند جنگ ستارگان و آقای صدر چه حرفی خوبی زد هنوز فيلم های نولان از آزمايش زمان بيرون نرفته اند و تصميم گيری در مورده اين فيلم ها زود است که بگوييم شاهکارند يکی از سوتی های فيلم رو که در جايی نديدم ثبت شده باشد رو هم در آخر کلام ميگم البته سوتی های سينمايی در خيلی از شاهکار های سينمايی مثله از شمال از شمال غربی هيچکاک نيز وجود دارد يکی از سوتی های فيلم جايی است که کاب با فرزندانش حرف می زند در حاليکه شب است اما در سکانس بعدی که چند دقيقه بعد اتفاق می افتد موقع سوار شدن به هليکوپتر زمان صبح است در آخر بايد از موسيقی فيلم که توست هانس زيمر ساخته شده قدردانی کرد و البته تدوين لی اسميت که يکی از دوستان نزديک نولان است نيز قابل تحسين بود

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

The Thin Blue Line


 لازم ميدونم قبل از اينکه در مورد فيلم چيزی بگم يکم در مورد اين اعجوبه سينما در عرصه ساختن مستند صحبتی بکنم ارول موريس مستند ساز آمريکايی در جوامع غربی چهره بسيار آشنا و مورد احترامی است و شايد در کشور ما او را با مستند معروفش که در مورده زندان ابو غريب بود بشناسيد کسی که با آن فيلم فاجعی بسيار سنگين برای بوش و جناح جمهوری خواهان در آمريکا بوجود آورد ارول موريس در ابتدا يک کارگاه خصوصی در امریکا بوده است اما پس از ساختن اولين مستندش که وضع ماليش درست ميشود دست از آن کار بر می دارد و به سمت فيلمسازی می رود و با ساختن مهمترين مستندش يعنی همين فيلم مورد نظره ما بسيار معروف می شود موريس در سال های بعد چندين مستند وچندين برنامه تلويزيونی نيز می سازد اما در سال 2003 با ساختن مستندی در مورد زندگی رابرت مک نامارا وزیر سابق آمريکا در دوران جنگ سرد کسی که چندين سال است وقت و عمر خود را صرف خلع سلاح جهان از سلاح های کشتار جمعی می کند برنده جايزه اسکار شد
و در سال 2008 نيز با ساختن مستندی در مورد زندان ابو غريب باز اسمش بر زبان ها افتاد




 خيلی وقت بود که فيلم مستندی نديده بودم اما تا اين مستند رو در آرشيو فيلم های نديده ديدمش تصميم گرفتم حتما همين الان اينو بشينم ببينم آخه سه مستند ساز هميشه برایم قابل احترام بوده اند اونها کسانی نبودند جز مايکل مور و ارول موريس و لنی ريفنشتال اين مستند در مورد قتل سروان وود در 21 ماه دسامبر در شهر دالاس واقع در ايالت تگزاس است در شب اين اتفاق ديويد هريس شانزده ساله که از خانه فرار کرده است ماشينی به سرقت ميبرد و در گشت و گذار در جاده رندال آدامز 28 ساله را سوار ماشينش می کند و با او دوست می شود و با هم چندين ساعت رو ميگزرانند و در آخرين ساعت شب سروان وود بوسيله يک نفر از اين دو کشته ميشود همکار سروان وود که در موقع گشت زنی همراه او بوده است مشخصات ماشين رو به پليس فدرال ميدهد و چندين روز بعد آدامز دستگير می شود و تحت فشار قرار می گيرد و چندين هفته بعد از حادثه هريس نيز دستگير می شود آدامز در دادگاه ادعا می کند که او در 2 ساعت قبل از حادثه در خانه بوده است و قتل رو هريس انجام داده اما هريس می گويد که آدامز اين کارو کرده و او در صندلی عقب ماشين از ترس مخفی شده بوده است و دادگاه در نهايت آدامز رو قاتل دانسته و برای او حکم اعدام می برند وکيل آدامز توضيح می دهد معلوم است که در اين ايالت خراب شده بايد برای آدامز مهاجر و بدون سابقه همچين حکمی ببرند چون افکار عمومی اينجا ديگر طاقت شنيدن کشته شدن يک پليس توسط يک نوجوان و در نهايت اعدام او را ندارد البته در دادگاه اتفاقی ديگر نيز می افتد من جمله شهادت خانوم ميلر و شوهر سياه پوستش که ادعا می کنند در موقع قتل ماشينشان از کنار ماشين آدامز گذشته و آنها قيافه آدامز رو موقع ارتکاب جرم ديدن که بعد در فيلم مشخص می شود اين دو نفر به دليل محکوم نشدن دخترشان به جرم سرقت و همچنين جايزه بيست هزاری پليس برای پيدا کردن قاتل سروان وود همچين شهادتی داده اند دو سال بعد رای دادگاه تجديد نظر دوباره تاييد می شود و با وجود مدارک زيادی که وکلای آدامز ارايه می کنند از جمله دروغ بودن شهادت ميلر و همچنين صحبت های دوستان هريس که ادعا می کنند روز بعد از قتل او با خوشحالی به آنان گفته است که من اون حروم زاده رو کشتم اين اتفاقات همه در حالی صورت می گيرد که هريس دست از کارهای خلاف خود من جمله دزدی و سلب آسايش از مردم دست بر نداشته است و حتی در دوران خدمتش در ارتش فرمانده خود را به باد کتک می گيرد و او دو سال بعد از دادگاه دوست پسر يک دختر را به قتل می رساند و دستگير می شود و آخرين بازجويی خود در سال 1986 اعتراف می کند که او سروان وود را به قتل رسانده است و با گفتن اين جمله اولين همدردی ما با او شروع می شود شايد اگر آدامز اجازه ميداد من در خانه اش ساکن شم اين اتفاق نمی افتاد من ترسيده بودم من از جامعه ترسيده بودم اما او به من گفت برادر بزرگترم اجازه اقامت من را نمی دهد بنابراين من آن شب بيرون بودم و اون اتفاق افتاد پس ساخته شدن اين فيلم در ساله 1988 آدامز آزاد می شود و هريس به جرم قتل محکوم به اعدام می شود که اين حکم در ساله 2004 با تزريق سم انجام شد حکمی که مخالفت های بسياری رو به همراه داشت فيلم در قالب مصاحبه با آدامز و هريس و ساير افراد دخيل در پرونده از جمله وکلا،کاراگاهان،دوستان،و... انجام می شود اين مستند زوايای بسیاری داشت و به شدت عدالت و حکم های دادگاه را به چالش کشيده بود در قسمتی از مستند می بينيم که يکی از وکلای آدامز با حالتی بغض آلود می گويد ديگر به هيچ وجه حاضر نيستم به اين حرفه بپردازم زيرا اگر اين عدالت است من از اين مقوله خوش نمياد و به کار ديگری می پردازيم يا جايی که قاضی دادگاه می گويد اگه هر چند بار ديگه اين پرونده رو به من بدهند باز من اين حکم رو تاييد ميکنم بيننده با اين سوال مواجه می شود که عدالت چيست و آيا يک شخص می تواند در همچنين جايگاهی همچين حرفی بزند در اين مستند با دیوید هريسم همدردی می کنيم زيرا ما او را مقصر ندانستيم زيرا او موجودی پاک بوده است و جامعه او را به لجن کشیده است و روسو چه خوب گفت طبيعت مرا نيک آفريد اما اگر من غير از اين هستم تقصيره جامعه است دیوید در مصاحبش با حالتی شکسته می گويد در چهار سالگی برادر کوچيکتر از خودش داشته که به او عشق می ورزيده اما روزی بر اثر اشتباه پدرش او در استخر همسايه غرق می شود و پدرش بسيار در خودش ميرود اما پس از به دنيا آمدن فرزند ديگرش هميه حواسش جمع فرزند کوچيک می شيود و ديويد را از ياد می برد و ديويد با حالتی سر خورده هميشه تنها بوده است فکر کنيد موريس اين صحنه ها را با چه جور برداشتی می گيرد او با نشان دادن عکس های ديويد در هنگام چهار سالگيش مثله پتک به سر ما ضربه می زند که آيا واقعا جزای اشتباه و خطای انسان همچين حکمی هست؟ ما در فيلم با يک شخصيت از همه جا بی خبر مثله آدامز روبرو ميشيم کسی که هيچ کارست اما هميه کاسه و کوزه ها رو سر او می شکند اما او فقط يک جمله به ما می گويد می ترسم که او در خيابان آزاد باشد می ترسم چون ميدانم او باز دست به جنايتی خواهد زد اين مستند با تمام حواشی که داشته اين سوال را برای بيننده مطرح می کند که آيا ما عدالت را اجرا می کنيم آيا ما انسان ها داريم به سمت سياه خود می روديم موريس در مصاحبه ايی گفته آدامز تنها يک مورد از هزاران مورد انسان بی گناهی هست که هم اکنون در زندان های ما زندانی شده اند اين مستند را از دست ندهيد بی شک پس از ديدن اين مستند ذهنتان به شدت درگير ميشود زيرا نميتوانيد در اين مستند سياه و سفيدی ببنيند در اين مستند قهرمان و ضدقهرمان وجود ندارد در اين مستند چيزی وجود دارد به نام انسانيت چيزی که بشر کم کم در حال فراموشی اوست

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

در جستجوی زمان از دست رفته 1

پس از خواندن 2 کتاب نسبتا متوسط يک شاهکار ادبی رو خواندم کتابی که شايد برای من و بسياری ديگر سنگين بود اما من از اين کتاب سنگين لذت بردم فضای زيبايی که پروست از زندگانی اشراف به ما نشان ميدهد فضايی که به زيبايی و دقت هر چه تمامتر آن را برای ما بازگو ميکند فضايی که ما شاهد روابط خانوادگی،مهمانی ها،محافل و….. در آن هستيم اما من از دو قسمت اين کتاب بسيار لذت بردم لذتی عجيب بخش اول که به نظرم يک شروعی اعجاب انگيزست زمانی که راوی داستان در تختخواب در حال خوابيدن است و برای ما تنها دل خوشی کودکيش رو که يک بوسه هنگام خواب توسط مادرش است را برای ما بازگو ميکند و بخش ديگر قسمت هايی که ما روابط عجيب سوان و ادوت را ميبينيم پروست به زيبايی برای ما هوس،عشق،دلتنگی،حسادت را به تصوير کشيده جايی که به ما نشان ميدهد چگونه سوان از نبود اودت پيش خود به او مشکوک می شود و او را زير نظر ميگيرد و رفتار احمقانه و خصمانه ايی از خود بروز ميدهد تا جايی که از اودت ميخواهد او به گناهانش اعتراف کند و رابطه خود را با او پايان ميدهد

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

کنستانسيا


کتاب کنستانسيا به نويسندگی کارلوس فوئنتس در برگيرنده ی داستان رانده شده از وطن و ميهن است کسانی که به دليل عقايد خود در ميهنشان از کشور های خود به کشورهای مختلف دنيا فراری شده اند شايد فوئنتس با بيان اين جمله خود در مورد اين افراد توضيحی مفصل داده است فرار از فلسطين به مصر،فرار يهوديان از اسپانيا به گوتهای بالتيک،فرار روس ها به آلمان و اسپانيا و  آمريکا،يهوديان رانده به فلسطين،فلسطينيان رانده شده از وطن،گريز جاودانه،دردی چند صدايی،بابلی سراسر گريه،گريه اي بی پايان،اين بود صداها،اين بود آوازه های ويرانه ها،همسرايی عظيم پناهندگان،برای فرر از مرگ در آسته سويل،در برهوت مورمانسک،در کوره های برگن-بلزن...اين سيلابه ی شبح آسای عظيم خود تاريخ بود اما اين افراد رانده شده از ميهن هيچ وقت نمی توانند خود رو با جامعه و شرايط کنونی وقف بدهند و دچار نوعی سر درگمی در اين جامع ها شده اند و همانند انسان هايی مرده می مانند در جايی که شخصيت تبعيدی روس رو به دکتر می کند و به او می گويد آدم مرده به جای خودش بر نمی گردد،آدم مرده بايد به همان زندگی که يک زمانی مال او بده قناعت کند. آدم مرده با صدقه ی خاطره زندگی می کند.دکتر،آدم مرده در صورتی به جای خودش بر می گردد که زندگی را در جايی پيدا کند که بتواند و فقط از او يک در خواست می کند گاسپادين هال،شما فقط روز مرگ خودتان به سراغ من می آييد تا با خبرم کنيد،همان طور که من امروز روز مرگ خودم به سراغ شما آمدم.يادتان باشد،صلاح هردومان در اين است البته اين اثر نوعی ادای احترام به نويسندگان روسی همانند ميرهولد نيز می باشد افرادی که توسط حکومت کمنيستی روسيه کشته شدند و در داستان منظور از کنستانسيا که همسر دکتر می باشد اشاره به يهوديان اسپانيا است که در جنگ جهانی دوم نابود شدند کتاب شايد کمی پيچيده باشد اما بی شک خوندنش توصيه ميشه

The Big Country



فيلم در عصر وحشی آمريکا روايت ميشه دورانی که فقط يک قانون وجود داره يا بکش يا کشته شو داستان در مورد مردی به نام مککی با بازی گريگوری پک هست که از يک کشور ديگر پا به آمريکا ميگزارد و برای ملاقات با دوست دخترش پت با بازی کارول بيکر و در نهايت ازدواج با او به شهر آنان پا مي رود مککی که آدم مطيع هست و به هيچ وجهه دنبال دردسر و خشونت نيست در شهری وارد ميشود که نزديک به 3 نسل بين تو خانواده بر سر آب جنگی خاموشی اتفاق افتاده است پت که از خانواده ترل ها ميباشد در واقع در يک سر جريان هست و روزی که او با مککی برای گشت و گزار به بيرون می رود توسط پسران خانواده هنسی ها که اونها هم يک طرف از دعوای ديرينيه اين دو خانواده هستند مورده اذيت و شوخی هايی احمقانه اين افراد قرار ميگيرند اما مککی حاضر نيست که به خواست پدر پتی يعنی بزرگترين فرد خانواده ترل ها گوش بدهد و اذيت اين افراد رو پاسخ بدهد اما ترل همراه به افرادش پسران هنسی را دتگير می کند و مورد ضرب و کتک قرار ميدهد در ادامه داستان ما با شخصيت جولی مريگان با بازی ژان سيمونز آشنا ميشويم تنها زن باقيمانده از خاندان مريگان صاحب تنها رود شهر که در واقع دعوای خاندان ترل ها و هنسی ها بر سر همين آبی است که آنان برای دام هايشان از اين استفاده می کردند و هر کدام از اين خانواده ها سعی کردند اين رود رو به نهوی بخرند اما موفق نشدند و خانواده ميرگان هميشه به اين دو خانواده اجازه استفاده از آب را داد اند و به  دليل سو استفاده دو طرف حاضر نشدند که زمين خود را به يک طرف دعوا بفروشند چون در صورت اين اتفاق يک طرف دعوا با آب بر عليه طرف ديگر استفاده ابزاری می کند در ادامه فيلم ما می بينيم که مت دوست دارد که مککی شخصيت قوی تری از خودش در برخورد با مردم نشان بدهد و اين شخصيت قوی تر از نظر پت ابراز خشونت می باشد امری که مککی کاملا با آن مخالف هست و همين امر باعث ايجاد فاصله ميان اين دو نفر ميشود و مککی کم کم دلش به جولی نزديکتر می شود و از او می خواهد که زمينش رو به او بفروشد تا او در آن شروع به دامپروری بکند و به او اطمينان می دهد که به روال گذشته اجازه استفاده آب به هنسی ها و ترل ها را بدهد و جولی نيز زمين را به او می فروشد در اين عين خانواده هنسی ها به دليل فراری دادن گاوهايشان از آب توسط ترل ها با دزديدن جولی تصميم می گيرند که او را مجبور به امضا قرارداد فروش زمينش بکنند اما او به آنها ميگويد که قبلا زمينش را به مککی فروخته در زمانی که جولی دزديده شده ترل همراه با افرادش تصميم به حمله به هنسی ها می گيرد اما مککی زودتر از او به زمين هنسی ها می رسد و از هنسی می خواهد که اين دعوا را تمام کند چون فقط باعث کشته شدن افراد بيشتری می شود و با مبارزه خود با ترل برای هميشه اين جنگ کهنه را از بين ببرد 




نميدونم آخه آدم بايد از همچين کارگردانی انتظار همچين فيلميو داشته باشه؟آخه ويليام وايلر کبير با اون همه افتخارات من جمله 12 نامزدی اسکار که البته 3 تاش رو برنده شد چه جوری اين فيلمو ساخته فيلم با مدت بيش از سه ساعت و به اندازه انگشتان دست سکانس اضافی و لوس و بی معنا و مفهوم داره تنها نقطه اتکا فيلم ميشه گفت فيلمبرداری خوب و البته بازی گريگوری پک است که تو کشور ما شايد بيشتر مردم بازی فراموش نشدنی او را در طالع نحس در خاطر داشته باشند
تو اکثر اقتباس های سينمايی از ادبيات همين اتفاق ميوفته يعنی کتاب شاهکار اما فيلم ضعيف يا متوسط و کم پيش بياد که فيلمی که از يک کتاب اقتباس شده قوی تر باشه مثله مستاجر پولانسکی که به مراتب از کتابش که توسط توپور نوشته شده خيلی بهتر بود ميشه گفت بدترين قسمت داستان بخش نهايی داستان جايی که با صحنه ها خيلی ضعيف اکشن فيلم روبرو ميشيم صحنه های تير اندازی در جای خودش افتضاح به تمام معناست صحنه از کوه افتادن يکی از افراد هنسی ها اوج افتضاح نمايشه مايی که قبلا از وايلر فيلمی مثله بن هور را ديديم واقعا شک می کنيم که آيا واقعا او اين فيلمو ساخته يا ضعفی ديگر در فيلم ما در انتها فيلم هی کارگردان به ما ميخواد بگه که آره الانه که هنسی  بزنه پسر بزرگ خودش را بکشه بعد در واقع با اون صحنه کشته شندش پسر هنسی ميگيم باز خدا رو شکر که اين يارو رو کشت که ديگه هی نخواد بگه آره آقا اين قرار بميره فيلم خوب نبود اگه اين فيلمو نديد يا نخواهيد ديد شک نکنيد که چيزی از دست نمی ديد

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

The Straight Story



فيلم داستان سر راست رو ميشه گفت در واقع سر راست ترين داستان ديويد لينچ است فيلمی که ديگر ما شاهد کارهايه ديوانه کننده لينچ از جمله فضاهای مبهم يا گنگ يا هراس آور و وحشت آلود نيستيم ديگر ما با فضايه معماگونه و پيچ در پيچ فيلم های لينچ روبرو نيستيم بلکه با فيلمی با داستان خطی ربرو ميشويم که بر اساس زندگی شخصی واقعی ساخته شده
فيلم در مورد فردی با نام آلوين استريت با بازی ريچارد فرانسورد است که با دخترش رزی با بازی سيسی سپاکک زندگی ميکند و در 73 سالگی از چندين بيماری رنج ميبرد اما حاضر به مداوا شدن نيست او در اين روز ها متوجه ميشود که برادرش لايل که 10 سال است با او ارتباطش بهم خورده دچار سکته شده پس تصميم ميگيرد با ماشين چمن زنيش مسافتی بيش از 300 مايل رو برود تا برادرش را ببينيد و اين کار رو برای خود هدف محترمی ميداند 



و متاسفانه ايشون يک سال بعد از اکران فيلم به رحمت خدا رفتند هيچ وقت سکانسی رو که با يک پيرمرد هم سن و سالش رو در بار از ياد نميبرم جايی که به او ميگويد من قيافه افرادی که رو ميخوان خاطره جنگ رو از ياد ببرن رو ميشناسم و خاطره تلخ خود رو از جنگ ميگويد خاطره ايی که در آن به اشتباه يکی از دوستان خود را که در واقع به عنوان فردی که وظيفه مشخص کردن مسير رو داره در يک شب با تفنگش ميکشه اما همه همرزمانش فکر ميکنند که کار آلمان ها بوده اما او دوست خود را کشته و اين راز رو تا به امروز به کسی نگفته بوده يا سکانس پايانی فيلم وقتی که برادرش لايل با چشمانی گريان به او ميگويد تو اين همه مسير رو برای ديدن من با اين وسيله اومدی و او با نگاهی و گلوی بعغض آلود ميگويد بله
فيلم بر خلاف اون چيزی که انتظار داريد به هيچ وجه کسل کننده نيست و شما با ديدن فيلم گذشت زمان رو حس نميکنيد لينچ به خوبی تونسته بود نوع روابط موجود انسان ها رو تعريف کنه و به خوبی اهميت وجود خانواده رو بيان کرده بود از جمله سکانسی که آلوين با دختری فراری صحبت ميکنه و با گفتن مثل اينکه يک چوب به راحتی ميشکنه چون تنهاست اما تعداد چوب زياد نميشکند چون اونا مثله خانواده هستند اون دختر رو متقاعد ميکنه پيش خانوادش برگرده در حاليکه به هيچ وجه نميخواد ما رو پند يا نصيحت کنه بلکه ميخواد وجود خانواده رو به ما متذکر بشه فيلمبرداری فيلم خوب بود انتخاب موسيقی بسيار به فيلم ميخورد فيلمنامه فيلم قابل توجه بود و البته کارگردانی لينچ مستقلم قابل تحسين بود بازی فرانسورد حرف نداشت و البته بازی کوتاه سپاکک هم در نقشه يک انسان که دچار مشکل تکلمی است و فرزاندنش رو به همين دليل از او گرفتند و او همه هميشه و همه روز به خاطر اين قضيه خود را نميبخشد هم بسيار خوب انجام شده بود

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

رويای آدم مضحک


 رويای آدم مضحک
نويسند:داستايفسکی
مترجم:رضايی
رويای آدم مضحک مجموعه از هفت داستان کوتاه از اين نويسنده بزرگ ادبيات است در ادامه سعی ميکنم در مورد هر داستان توضيح کوتاهی بدهم

آقای پروخارچين:اولين داستان اين مجموعه ميباشد که داستان در مورد پيرمردی به نام پروخارچين است که به مدت بيش از 20 سال است که در خانه ايی زنی مستاجر ميباشد اين فرد به دليل نا آگاه بودن از شرايط جامعه و منزوی بودن هميشه در محافل خانه مورد تمساخر ساير مستاجرين ديگر قرار می گيرد پروخارچين نيز هر از گاهی با زبان تيز جواب هم خانه های خود را می دهد در ادامه داستان ما متوجه می شويم که اين پيرمرد به سختی ميتواند مخارج خود را تامين کند و حتی در غذا خوردن دچار مشکل می شود پروخارچين که هيچ دوست و خانواده ايی ندارد در يک روز از خانه خارج می شود و بعد از 3 روز در حاليکه دچار حالت ديوانه واری شده به خانه بر ميگردد او که دچار ترسی ديوانه وار شده دائما از گرسنه شدن يا بی خانمان شدنش يا بی کار شدنش در آينده حرف ميزند و پس از چندين روز از دنيا می رود هم خانه هايش با بررسی اتاق او متوجه می شوند که پروخارچين در اين همه مدت مبلغ هنگفتی را در حاليکه نوعی قيافه ژنده پوشی داشته و غذای اندک می خورده و اجاره نصف ميداده جمع کرده.داستان به زيبايی تونسته بود ابعاد زندگی يک انسان مريض را به ما نشان بدهد

پولزنکوف:داستان دوم اين مجموعه در مورد مرد جوانی به نام پولزنکوف است که بصورتی دلقکی امرار معاش می کند اما به هيچ وجه از داشتن اين شغل راضی نمی باشد روزی در حين کار از تماشگرايش می خواهد که داستان زندگی خود را برای آنان بازگو کند و می گويد که در 6 سال پيش در اداره کار می کرده که روزی مردی به او رشوه اي داد و او قبول کرد در حاليکه به دختر اين مرد هم دل بسته بود اما اين مرد بعدا با اوردن عذر و بهانه ايی پول را از او می گيرد و پولزنکوف که يک شوخی ماه آوريلی با اين فرد می کند در واقع همه چيزش را از دست می دهد و حکم اخراج خود را با شوخی خود امضا  می کند
و به روزگار فعلی می افتد.داستان در ابتدا ريتم کندی داشت و ممکن است در ابتدا کمی حوصله تان سر برود اما هر چه از داستان بيشتر می گذرد جزبياتش بيشتر می شود به خصوص پايان عالی داستان

دزد شرافتمند:داستان سوم مجموعه است.آستافی بعنوان مستاجر وارد خانه اي می شود او پس از رودر رو شدنش با يک دزد در خانه برای صاحبخانه خود داستانی به عنوان دزد شرافتمند در موردی فردی هميشه مست به نام يميليان را تعريف می کند پيرمرد ژنده پوشی که آدم بسيار بی آزار و ساکت اما هميشه مست و بی کار است آستافی برای مدتی از اين پيرمرد در خانه اش به مهربانی نگه داری می کند اما روزی که شلوارش را پيدا نمی کند تهمت دزدی به او می زند اما يميليان می گويد که او آن
شلوار را بر نداشته و از نارحتی برای مدتی از خانه آستافی بيرون می رود و پس از مدتی با حالت مريضی بر می گردد و در واپسين لحظات مرگش اعتراف می کند که او شلوار را دزديده و از آستافی می خواهد تا او را ببخشد و سپس از دنيا می رود داستان به نحو زيبايی تنهايی و شکست يک انسان مست را نشان داده بود و آدم با خواندن پايان داستان با اين فرد به شدت همزاد پنداری خواهد کرد احساسات آستافی به عنوان يک انسان حامی به زيبايی به تصوير کشيده شده بود کسی که نسبت به يميليان نوعی احساس پدراگونه داشته است

درخت کريسمس و ازدواج:داستان چهارم مجموعه که از زبان فردی نا شناس گفته می شود که در 5 سال قبل کريسمس را خانه يکی از دوستانش به همراه افراد ديگری مهمان بوده است  در اين جشن دختر 11 ساله صاحب خانه به دليل مهريه ايی 300 هزاری مورد توجه است اين دختر که همبازيش پسر معلم خانه اش می باشد در 5 سال بعد ما با صحنه کليسايی مواجه می شويم که اين دختر 16 ساله اش شده و فردی که از روزگاران قديم دندان طمع برای بدست آوردن پول دختر تيز کرده هم اکنون در حاليکه دختر هيچ علاقه خاصی به او ندارد در حال ازدواج با او است.داستان در ابتدا با نوعی شروع کسل کننده آغاز می شود دستان در بيان حسادت و طمع ورزی انسان ها خوب عمل کرده بود و به زيبايی توانسته بود شخصيت يک فرد هريس و خواستگاری خبيث را نشان بدهد

ماری دهقان:پنجمین داستان اين مجموعه خاطره اي از زندگی دوران 9 سالگی خود داستايفسکی است که هم اکنون در زندان سيبری است که با ديدن وضعيت ملالت آور و رقت انگيز زندانيان ياد خاطره اي در 20 سال پيش می افتد زمانيکه در چمنزار خانه اش فکر کرده بود صدايی در مورد وجود يک گرگ شنيده و به شدت ترسيده بود اما دهقان خانواده اش يعنی ماری به او محبت می کند و او را از آن حالت ترس گونه در اورده بود داستايفکسی با اين داستان و خاطره می خواهد به ما ياد آور شود که بر اساس ظاهری سخت و خشن و يا وضعيت ملات آور نمی توان در مورد مردم يک سرزمين حال چه رعيت چه فقير يا متهم ابراز احساس کرد زيرا زير همين احساسات ممکن است انسانی با عواطف عميق و مادرانه وجود داشته باشد

کروکوديل:ششمين داستان از اين مجموعه است که به  هجو و تمسخر سياست روسيه می پردازد در اين داستان فردی که در مرخصی به سر ميبرد قبل از سفر به همراه همسر و دوستش به باغ وحش می رود اما در آنجا يک کورکوديل که صاحبش يک آلمانی است او را می بلعد و او بصورت زنده درون کورکوديل زندگی می کند و ميان افراد بحث می گيرد که آيا بايد شکم کورکوديل را پاره کنيم يا نه؟ که اگر ما همچين کاری بکنيم در واقع باعث فرار سرمايه خارجی از کشور می شويم پس از مدتی فرد درون کورکوديل از وضع موجود خوشش می آيد و می خوهد اين وضعيت را تا آخر عمرش ادامه يابد همسر او نيز به دنبال کار ها و سرگرمی هايی است که بر اثر اين اتفاق که برای شوهرش افتاده است زيرا بسيار معروف شده اما
دوست اين فرد سعی دارد او را از شکم اين جانور بيرون بياورد که موفق نمی شود.داستان به شدت منتقد وضع سياسی روسيه بوده است و انسان ها،روابط،بينش ها،.... هر کدام نمادی از حزب و جناحی از روسيه می باشند

رويای آدم مضحک:آخرين داستان از اين مجموعه می باشد داستان در مورد افکار و روياهای فردی است که به دليل فاسد بودن وضع جوامع بشری از جمله دروغ،نفرت،کشتار،خشونت،شهوت تصميم به خودکشی می گيرد اين فرد دنبال سرزمينی بی گناه است او در روياهايش مکانی بی خشونت و بی شهوت را ترسيم ميکند که همه انسان ها با هم دوست هستند و فرزندان يکديگر را دوست می دارند و با درختان و ساير موجودات ديگر به خوبی رفتار می کنند بهترين داستان اين مجموعه بود در زير قسمتی از افکار اين فرد را برايتان بازنويسی می کنم
ياد گرفتند دروغ بگويند و رفته رفته از دروغ گفتن خوششان آمد و کارشان به جايی کشيد که دروغ را حسن دانستند.آه،شايد همه چيز معصومانه شروع شده،با نوعی ميل به جلوه گری،با بازی عاشقانه،يا اصلا شايد با نوعی ميکروب که به قلبشان سرايت کرد و خوششان آمد.خيلی زود شهوت پديد آمد،از شهوت حسادت آمد،و از حسادت هم خشونت و سنگدلی...آه نمی دانم،يادم نيست،اما کمی بعد،خيلی زود،اولين خون به زمين ريخت.يکه خوردند و ترسيدند.کم کم از هم جدا شدند و شرم را به نوعی فضيلت بدل کردند.مفهومی به نام غرور و شرف به وجود آمد و هر دسته ای پرچم خود را بالا برد.آزار و اذيت حيوانات را شروع کردند و حيوانات از دست شان به جنگل ها گريختند و دشمن شان شدند.برای تقسيم مال،برای اعمال قدرت،برای تشخيص و برای مالکيت مبارزه در گرفت.کم کم به زبان های متفاوت سخن گفتند. با غم آشنا شدند و به غم عشق ورزيدند.تشنه اي رنج شدند و گفتند که حقيقت را فقط با رنج می توان به دست آورد.در اين هنگام بود که سر و کله اي علم هم بين آن ها پيدا شد.وقتی رذل و شرور شدند،کم کم از برادری و انسانيت حرف زدند و معنی اين فرضيه ها را فهميدند.وقتی مرتکب جنايت شدند،عدل و داد را اختراع کردند،و برای حفظ عدل و داد کتاب های قطور قانون را نوشتند،و برای اجرای اين قوانين نيز گيوتين به پا کردند.ديگر درست به ياد نمی آوردند که چه چيز هايی را از دست داده اند،و حتی باور نمی کردند که زمانی خوشبخت و معصوم بوده اند

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۹

Wendy and Lucy


فيلمی متوسط و مستقل کرگردان کانادايی کلی ريچاردت که البته جوايز متعددی رو اين فيلم نصيب اين کارگردان کرده فيلم داستان دختری به نام ريچی با بازی ميشل ويليامز است که برای مدتی از خانواده خود جدا شد وبه همراه سگ خود لوسی در حال حرکت با ماشينش به سمت آلاسکا ميباشد که در 250 مايلی رسيدن به مقصدش با مشکلات متعددی روبرو ميشه
از جمله خراب شدن ماشينش افتادن به حبث برای چندين ساعت به دليل دزدی قذای سگ از فروشگاه و از همه مهمتر گم شدن سگش در حين بازداشتش که بسيار باعث رنجش او ميشود که چندين روز به دنبال سگش ميگرده اما پس از پيدا کردن سگش با ديدن وضعيت خوبی که در يک خانه برای سگش بوجود اومده ترجيح ميده سگش رو بيش از اين آزار نده و بهش امکان دادن يک زندگی معمولی رو بده و او رو رها ميکند تا به زندگيش ادامه بده


فيلم به حد قابل مطلوبی تونسته بود نوع وابستگی ريچی به سگش و گنگ بودن زندگی او را بيان کرده بود اما در مجموع فيلم خيلی خوبی نبود و با اين همه نقد مثبتی که ازش ديده بودم بيشتر از اينا از اين فيلم توقع داشتم که متاسفانه اينجوری نبود در ضمن فيلمبرداری فيلم با وجود اون همه فضای بکر خيلی بد بود و البته فيلم از نوعی نداشتن ريتم و موسيقی نيز رنج ميبرد در کل اگه اين فيلمو نبينيد يا نديد چيزی از دست نميديد جز اينکه فيلمی مستقلی با کارگردانی مستقل رو از دست داديد که اين روز ها کمتر فيلمی اينجوری هست


Saturday Night and Sunday Morning


فيلم در مورد جوان کارگری به نام آرتور است که با زن مطيع ترين کارگر کارخانه رابطه برقرار می کند و پس از مدتی اون زن ازش حامله ميشه و روزی در شهربازی شوهرش به همراه دوبرادر متوجه اين قضيه می شوند و دو برادر شوهرش تا ميتوانند آرتور رو مورد مشت و لگ قرار ميدهند و آرتور به مدت چند وقت زمين گير می شود  فيلم کاملا ساده با يک روايت خطی بدون هيچ پيچ و تابی فيلم به خوبی جامعه کارگری انگيلیستان را نشون داده بود سکانس های کارخانه فيلم در نوع خودش جالب بودند سکانس هايی که افراد همانند ماشين هايی کارهای خود را انجام می دهند فيلم مطلب خواستی برای گفتن نداشت فيلم محصول انگيلیستان به کارگردانی کارل ريسز چکسلواکی بود

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

Up in the Air


ما برايه چه زندگی ميکنيم؟چه چيز هايی در زندگيمان برايمان با ارزش تر است اگر وسايل ما در يک کوله پشتی در حال سوختن باشد کدوم يک از وسايلمان رو زودتر خارج ميکنيم اگر تعداد روابط ما با ديگران بسيار زياد باشيد کدوم رابطه را اولوات بر ديگران قرار میدهیم؟ رايان با بازی تحسين بر انگيز کلونی اين سخنان رو نيمه ابتدايی فيلم بيان ميکند شخصی که هيچ
چيز و هيچ کس برايش مهم نيست و زندگی رو به گونه ايی به هدف و بی معنا و بی عشق ميداند فقط به دنبال انجام دادن کار خود و بدست آوردن مسافت پروازی به اندازه ده ميليون مايل ميباشد
 

در قسمت ابتدايی فيلم با شخصی روبرو ميشويم که نوعی ديد و فلسفه ايی عجيب نسبت به زندگی دارد و از نظر او ارتباط جدی بين انسان ها شبيه به جوک می ماند اما در نيمه دوم فيلم ميبينيم که همين انسان شکست ناپذير پس از نوعی ارتباط با الکس ديدش و فلسفش پوچ ميشود چون در جواب او که ازش در خواست نوعی ارتباط جدی و مداوم ميکند ميگويد تو برايم مثله يک پرانتز بودی پرانتزی که همانند يک زنگ تفريح در زندگی عاديم ازش استفاده ميکردم و ما اينجا شکست قهرمان فيلم خود را ميبينيم کسی که شغلش پايان دادن به شغل ديگران است و سبب نابود کردن و از بين رفتن زندگی و خانواده ديگران ميشود خود از بين ميرود چون ساير افراد کسی را دارند که در اين جور مواقع به عنوان ميله ايی به آن تيکه ايی بدهند فرزند يا همسری يا... اما کلونی کسی را ندارد که به او تيکه کند فيلم به کارگردانی جيسون ريتمن بود جوان صاحب نام کانادايی کسی که قبلا دو فيلم بسيار خوب جونو و از دودتان متشکريم رو از او ديدم اين بار هم به زيبايی تونسته بود هم تو فيلمنامه نويسی فيلم و هم در مقام کارگردان بسيار خوب عمل کنه بازی جورج کلونی ميشه گفت شاهکار بود اون لبخند ها جالب و زيرکانه و اون شخصيت بی احساس و قدرتمند رو به نه احسنت ايجاد کرده بود به خصوص که تو زندگی واقعيشم کلونی هيچ وقت نتونسته يه رابطه مستمر رو داشته باشه هم خيلی به نقشش ميخورد بازی دو بازيگر ديگر خوب بود اما بازی کلونی اينقدر خوب بود که بازی آن دو در فيلم گم بود

دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۹

V for Vendetta


نميدونم چی شد که دوباره اين فيلمو ديدم اونم بعد از 4 سال که برای اولين بار اين شاهکار برادران واچوفسکی رو ديدم فيلمنامه ايی که اين دو نوشتن بودن خيلی خوب بود با اينکه فيلم برداشتی از يک داستان کميک بود اما برای خودش دنيايی داشت در مورد داستان فيلم نميخوام حرفی بزنم چون به اندازه کافی در مورد داستان اين فيلم صحبت شده و حتی اين فيلم خوشبختانه يک صفحه نسبتا متوسط در مورد داستان در ويکی فارسی داره بيشتر در مورد حواشی فيلم ميخوام صحبت کنم فيلم محصول مشترک آمريکا و انگيليس و آلمان هست اما در سينمای آمريکا با نوعی تحقیر و شکست مواجه شد و اکثر منتقدان اين فيلم رو کوبيدن و برادران واچوفسکی رو حامی تروريست معرفی کردن به دليل اينکه در فيلم خيلی از حرکات و حوادث دهه گذشته آمريکا به شدت زير سوال رفته بود از جمله نشان دادن فردی به نام سالتر که البته بسيار شبيه هيتلر هست فردی که مذهب رو برای انجام دادن اعمال خود در دست گرفته و برای بدست آوردن قدرت و سرکوب مردم جهان حملات تروريستی را خود بوجود می آورد که بهانه لازم برای سکوب و جنگ رو داشته باشدر اينجا منظورر حملات تروريستی يازده سپتامبر بود يا متهمنی که کيسه ايی سياه بر روی سرشان کشيده ميشود و مورد سخت ترين شکنجه ها قرار ميگيرند که اشاره دارد به زندان گوانتانامو و ابو غريب اينها همه دلايلی بود که بسياری از منتقدان آمريکايی اين فيلم رو بکوبند و به تمسخر برادران واچوفسکی را حامیه تروريست معرفی کنند
 
يکی از نکات جالب فيلم استفاده از رمان معروف 1984 جورج اورول بود مثلا تمام مردم از يک رسانه جمعی مجبورند استفاده کنند و اون رسانه دائما در حال پخش برنامه های دروغين و تلقين نوعی فکر خواست است يا شخصيت سالتر که هيچ وقت مردم در مراسم عمومی او را نميبينند و هميشه او را از يک صفحه تلويزيون مشاهده ميکنند يا نوع حکومت نظامی در شهر يا تفکيک افراد بر اساس اقليت های دينی در اردوگاه ها شخصيت وی که ارجاع داشت به گای فاکسی که در سال 1605 ميخواست پارلمان انگيليس رو منفجر کنه  شخصيت سالتر در فيلم ارجاع داشت به هيتلر که البته در چندين سکانس نماد بوش هم قرار ميگرفت شخصيت فرمانده پوروتو ارجاع داشت به يکی از معاونين معروف گوبلز به نام کمبل که در طول جنگ جهانی دوم که يک برنامه راديويی بيسار محبوب در آلمان تهيه ميکرد که افکار نازيسم رو بسط ميداد نماد حکومت آينده لندن نوعی برداشت از نماد فاشيست و نازيسم بود کلا فيلم ارجاعات زيادی داشت که آدم بايد موقع ديدن فيلم خيلی دقت به خرج ميداد تا متوجه اين ارجاعات ميشد برايه بار دوم که اين فيلمو ديدم به نظرم اشکال اساسی فيلم در نوعی باگ تو فيلمنامه بود و اونم اينکه در حکومت های توتاليتر ماننده فاشيسم،نازيسم و... که به دنبال خشونت و ترس هستند
اگر فردی يا افرادی بخواهند تعقيرات خود را در جامعه با اعمال تروريست گونه انجام دهند بی شک حکومت با خشونتی بيشتر دست به مقابله به مثل خواهد زد و جورج اورول چه خوب روزگاری گفت که در حکومت فريب گفتن حقيقت يک حرکت انقلابی است در مورد عوامل فيلم ميشه گفت همه خيلی خوب کار خود رو انجام داده بودند به خصوص دو فيلمنامه نويس فيلم يعنی برادران واچوفسکی و البته فيلمبرداری تحسين بر انگيز  آدريان بيدل بازی ناتالی پورتمن خيلی خوب بو اما من به شخصه از بازی ويونگ در پس نقاب وی خيلی لذت بردم اون صدايش که در موارد مختلف حس های مختلف رو بيان ميکرد و بسيار به حرکاتش ميومد واقعا بايد يه تشکر اساسی بابت اين نقش ازش کرد در مورد موسيقی فيلم اينکه موسيقی خوب بود اما ميتونست خيلی بهتر از اين باشد
نمره من به اين فيلم 7.5 از 10
برايه آخر کار چند ديالوگ زيبا رو براتون ميزارم
سمبل ها با حضور مردم قدرت پيدا ميکنند سمبل ها به تنهايی بی مفهومند
هنرمندان دروغ ميگويند که به مردم حقيقت رو نشون بدن اما سياست مداران دروغ ميگويند که حقيقت رو از مردم مخفی کنند
اين کشور به چيزی بيشتر از ساختمان نياز داه.... به اميد
پشت اين نقاب جسم نيست.يک آرمان است و آرمانها هم ضد گلوله هستند
مردم نبايد از حکومت بترسند اين حکومت است که بايد از مردم بترسد

یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

ديوار گذر



ديوار گذر
نويسنده: مارسل امه
مترجم:اصغر نوری

ديوار گذر مجموعه از 5 داستان کوتاه از نويسنده فقيد فرانسوی مارسل امه است يکی از مطالبه جالبی که در اين کتاب با اون مواجه بودم مقدمه بسيار خوبی بود که آقاي نوری در مورد نويسنده قرار داده بود که متاسفانه قبلا من تو نت يا ويکی پديا اين مطلب رو نديده بودم و چه خوب ميشد اگر ايشون صفحه فارسی اين نويسنده رو در ويکی درست ميکردن چون تا الان ايشون صفحه فارسيشون راه اندازی نشده يکی از نکات جالب زندگی امه که تو مقدمه اومده بود اين بود که در 7سالگی به دليل اينکه پدربزرگش غسل تعميدش داده ميگيرن و پدربزرگش رو اعدام ميکنند سبک کار امه نوعی تخيل آميخته با طنز هست که بيانگر رفتار های زشت و ناپسند جوامع بشری ميباشد در اين مجموعه داستان من از داستان کارت خيلی خوشم اومد که داستانی بود در مورد جامعه ايی که در اون زندگی انسان ها جيره بندی شده بود و مثلا افراد 15 روز زنده بودن و 15 روز ديگر به نوعی خواب يا مرگ دچار ميشدند و در اين عين مرگی که بودند ممکن بود ساير افراد خانواده زنده باشند و سرگرم کارهای ديگرشان باشند يا حتی در حال خيانت به همسرشان و...


جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

Revanche


اگر ميخواهيد يک فيلم متفاوت در مورد انتقام ببينيد اين فيلم اتريشی رو از دست ندهيد
يکی از بهترين فيلم هايی بود که تا به امروز از سينمای اتريش ديدم شخصيت پردازی
چهار بازيگر اصلی فيلم واقعا عالی بود لوکيشن ها و نماهايه مختلفی که در سکانس ها
از افراد و موقعيت اونا گرفته شده بود حرف نداشت نورپردازی و فيلمرداری بی نقص
و در آخر کارگردانی خوب اسپيلمن

خلاصه داستان
فيلم در مورد يک زن فاحشه هست که برايه يک باند مافيايی تن فروشی ميکنه او در طول
اين مدت با يکی از افراد اين باند به نام الکس روابط عاشقانه برقرار ميکنه و روزی با الکس
از محل اقامت خودش فرار ميکنه در ادامه داستان ميبينيم که الکس اسرار داره برايه گزران
زندگی يک بانک رو بزنند و با اسرار اين کارو با موفقيت انجام ميده اما در راه بازگشت
برايه سوار شدن به ماشين يک پليس به ماشين تامارا شک ميکنه و از او مدارک
ماشين رو ميخواد الکس از پشت متوجه اين قضیه ميشه و با تهديد تفنگ پليس رو مجبور
به تسليم ميکنه و سوار ماشين ميشه و با تامارا فرار ميکنه اما در حين فرار روبرت افسر پليس
با قصد پنچر کردن ماشين گلوله ايی شليک ميکنه که باعث کشته شدن تامارا ميشه
در ادامه فيلم ميبينيم که الکس برايه مخفی شدن به روستايه پدرش ميره و اونجا با سوسانه
همسر رابرت آشنا ميشه سوسانه که بدليل مشکلی در همسرش قادر به بچه دار شدن نيست
با الکس رابطه برقرار ميکنه تا صاحبه بچه ايی بشه تا شايد کمی از فشارهايه زياده روحی که
به همسرش روبرت بر سر کشتن يک فرد بی گناه اومده کم بشه و ادامه داستان

فيلم به نحوی احسنت تمام ابعاد درونی افراد رو نشون داده بود اينکه نبايد ما با يک
اشتباه نا خواسته از يک نفر يک تصميم يک جانبه بگيريم اينکه هيچ کس بطور کامل
سياه و سنگدل نيست بلکه انسان در يک لحظه اشتباهی بصورت نا خواسته انجام ميده
اما بر اسر اون اشتباه نميتونه يک لحظه فقط خودش رو سرزنش کنه بلکه بايد زمان های
مديدی مشاهده گر از بين رفتن خودش باشه ما هيچوقت با ديدن اين فيلم نميتونيم بگيم
که مقصره اصلی کشته شدن تامارا کی بوده آيا دوست پسرش با بردن او به محل سرقت
دچار مرگ او شده يا پليسی که سعی کرد نوعی قهرمان بازی در بياره و ماشين رو متوقف کنه
اما به جايه توقف ماشين باعث توقف ضربان قلب تامارا شد
نمره من به اين فيلم 7 از 10