شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۱

The Human Condition III A Soldier's Prayer


آخرين پارت از سه گانه کوباياشی به نظرم بهترين و پخته ترين فيلم اين مجموعه باشد فيلمی که روايت تلخش با آن پايان ميخکوب کننده اش ساعت ها در ذهن آدم هک ميشود و بهترين پايان را برای اين سه گانه رقم ميزند. مردی که فقط آرزوی يافتن همسرش و رهايی از تمام جنايات و بدی های اين جنگ را دارد نميتواند به مقصود خود برسد زيرا جنگ ديگر چيزی به نام اميد و عشق باقی نگذاشته است و همانند نام فيلم کاجی بايد دست به دعا بپردازد تا شايد که خدا برای او کاری انجام بدهد چون ديگر در توان و تحمل او اين همه سختی و رنج نيست. فيلم دعای يک سرباز به خوبی تصوير کننده انسان هايی است که سعی دارند از جبهه های جنگ دور شوند و با پياده روی های طاقت فرسا و غلبه بر گرسنگی شان مکان امنی پيدا کنند. آنها با اين خيال که ديگر جنگ تمام شده است قدم در اين راه ميگذارند اما اسارت توسط شوروی خطی بطلانی ميکشد بر اميد آنها.
کوباياشی به زيبايی تمام تقلای انسانی را به تصوير کشيده است که تمام سعی اش حفظ انسانيت بوده است اما رويدادهای اطراف او چنان برايش گران تمام ميشود که حتی اين انسان صلح دوست دست به قتل ميزند زيرا تنها يک آرزو دارد و آن هم رسيدن به همسرش است آرزويی که شايد تنها با دعا بتواند به آن برسد.

The Human Condition II Road to Eternity

فيلم دوم با نام جاده تا ابديت کاجی را نشان ميدهد که به دليل حمايتش از کارگران چينی به خدمت فراخوانده شده است  و کاجی در سربازخانه علاوه بر اينکه جزو بهترين سرباز های موجود است سعی دارد که تغييری جزئی در روال موجود در ارتش ژاپن انجام دهد. نيمه اول فيلم کاجی را تحت تعليمات سخت ارتش نشان ميدهد که او همواره در فکر فرار است اما در نيمه دوم کاجی پس از درجه دار شدن سعی دارد که با سربازان زير دست خود که تحت آموزش او ميباشند رفتاری دوستانه و انسانی داشته باشد رفتاری که توسط ساير افراد موجود در پادگان پذيرفته نميشود. فيلم دوم به نظم هم ريتمش تندتر از فيلم اول بود هم آدم بهتر ميتوانست با آن ارتباط برقرار کند اما اون کاراکتر کاجی در مواجهه با سربازانی که او را تحقير ميکردند واقعا آزار دهنده بود پايان فيلم هم که مصادف بود به لشکر کشی نيروهای شوروی به ژاپن و کاجی و دوستانش را در حال نبرد با آنان نشان ميداد واقعا زيباست به خصوص سکانس پايانی فيلم جايی که کاجی برای نجات خود و ديگران مجبور ميشود يک سرباز روسی را با شمشير بکشد عالی است با اون ديالوگ محشرش که می گويد من يک هيولا هستم، اما هنوز زنده هستم.

The Human Condition I: No Greater Love

اولين قسمت از سه گانه معروف کارگردان نامدار سينما و ژاپن، کوباياشی رو ديدم فيلم، فيلمی خاص و پر حوصله برای ديدن است زيرا زمان سه ساعتی آن و سرعت پايين رخداد ها ممکن است برای بيننده های عادی سينما به هيچ وجه دلپسند نباشد و آنها بی شک با فيلم همراه نخواهند شد. کل سه گانه در مورد فضای جنگ جهانی دوم در ژاپن و زندگی مردمان درگير جنگ است و از ديد مردی به نام کاجی روايت ميشود فردی که سعی دارد در بغرنج ترين حالت ممکن انسانيت خود و ديگران را حفظ کند. موضوع فيلم اول در مورد اسيران چينی جنگ است که در اردوگاه های کار اجباری مشغول به کار هستند. کاجی که به دليل طرحش در مورد ارتباط با کارگران از خدمت معاف شده است به همراه همسر خود به يکی از معادن بزرگ فرستاده ميشود تا در آنجا مشغول به کار شود. کاجی سعی دارد با روشی دوستانه و انسانی با کارگران برخورد کند اما دو طرف قضيه يعنی چه ژاپنی های کارفرما چه چينی های کارگر او را جدی نمی گيرند و با او از در خشونت وارد ميشوند و سعی دارند در کار او سنگ اندازی کنند. راسياتش فيلم. فيلمه بدی نيست اما به نظرم به هيچ وجه شاهکار نيست هر چند فضای تاريک و سياه جنگ و تاثير آن بر روی بشيت به خوبی به تصوير کشيده شده است اما کمی ديدن فيلم حوصله آدم را سر ميبرد چون به نظرم به شدت در مورد کاراکتر کاجی اغراق شده است و اون پيامی که در مورد انسانيت ميخواهد منتقل کند خيلی شعارگونه هست. از جمله نکات مثبت فيلم ميتوان به فيلمبرداری عالی آن اشاره کرد به خصوص سکانس هايی که نمايی بسته از صورت کاجی تبديل به نمايی باز در محيط ميشد عالی است

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۱

The Cove

بی شک يکی از جنجال آفرين ترين مستند هايی که در مورد طبيعت در این چند ساله ساخته شده است همين مستند خليج کوچک است. مستند در مورد شهری ساحلی در ژاپن به نام تايجی است که در آن سالانه بيش از 23 هزار دلفين به خاطر گوشتشان کشته ميشوند. شهر تايجی که معروف به شهر دلفين ها در زمين است به محلی برای تجارت پر سود دلفين ها تبديل شده است. در اين شهر دلفين هايی که زيبايی و توانايی لازم برای حضور در پارک ها و باغ وهش ها را در سراسر جهان داشته باشند تا 150 هزار دلار فوخته ميشوند و دلفين های ديگر به قيمت 6 هزار دلار به کشتارگاه های موجود در ساحل تايجی فرساده ميشوند تا سلاخی شوند و گوشتشان که دارای ماده سمی جيوه  نیزهست به بازارهای گوشت ژاپن فرستاده ميشود و بعضا به عنوان گوشت وال نيز به مشتريان فروخته ميشوند. مستند خليج کوچک مستندی با فيلمبرداری اعجاب گونه نيست بلکه روايت کننده تلاش تيمی از افراد زبده در فيلمبرداری در شب يا بصورت مخفی گونه، غواصان ماهر و افرادی با جرات بالا است که سعی دارند در روز موعود کشتار دلفين ها در ساحل فيلمی تهيه کنند و آن فيلم را در سراسر جهان پخش کنند تا دنيا در برابر اين حرکت بايستد. فيلم تاثير بسياری در جوامع خبری گذاشته از جمله اينکه توضيع گوشت دلفين در مدرسه هی ژاپنا کنسل ميشود، حقوق دلفين ها نيز به عنوان يک جانور دريايی همانند وال ها حفظ ميشود و از کشتار بيسابقه دلفين ها نيز جلوگيری ميشود. فيلم واقعا تاثير گذار و زيباس به خصوص صحبت هایی که در مستند در مورد دلفين ها ميشود اينکه بارها دلفين ها جان خودشان را برای محافظت از انسان ها  در مقابل سایر جانوران دریا مثل کوسه ها به خط انداخته اند. در ضمن تصاوير مربوط به کشتار دلفين ها که بصورت مخفيانه گرفته شده است واقعا بر آدم تاثير گذار است. مستند تلاش کار گروهی از مدفعان حقوق حيوانات است که در سال 2010 نيز برنده جايزه اسکار شده است.

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۱

The Twilight Samurai 2002

سامورايی سپيده دم از آن دسته فيلم های ژاپنی است که به سراغ نقد منفی تفکرات و رسومات قديمی ژاپنی می رود. يوجی يامادا کارگردان پر کار و خوش کار ژاپنی با شمشير برنده به نقد تفکرات جامعه گذشته سامورایی ميرود و سلسله مراتبات و ارتباطات افراد در آن جامعه را به نقد ميکشاند.
ايگوچی سامورايی پايين مرتبه ای است که در يکی از خاندان بزرگ سامورايی مسئول بخشی از انبار ذخیره مواد غذایی ميباشد. ايگوچی که سال ها قبل همسر خود را از دست داده هم اکنون با دختران و مادر خود زندگی اش را می گذراند. ايگوچی در بين هم صنفان خود خيلی تحويل گرفته نميشود اما روزی پس از دوئل با يک سامورايی نامدار به خاطر خواهر يکی از دوستانش نامش بر سر زبان ها می افتد. ايگوچی که سال ها پيش همبازی توئمی بوده است هم اکنون به دليل اهانت های شوهر سابق توئمی به خانواده اين دختر با او روبرو ميشود و با يک تيکه چوب او را شکست ميدهد و از اين پس جامعه که او در آن زندگی ميکند به عنوان يک سامورايی زبر دست به او نگاه ميکنند و روسای اين جامعه تصميم می گيرند او را برای برخورد با مسئول نگهبانان که از انجام فرمان فرمانده خود برای انجام دادن هاراکيری سرباز زده است بفرستند و اين تقابل ايگوچی با اين سامورايی آغاز بی پرده نقد منفی يامادا نسبت به رسومات گذشته است. ايگوچی با سامورايی که مسئول قتل اوست شروع به صحبت ميکند و سامورايی در مورد قوانين ارباب منشانه جامعه شکايت ميکند قوانينی که ساير افراد پايين دست را به عنوان افرادی ميشناسد که بايد بی چون و چرا به دستورات عمل کنند دستوراتی که حتی اگر آنها انجام دادن خودکشی باشد. زيرا در اين سيستم حکومتی فقط بايد پذيرفت و با ادب تمام پذیرفتو انجام داد.

I Saw the Devil 2010

سوهيون يک مامور سازمان اطلاعات است که يک ماهی با معشوقه خود نامزد کرده است. معشوقه او شبی در جاده ای ماشينش دچار نقص ميشود و توسط يک قاتل زنجيره ای ربوده شده و سپس در حاليکه حامله ميباشد به قتل ميرسد. سوهيون پس از اين حادثه تصميم می گيرد قاتل را پيدا کند. او بر سر خاک جنازه همسرش قسم ميخورد که آن جانی را پيدا کند و هزاران بار برتر از کاری که او با همسرش کرده است را بر سر او بياورد. من شيطان را ملاقات کردم نمونه زيبا از يک فيلم تعقيب و گريز نفس گير است. در طرفی از داستان مردی زخم خورده وجود دارد که برای گرفتن انتقام خود از انجام دادن هيچ کار خشونت آميزی ابا ندارد. سوهيون وقتی که افراد مشکوک پليس را در مورد قتل های زنان زير نظر می گيرد و آنها را می يابد با خشونت تمام با آنان برخورد ميکند. در طرف ديگر داستان جانی خونسرد و بی احساسی وجود دارد که با آرامش خاطر تمام دختران و زنان را مورد آزار و اذيت و سپس به قتل ميرساند قاتلی که برای کشتن افراد هيچ خط قرمز و محدوديتی ندارد. يکی از ويژگی های جالب فيلم که آن را با خيلی از فيلم های هم موضوع با آن متفاوت ميکند سير روايت گويی آن است. سوهيون چندين بار مانند شکارچی ماهری قاتل را می گيرد و پس از اينکه کمی او را زخمی و مجروح کرد ول ميکند که دوباره شکارش فرار کند و آن را بگيرد. سوهيون حتی شکار خود را نيز مداوا ميکند تا شکارش توانایی فرار دوباره را داشته باشد.
اولين فيلمی بود که از اين کارگردان کره ای ميديدم کارگردانی که به زيبايی هر چه تمامتر اين فيلم رو به تصوير کشيده بود فيلمی با نماهای تاريک و کم ديالوگ که به هيچ وجه دچار افت نمی شود و خود را وامدار سينمای کليشه نميکند و با پايان زيبايش نشان دهنده اين است که هر دو طرف بازنده هستند چه سوهيون که هر چند با دليل عاطفی و احساسی دست به قتل ميزند اما به هر حال کارش درست نيست حال آنکه کسی که به قتل رسيده يک جانی باشد. جانی ای که برای او همگان نقش يک طعمه رو دارند با اين خيال که به او حبس ابد خواهند داد خود را ميخواهد تحويل پليس بدهد.
فيلم رو از دست ندهيد البته دقت کنيد شايد خشونت عريان فيلم کمی عذاب دهنده باشد اما از آن دسته فيلم هايی خواهد بود که آن را فراموش نخواهيد کرد.

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

Suspicion 1941

لينا روزی در حاليکه در کوپه درجه يک قطار نشته و کتابی که در مورد روانشناسی کودک است را مطالعه ميکند با جانی آشنا ميشود مردی که از کوپه در جه سه خود خارج شد و به اين کوپه آمده زيرا از دود سيگار آزرده است. رفتار جانی در بدو آشنايی با لينا بسيار کودکانه است او در پاسخ به مسئول بليت که بايد جريمه بپردازد که به اين کوپه آمده از لينا درخواست پول خرد ميکند و در نهايت بی ادبی يک تمبر را از کيف دستی لينا بر ميدارد و به مسئول مربوطه تحويل ميدهد. در ادامه فيلم ميبينيم که جانی انسانی جذاب است که زنان دوست دارند با او معاشرت کنند او در ديداری بعدی با لينا ترتيبی ميدهد که با او به جای کليسا به محوطه رو به دره ای برود و  سعی دارد علاقه اش را به او ثابت کند و از او بوسه اي بگيرد.
لينا دختری است که از ديد پدر و مادرش نميتواند برای خود مردی پيدا کند و در حين بازگشت به منزل از قرار ملاقاتش با جانی اين حرفا را در مورد خود از زبان پدر و مادرش ميشنود پس بوسه را به جانی ميدهد و اين بوسه آغازی ميشود بر ازدواج، ماه عسل و بازگشت به خانه مشترکشان در حالی که پدر لينا از همان ديدار اول نظر خوشی نسبت به جانی ندارد زيرا مدتی قبل در يک کلوب شاهد تقلب او بوده است و همين بدبينی باعث ميشود که پس از مرگش نيز چيز زيادی برای دخترش به ارث نگزارد. در ادامه فيلم ميبينيم که جانی بيکار است و تمام پول های لازم جهت عروسی و... از طريق قرض بدست آورده است. جانی کودکی است که با قمار تفريح ميکند و از اين راه نيز سعی دارد کسب در آمد کند و همسر و اطرافيان خود را شاد کند.
جانی در زير بار قرض رفته است و لينا نسبت به کارهای او بدبين شده است. بيکی بهترين دوست جانی با او در فکر راه انداختن شرکت سازمانی در بالای يک دره هستند. لينا همواره در اين فکر است که جانی ميخواهد از بيکی سو استفاده کند و در اين فکر است که به خاطر پول بيکی به قتل خواهد رسيد. او البته خيلی بيراه نيز فکر نکرده در چندين سکانس قبل که اين سه با هم جشنی تشکيل داده بودند و بيکی حالش از خوردن مشوب بد شده بود جانی با قيافه ای بی احساس به لينا که سعی در کمک کردن به بيکی داشت می گويد بهش دست نزن احتمالا مرده و بعد از چند ثانيه که بيکی به هوش می آيد ميگويد يکی از همين روز ها ميميره.شايد به همين علت باشد که در سکانس های بعدی که بيکی در پاريس ميميرد و جانی آن روز در خانه نبوده اين سو ظن لينا افزون تر ميشود و با نگاه های ترديد آميز به جانی نگاه ميکند. شايد اوج هراس لينا در سکانس بعد از يک مهمانی باشد مهمانی ای که در آن نويسنده يک رمان جنايی و يک دکتر که در تشکيل جنايت تخصص دارد  حضور دارند و در مورد اينکه يک قتل ظريف ميتونه از طريق سم صورت گيرد اتفاق گيره. لينا که مريض حال است حاضر نيست ليوان شير را از دست جانی بگيرد زيرا ميترسد که جانش را از دست بدهد. سکانسی که جانی با ليوان شيری به سمت لينا ميرود اوج شاهکار هيچکاک است جايی که با لباسی سياه و قيافه گرفته در نوری سایهه مانند از پله ها بالا می آيد در حاليکه ليوانی شيری در دست اوست ليوانی که نوعی نور خاص از خود ساتع ميکند که حاصل لامپی است که هيچکاک درون ليوان آن قرار داده بوده است. توجه کنيد اگر که فيلم ر ا به دو قسمت تقسيم کنيم نماهايی قسمت اول از صورت جانی بصورتی هست که او را هميشه شادمان و خندان نشان ميدهد اما در قسمت دوم فيلم نماها کاملا بسته و تاريک از جانی گرفته شده و ما ديگر آن احساس شادمانی و شادی را با ديدن جانی نميکنيم بلکه نوعی احساس ترس و سوئظنی را کی لینا دسبت به او دارد را دقیقا لمس می کنیم.
فيلم روايت گر زنی است که نميتواند باور کند واقعا کسی او را دوست ميدارد نميتواند بپذيرد که بالاخره مردی به سمت او آمده آن هم مردی جذاب که خيلی از زنان خواستار داشتن آاو هستند. در مقابل مردی وجود دارد که دوست دارد اطرافيان خود را شاد کند او حتی از دادن کادويی گران بها به مستخدمه خود ابايی ندارد زيرا همانند يک بچه معصوم فقط در فکر شادی است. لينا به واسطه رفتار جانی عوض می شود و می فهمد جانی دوستش دارد و جانی تصميم می گيرد دست از بيکاری و قمار بردارد و خود را عوض کند همان طور که جانی در انتهای فيلم می گويد: آدم ها يک شبه عوض نمی شوند...
 در مورد پايان بندی فيلم جالب بدونيد که در انتها جانی به جای نجات لينا او را می کشد، ولی در پيش نمايش قبل از اکران عمومی موفق نبود و هيچکاک آن را تغيير داد تغييری که به نظره من بهتر به فیلم می آید.
فيلمنامه فيلم اقتباسی از رمان در برابر حقيقت به نویسندگی فرانيس آيلز است. بازی های فيلم به خصوص کری گرانت عالی بود.هيچکاک با فيلم ربکا از جون فانتين يک ستاره ساخت و او به خاطر بازی اش در اين فيلم جايزه اسکار گرفت.

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۱

Rebecca 1940


شخصيت نقش فانتين(هيچ وقت اسم او گفته نمی شود)، مستخدمه استخدامی خانم وان هاپر است او هنگامی که همراه با کارفرمای خود در مونت کارلو است عاشق ماکسيم وينتور سرشناس می شود. او دختری به شدت مهربان، دوست داشتينی و خجالتی است. در مقابل ماکسيم مردی مسن تر و گوشه گير است. ماکسيم وفانتين پس از چند روزی آشنایی با هم ازدواج می کنند و بعد از ماه عسل به انگلستان و محل زندگی ماکسيم يعنی قصر ماندرلی می روند. ماکسيم انسانی است که سعی دارد خاطرات همسر اول خود ربکا که سال پيش مرده است را فراموش کند اما فانتين اينگونه فکر می کند که چون اون دختر سطح پايين تری هست بايد هر چی بيشتر خود را شبيه همسر اول ماکسيم کند بنابر اين ميخواهد خود را از هر جهت شبيهه ربکا در آيد. البته اين احساس تحقير و پايين تر بودن فانتين فقط مخصوص خود فانتين نيست بلکه سر پيشخدمت اول خانه که زنی عبوس و گرفته به نام دانورز است نيز هميشه با احساسی تحقير نسبت به فانتين نگاه ميکند اين احساس تحقير در برخورد اول او با فانتين يا نگاه هايش يا توضيحاتی که در مورد خانه می دهد کاملا مشهود است. دنورزا زنی تيره پوش هست که قيافه ای گرفته و نارحت دارد و همواره سعی کرده که با چيدمان خانه ياد و خاطره بانوی سابق خود ربکا رو حفظ کند و تحمل ديدن فانين به عنوان بانوی اين خانه رو ندارد و تلاشش اين است که با کارهايش موجب نارحتی فانتين شود
دليل کارهای او اين است که به شدت ربکا را دوست ميداشته است. ماکسيم در جايی از فيلم می گويد ميدانستم نبايد به اينجا می آمديم چون باز باعث نارحتيمان ميشود. فيلم در نمای اول آشنايی ماکسيم و فانتين رو به دريا آغاز ميشود و ماکسیم با نگاهی درهم و افسره به آب نگاه ميکند. داستان از وقتی که اين زوج وارد قصر ميشوند اکثرا در فضايی ابری و بارانی روايت ميشود در نمای اولی که اين زوج قصر را می بيند هوا به يک باره شروع به بارش باران ميکند در حاليکه تا چند لحظه قبل هوا صاف بوده است. فانتين همواره وقتی در خانه تنهاست گريان است. ماکسيم از ديدن ساحل و آب نارحت و افسره ميشود و فانتين را برای رفتن به ساحل سرزنش ميکند. نمايی که از قصر می بينيم از درون خانه نمايی است که سايه آب باران در حال جاری شدن از ديوارهاست، انگار که تمامی خانه در حال گريستن است. همه چيز خبر از افسردگی و نارحتی ميدهد اينگار که بعد از مرگ ربکا آن هم در آب دريا، اين قصر روی خوشحالی و شادی نديده است. حتی در جايی متوجه ميشويم که بعد از مرک ربکا جشن هايی که متداول در اينجا برگزار ميشد ديگر برگزار نشده. اين نارحتی زوج داستان ما زمانی از بين ميرود که تمام نشانه های ربکا از بين می رود يعنی جايی که خانه به کل در آتش می سوزد. داستان سر و شکل خوبی داشت تا جايی فانتين در فکر شبيه سازی خود به ربکاست اما متوجه اشتباه خود ميشود. تا اواخر فيلم ما فکر ميکنيم ماکسيم عاشق ربکا بوده است و او را به شدت دوست ميداشته است اما به يک باره می بينيم که او از ربکا به دليل عياشی هايش متنفر بوده است. فيلمنامه اقتباسی از رمان دافنه دوموريه عالی است و جای هيچ نقصی با کارگردانی هيچکاک ندارد بازی های فيلم به شدت زيباست به خصوص من بازی فانتين را پسنديدم که به زيبايی نقش يک دختر معصوم را بازی کرده بود  دختری که تمام سعی اش اين است که ماکسيم را خوشحال کند.

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۱

Vertigo 1958

بازرس اسکاتی در شبی که در حال تعقيب جنايتکاری روی پشت بام های سن فارنسيسکو است، متوجه می شود که به بيماری سرگيجه دچار است. ترس از ارتفاع او باعث مرگ يک مامور پليس ميشود. اسکاتی پس بهبود يافتن و بازنشسته شدن به همراه ميچ، بهترين دوست دانشکده اش به استراحت می پردازد. ميچی که اسکاتی را دوست دار اما اسکاتی زياد علاقه مند به ادامه اين رابطه نيست زيرا سال ها پيش اين دو زمانی با هم بوده اند. در ادامه فيلم يکی از دوستان قديمی زمان دانشکده اسکاتی به نام الستر از اسکاتی می خواهد که زنش مادلين را زير نظر داشته باشد چون فکر می کند زنش همانند مادربزرگش که در سن 26 سالگی خودکشی کرد ميخواهد دست به اين اقدام بزند. اسکاتی مادلی را تعقيب ميکند و حتی يک بار او را در خليج از خطر مرگ بر اثر پريدن به آب نجات ميدهد. از اين به بعد اسکاتی عاشق مادلين شده است و سعی دارد که او را نجات بدهد اما مادلين اسرار دارد که مراحل روياهای خود را دنبال کند و روزی به بالای کليسايی می رود و خود را از بالای برج کليسا به پايين می اندازد و از دنيا ميرود او در حالی اين کار را انجام ميدهد که اسکاتی به دليل مشکل ترس از ارتفاع نميتواند جلوی او را بگيرد بنابراين اسکاتی پس از اين واقعه دچار بيماری ميشود و مدتی نيز در بيمارستان روانی بستری ميشود. اسکاتی از اين پس در همه زنان به دنبال تشبيه مادلين است. او به جاهايی که مادلين قبل از مرگش ميرفه ميرود تا شايد بتواند دوباره رويای او را در خود زنده کند. اين کارها ادامه دارد تا زمانی که اسکاتی زنی به نام جودی ميبيند که بسيار شبيه مادلین است. اسکاتی سعی دارد جودی را شبيه به مادلين کند تا رويای مادلين و عشقش نسبت به او در درونش دوباره زنده شود تا...
در مورد فيلم چند نکته که به نظرم مياد رو ميگم. يکی نماهای فيلم است به جز نماهايی که ترس از ارتفاع را نشان ميدهد نمای افراد نسبت به يکديگر عالی گرفته شده است. در سکانسی که اسکاتی در حال صحبت با الستر هست در ابتدای صحبت نمای بالا از طرف الستر به سمت اسکاتی است که بيانگر قدرت برتر ميباشد اما وقتی که اسکاتی درخواست دوست خود را برای انجام ماموريت قبول ميکند اين نما تغيير ميکند. يکی ديگر از هنرهای اين فيلم استفاده از رنگ ها و نورپردازی منحصر به فرد فيلم است. دقت کنيد به سکانسی که اسکاتی برای اولين بار مادلين را در رستوران ميبيند همه چيز حالت رنگ زننده و تندی دارد از لباس سبز مادلين تا فضای قرمز گونه رستوران. اين رنگ پردازی در جاهای مختلف فيلم حفظ شده است. که نمونه های بارز آن مکان هايی است که مادلين هر روز به آن سر ميزند. قبرستانی که به شدت سرسبز است. موزه ای و تصوير جده اش که رنگ آميزی خاص خود را دارد.اين انواع رنگ پردازی و تضاد رنگ ها بالاخره کار خود را انجام ميدهد و اسکاتی در کابوس هايش اين رنگ ها را ميبيند. در ضمن شروع و پايان فيلم هم با نوعی رنگ آميزی صورت ميگيرد که تصوير را به حالت مات گونه در می آورد.
يکی ديگر از مضامين فيلم ديالوگی هست که مادلين در حال ديدن يک درخت بسيار کهنسال به اسکاتی در جنگل می گويد سکانسی که مادلين بر روی تاريخ های متعددی که روی کنده درخت ترسيم شده است دست ميکشد و ميگويد پيمان ها و دوست داشتن ها تکرار ميشود و انسان ها نابود ميشوند من نميخواهم نابود بشوم ميخواهم عشقم نسبت به تو جاويدان باشد حتی پس از مرگ.
نکته جالبه ديگر فيلم که شايد هم زياد گفته شده باشد و تکراری باشد اين است که از زمان ساخته شدن ربکا ، هيچکاک در پی روشی برای به تجسم در آودن  حس سقوط بود و بالاخره آن را در اين فيلم انجام داد. دوربين روی نقطه ثابتی متمرکز می شود، سپس از آن نقطه ثابت دور می شود در حالی که همزمان روی آن زوم ميکند. وقتی درست انجام شد، نوعی حس کشيده شدن می دهد که در سرگيجه هست.
فيلم بر اساس رمانی به نام زندگان و مردگان نوشته پير بوالو ساخته شده است. از نکات بسيار قوی فيلم سوای کارگردانی و فيلمنامه خوب. موسيقی و فيلمبرداری آن هست که هر دو با ترکيب يکديگر فضای هراس گونه و جاويدان خلق کرده اند. در انتها  کلام بازی کيم نواک در نقش مادلين و استيوارت در نقش اسکاتی بسيار خوب کار شده بود.

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

گذران روز/ مجموعه داستان کوتاه از چهار نويسنده آلمانی/ سيد محمود حسينی زاد/ نشر ماهی

مجوعه داستان خوبی بود خيلی وقت بود که داستان کوتاهی نخونده بودم اما چندين داستان اين مجموعه به شدت به دلم نشست داستان خانه ی ييلاقی بعدا به نويسندگی يوديت هرمان و مهمان خانه ای کنار جاده به نويسندگی اينگو شولتسه و پشت سرش به نويسندگی زيبيله برگ و کيک تخم مرغی از يوليا فرانک را به شدت دوست داشتم.

بخش های زيبايی از کتاب:

داستان کوتاه سونيا به نويسندگی يوديت هرمان
سونيا انعطاف پذير بود.منظورم نيست که انعطاف پذير مثل يک ترکه،بدنش منظورم نيست.سونيا در فکر کردن انعطاف پذير بود.توضیحش ساده نيست.شايد چون امکان هر جور فرافکنی را به من می داد.به من اين امکان را می داد تا از شخصيت او هر تصور دلخواه ممکن را داشته باشم،می توانست يک زن ناشناس باشد،يک دختر ک الهام بخش،زنی که آدم يک بار در خيابان با او برخورد می کند و سال ها بعد با يک حس غفلت عظيم به يادش می افتد.می توانست احمق باشد و خودخواه،گزنده و باهوش.می توانست يک چيز عالی باشد و زيبا،لحظه هايی هم بود که می شد يک دختر با يک مانتوی قهوه اي و واقعا معمولی.فکر می کنم برای اين آن قدر انعطاف پذير بود،چون در واقع هيچ چيز نبود.

داستان کوتاه پشت سرش به نويسندگی زيبيله برگ
آدم ها در خيابان های خالی می روند،خيابان های بدون درخت،بدون سبزه و سبزی،فقط ديوار و ديوار،رويشان ادرار و جلويشان مدفوع سگ.آدم ها سرگردانند و دنبال چيزی گرم.می روند به کافه ها،می گردند و می گردند و چيزی پيدا نمی کنند.هوا سرد است و آنها می نوشند،کمی گرم می شوند،بعد می روند خانه،در شهر،تنها،و منتظر فردا ميشوند.کاش نور سر بزند.اما وقتی سر می زند،آنها توجهی ندارند،چون بايد فعاليت را شروع کنند.هماهنگ با ساعتی که خودشان اختراع کرده اند.می روند به اداره هايشان،به کلاس هايشان،به سر درس و مشق شان،و هيچ کدامشان هم نمی دانند چرا.همين غمگين شان می کند،تا دوباره شب برسد،و دوباره تصميم بگيرند بالاخره زندگی کنند.اما اتفاقی نمی افتد.دوباره در اتومبيل هايشان می نشينند،ساعت چهار است و آنها آرام و قرار ندارند.نميشود همه اش همين باشد.

امروز روز،چقدر فکر داريم که بکنيم.طبعيت لطمه ديده،جانوران بيمار،جنگ،سقوط هواپيماها،اينترنت،وسايل ارتباطی جديد،زندگی روزمره در تلويزيون،سکس،سوء استفاده از کودکان،سرطان و ايدز،نژادپرستی و نژادکشی،موسيقی مدرن،کتاب های تازه،فيلم های تازه و زبان و سفر،آره يا نه،دشمن کی است،از زندگی چی می خواهم،می خواهم زير همه چيز بزنم،عارف بشوم،بروم بنگلادش،به آدم ها غذا بدهم،يا بروم گوآ،لخت بشوم و مواد مصرف کنم،ازدواج کنم و بچه دار بشوم يا مجرد بمانم و پيشرفت کنم،و اصلا چرا.

در آن زمان،روز ششم بود،يا شب ششم،هوا تاريک بود،چون کرکره ها افتاده بودند،و سيگار هم تمام شده بود،بلند شدم،رفتم به دستشويی،ليوان جای مسواک را شکستم،دو شکاف روی مچم انداختم و باز دراز کشيدم،منتظر شدم،تا تمام خونم از تنم بيرون رفت،بعد مردم.در مراسم دفنم دو مرد آمده بودند.يکی مرا حمل می کرد.يکی چاله ای کند.او نيامد.حالا من اينجا ايستاده ام.شهر بزرگ دارد دوباره غمگين می شود،پشت اين ساختمان های بلند،هيچ ماهی ديده نمی شود.اين مرد چطور زنی را که مال من است بغل کرده،محکم،انگار که مال خودش باشد،و زن هم به او می خندد،اينگار که حسه عاشقی دارد،سرش را به سينه اش می مالد.من هم اينجا ايستاده ام و دلم می خواست ماه ديده می شد.

داستان کوتاه کيک تخم مرغی به نويسندگی يوليا فرانک
دو سال بعد،آن مرد و من هنوز نسبت به هم کمی احساس غريبی می کرديم،به ام گفت که بيمار است.يک سال تمام جايی بين مرگ و زندگی بود.رفتم بيمارستان ملاقاتش و پرسيدم چيزی لازم دارد.گفت از مرگ می ترسد و می خواهد هر چه زودتر کار به آخر برسد.از من پرسيد که آيا می توانم برايش مورفين تهيه کنم.فکر کردم،چند تا دوست و آشنا داشتم که مواد مخدر مصرف می کردند،اما هيچ کدام در مورد مورفين اطلاعی نداشتند.از طرف ديگر مطمئن نبودم که بيمارستان پيگيری نکندکه مورفين از کجا آمده.خواهشش را فراموش کردم.گاهی برايش گل می بردم.سراغ مورفين را گرفت و من پرسيدم از چه کيکی خوشش می آيد،می دانستم شيرينی خيلی دوست دارد.گفت الان از چيز های ساده بيشتر خوشش می آيد-فقط کيک تخم مرغی می خواهد،فقط همين.رفتم خانه و کيک تخم مرغی درست کردم.دو تا ظرف پر.وقتی بردم بيمارستان هنوز گرم بودند.گفت دوست داشت با من زندگی کند،حداقل دوست دشت امتهان کند،هميشه فکر می کرده که وقت دارد و روزی،ولی ديگر دير شده،چند روز بعد از جشن تولد هفده سالگی ام،مرد.