سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۱

Vertigo 1958

بازرس اسکاتی در شبی که در حال تعقيب جنايتکاری روی پشت بام های سن فارنسيسکو است، متوجه می شود که به بيماری سرگيجه دچار است. ترس از ارتفاع او باعث مرگ يک مامور پليس ميشود. اسکاتی پس بهبود يافتن و بازنشسته شدن به همراه ميچ، بهترين دوست دانشکده اش به استراحت می پردازد. ميچی که اسکاتی را دوست دار اما اسکاتی زياد علاقه مند به ادامه اين رابطه نيست زيرا سال ها پيش اين دو زمانی با هم بوده اند. در ادامه فيلم يکی از دوستان قديمی زمان دانشکده اسکاتی به نام الستر از اسکاتی می خواهد که زنش مادلين را زير نظر داشته باشد چون فکر می کند زنش همانند مادربزرگش که در سن 26 سالگی خودکشی کرد ميخواهد دست به اين اقدام بزند. اسکاتی مادلی را تعقيب ميکند و حتی يک بار او را در خليج از خطر مرگ بر اثر پريدن به آب نجات ميدهد. از اين به بعد اسکاتی عاشق مادلين شده است و سعی دارد که او را نجات بدهد اما مادلين اسرار دارد که مراحل روياهای خود را دنبال کند و روزی به بالای کليسايی می رود و خود را از بالای برج کليسا به پايين می اندازد و از دنيا ميرود او در حالی اين کار را انجام ميدهد که اسکاتی به دليل مشکل ترس از ارتفاع نميتواند جلوی او را بگيرد بنابراين اسکاتی پس از اين واقعه دچار بيماری ميشود و مدتی نيز در بيمارستان روانی بستری ميشود. اسکاتی از اين پس در همه زنان به دنبال تشبيه مادلين است. او به جاهايی که مادلين قبل از مرگش ميرفه ميرود تا شايد بتواند دوباره رويای او را در خود زنده کند. اين کارها ادامه دارد تا زمانی که اسکاتی زنی به نام جودی ميبيند که بسيار شبيه مادلین است. اسکاتی سعی دارد جودی را شبيه به مادلين کند تا رويای مادلين و عشقش نسبت به او در درونش دوباره زنده شود تا...
در مورد فيلم چند نکته که به نظرم مياد رو ميگم. يکی نماهای فيلم است به جز نماهايی که ترس از ارتفاع را نشان ميدهد نمای افراد نسبت به يکديگر عالی گرفته شده است. در سکانسی که اسکاتی در حال صحبت با الستر هست در ابتدای صحبت نمای بالا از طرف الستر به سمت اسکاتی است که بيانگر قدرت برتر ميباشد اما وقتی که اسکاتی درخواست دوست خود را برای انجام ماموريت قبول ميکند اين نما تغيير ميکند. يکی ديگر از هنرهای اين فيلم استفاده از رنگ ها و نورپردازی منحصر به فرد فيلم است. دقت کنيد به سکانسی که اسکاتی برای اولين بار مادلين را در رستوران ميبيند همه چيز حالت رنگ زننده و تندی دارد از لباس سبز مادلين تا فضای قرمز گونه رستوران. اين رنگ پردازی در جاهای مختلف فيلم حفظ شده است. که نمونه های بارز آن مکان هايی است که مادلين هر روز به آن سر ميزند. قبرستانی که به شدت سرسبز است. موزه ای و تصوير جده اش که رنگ آميزی خاص خود را دارد.اين انواع رنگ پردازی و تضاد رنگ ها بالاخره کار خود را انجام ميدهد و اسکاتی در کابوس هايش اين رنگ ها را ميبيند. در ضمن شروع و پايان فيلم هم با نوعی رنگ آميزی صورت ميگيرد که تصوير را به حالت مات گونه در می آورد.
يکی ديگر از مضامين فيلم ديالوگی هست که مادلين در حال ديدن يک درخت بسيار کهنسال به اسکاتی در جنگل می گويد سکانسی که مادلين بر روی تاريخ های متعددی که روی کنده درخت ترسيم شده است دست ميکشد و ميگويد پيمان ها و دوست داشتن ها تکرار ميشود و انسان ها نابود ميشوند من نميخواهم نابود بشوم ميخواهم عشقم نسبت به تو جاويدان باشد حتی پس از مرگ.
نکته جالبه ديگر فيلم که شايد هم زياد گفته شده باشد و تکراری باشد اين است که از زمان ساخته شدن ربکا ، هيچکاک در پی روشی برای به تجسم در آودن  حس سقوط بود و بالاخره آن را در اين فيلم انجام داد. دوربين روی نقطه ثابتی متمرکز می شود، سپس از آن نقطه ثابت دور می شود در حالی که همزمان روی آن زوم ميکند. وقتی درست انجام شد، نوعی حس کشيده شدن می دهد که در سرگيجه هست.
فيلم بر اساس رمانی به نام زندگان و مردگان نوشته پير بوالو ساخته شده است. از نکات بسيار قوی فيلم سوای کارگردانی و فيلمنامه خوب. موسيقی و فيلمبرداری آن هست که هر دو با ترکيب يکديگر فضای هراس گونه و جاويدان خلق کرده اند. در انتها  کلام بازی کيم نواک در نقش مادلين و استيوارت در نقش اسکاتی بسيار خوب کار شده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر