چهارشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۹۱

13 Tzameti 2005

رولتی روسی که در آن هيچ کس زنده بيرون نمی آيد چون همگان محکوم به فنا هستند.



 فيلم 13 اولين تجربه بابلوانی گرجستانی ميباشد. بابلوانی اين فيلم را در 26 سالگی بر روی پرده های سينما فرستاد فيلمی که تحسين بسياری از منتقدان را بر انگيخت. انجمن های زير زمينی و مسائل آنها همواره موضوعی بوده است که کارگردانان مختلف به سراغ آنها رفته اند(مثل کوبریک کبیر در آخرین ساخته اش) اين فيلم به يکی از تفريحات اين انجمن ها ميپردازد. در رسانه های جمعی بسيار ديده ايم و خوانده ايم که انجمن های زير زمينی چه تفريحاته عجيب و غريبی دارند از انداختن دو انسان با سلاح سرد درون يک محوطه بسته که به جان هم بيفتند تا مسابقاتی از نوعی که در اين فيلم به تصوير کشيده شده است.
سباستين جوانی گرجی است که با خانواده اش به فرانسه مهاجرت کرده است تا شرايط بهتری پيدا کنند. او و خانواده اش زندگی بسيار سختی را می گذرانند. سباستين کارگری ساده است که هم اکنون در حال تعمير کردن قسمتی از خانه يک معتاد است. در يک روز نامه ای از طريق يک سازمان زيرزمينی برای صاحب کار سباستين می آيد اما او نامه را به اين اميد که بوسيله آدرس و نشانه ای که در نامه آمده است ميدزدد تا شايد پولی به دست آورد. اما او با پيروی کردن از دستورات نامه پايش به يک محفل زيرزمينی باز ميشود که در آن تعدادی گنگستر، افرادی را انتخاب می کنند و اين افراد بايد با هم به سبک رولت روسی با تفنگ به جان هم بيفتند. از اين به بعد در فيلم ما سکانس های نفس گيری می بينيم .
 سباستينی که حتی در راند اول عاجز از پر کردن تفنگ خود است ميان يک سری انسانی که هر لحظه آماده کشتن او هستند گير کرده است او که لباس نحس 13 را بر تن دارد در چشم تمام بازيکنان و کارفرمايان يک بازنده است. اما سرنوشت او به گونه ای ديگر رقم ميخورد و وارد يک ماراتون  نفس گير ميشود.
 نيمه اول فيلم 13 به شدت آرام است و در آن هيچ اتفاقی صورت نمی گيرد اما نيمه دوم فيلم به شدت نفس گير است به خصوص نوع هراسی که در سکانس های دوئل وجود دارد آدم را ميخکوب ميکند.
 فيلم با نوع فيلمبرداريش فضاسازی خوبی دارد اما متاسفابه با وجود کم ديالوگ بودن فيلم بازيگر نقش اول آن نتوانسته از پس بازی در آن بر آيد. قيافه بچه گانه و معصومانه جرج بابلوانی در نقش سباستين در اولين حضور سينمايی اش به هيچ وجه راضی کننده نيست و جزو نقاط اصلی ضعف فيلم است.
فيلم به زيبايی دنيای کثيف و پوچ مشتی انسان را که تفريحاتی نفت انگيز دارند را به تصوير کشيده و بيننده با ديدن صحنه های رولت روسی و دوئل پايانی واقعا متاثر ميشود از اين همه زشتی و پستی.

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۱

ابر قورباغه و پای عسلی

ابر قورباغه و پای عسلی/ هاروکی موراکامی/ مترجم: فرناز حائری/ ناشر: حرفه نویسنده

موراکامی، موراکامی و باز هم موراکامی بی شک او يکی از بزرگترين نويسده های زنده حال حاضر دنيای کنونی ماست نويسنده توانمند که خوانندگان فارسی زبان بی شک يکی از آثار ترجمه شده او را مطالعه کرده اند نويسنده ايی که در برخی از داستانهايش به شدت همانند سبک کافکا عمل می کند تلقينی از رويا و خواب و بيان مشکلات انسان مدرن امروز در زبان های گوناگون. ابر قورباغه و پای عسلی جزو اون مجموعه داستان کوتاه هايی است که با وجود داشتن چند داستان تکراری از جهت اينکه قبلا ترجمه شده اند بايد خوانده شوند تا قدرت يک نويسنده را در بيان و ترسيم سازی انسان امروزی بهتر درک کنيم انسان هايی که موراکامی در داستان هايش خلق می کند و مشکلاتشان را بیان می کند انسان های فقط درون رمان ها نيستند انسان هايی هستند که در دنيای کنونی ما زندگی می کنند و ما هر روزه از کنار آنها ميگذريم و شايد يکی از انسان هايی داستان موراکامی خود ما باشيم. مجموعه داستان کنونی داستان های از سرگشتگی انسان های زمان ما، زلزله و ترس وجودی از اين حادثه، روابط انسان ها، عشق و تنهایی را در بر می گیرد.  در ادامه در مورد موضوع هر داستان کوتاه خلاصه و نوشته ايی می نويسم.

ابر قورباغه توکيو را نجات می دهد
داستانی است با سبک سورئال که در رويا، خواب و واقعيت روايت می شود. کاتاگيری کارمند بانک و انسانی تنهاست که هيچ دوست و آشنايی در زندگی اش ندارد او اين چنين خود را معرفی می کند."من يه آدم کاملا معمولی ام. کمتر از معمولی. دارم کچل می شم، و شکم در می يارم، ماه پيش 40 ساله شدم. پاهام صاف ان. دکتر اخيرا بهم گفته مستعد ديابت ام. سه ماه يا بيشتره که خوابيدم- و بايد بابتش پول می پرداختم. تو اين بخش منو به خاطر توانايی تو پس گرفتن وام ميشناسن، ولی احترام واقعی برام قائل نيستن. حتی يه نفر از من خوشش نمی ياد، نه تو کار، نه تو زندگی شخصی. نمی دونم چطور بايد با مردم حرف بزنم، با غريبه ها بد تا می کنم، به همين خاطر دوستی ندارم. هيچ توانايی ورزشی ندارم، گوش موسيقی ندارم، کوتاهم، دچار انقباض پوست ام. نزديک بين ام و آستيگمات. زندگی مزخرفی دارم. تنها کاری که می کنم خوردن و خوابيدنه. حتی نمی دونم چرا زنده ام."
اما روزی او با موجودی عجيب الخلقه و بزرگ بنام قورباغه مواجه می شود. موجودی که تفکرات فلسفی خودش را دارد. اين ابر قورباغه از اينکه کاتاگيری آنارکانينا را نخوانده است متعجب است. اين قورباغه بدنبال مبارزه با کرمی است که در زیر شهر توکيو لانه کرده است و به دنبال زلزله در اين شهر است و هدف قورباغه نابودی اين کرم است تا جان پنجاه هزار شهروند را نجات دهد اما در اين مسير نياز به شجاعت مضاعف دارد و دوست دارد در هنگاميکه با کرم مبارزه میکند کسی او را تشويق و حمايت کند و به او قوت قلب بدهد تا در اين مبارزه پيروز شود. قوت قلبی که خود کاتاگيری به دليل فقدان یک زندگی آرام آن را از دست داده است حالا بايد اين فقدان از دست رفته به کمک اين قورباغه بيايد تا از يک فاجعه انسانی جلوگيری کند.

تايلند
همه ما در وجودمان يک سنگ داريم و زندگی و مرگ هر دو به يک اندازه دارای ارزش هستند پس بايد به هر دو آنها توجه کنيم. ساتوسکی پاتولوژيستی است که برای استراحتی يک هفته ايی وارد تايلند شده است.او که بيش از 5 دهه از زندگی خود را گذرانده است دچار نوعی سرافکندگی درونی شده است. او از نظر علمی و کاری يک انسان موفق است اما از اتفاقی که در سال های جوانی اش بر او گذشته است بسيار نارحت است و خود را نبخشيده است. او در جوانی هنگاميکه حامله شده بوده بچه خود را سقط کرده است و اين سنگ وجودی خود را از بين برده، اما در اين سال های تنهايی به شدت از اين کرده خود نادم است. ساتوسکی برای چند روز به تايلند آمده تا کمی استراحت کند و راننده ای به نام نيمت که توسط يکی از دوستانش به او معرفی شده است مسئول راهنمايی و راننده او در اين چند روز است. نيمت که در سطرهايی به اين دکتر می گويد همانطور که شما با طبابت بدن انسان ها را سالم می کنيد کسانی نيز بايد روح های آنان را تسفيه کنند و نيمت او را به پيش طالع بينی می برد که خبر از خوابی تلخ به او بدهد. شايد مهمترين اشتباه و نفرت ساتسوکی را بتوان اينگونه در سطرهای کتاب جستجو کرد." او به بچه ای فکر کرد که هرگز به دنيا نياورده بود. بچه را از بين برده بود، به چاه بی انتهايی انداخته بود. و بعد 30 سال وقتش را صرف نفرت از يک مرد کرده بود. اميدوار بود که او در عذاب بميرد. برای اينکه چنين اتفاقی بيفتد، از ته دل آرزوی يک زلزله کرده بود.به خودش گفت، به عبارتی، من باعث زلزله شده ام. او قلبم را به سنگی تبديل کرد. او بدنم را به سنگی تبديل کرد. در کوه های دور دست، ميمون های خاکستری در سکوت به او خيره شده بودند. زندگی و مرگ به يه اندازه ارزش دارن.'' ساتوسکی که به گفته نيمت همانند خرس های قطبی زندگی کرده بود."خرس های قطبی حيوان هايی تنهايی اند. اونا فقط يه بار در طول سال جفت گيری می کنن. يه بار تو کل سال. تو دنيای اونا عاطفه ی بين نر و ماده وجود نداره. يه خرس نر و يه خرس ماده خيلی اتفاقی يه جايی تو اون گستره ی يخ زده همديگه رو می بينن، و جفت گيری می کنن. خيلی طول نمی کشه. و وقتی کارشون تموم شد، خرس نر از ماده فرار می کنه، انگار که در حد مرگ ترسيده باشه: اون از اونجايی که توش جفت گيری کردن فرار می کنه. پشت سرشم نگاه نمی کنه. بقيیه سال عميقا تو تنهايی زندگی ميکنه. ارتباط دوجانبه-ارتباط بين دو تا قلب- برای اونا وجود نداره."

يک پنجره
داستانی کوتاه در مورد جوانی است که درسال آخر فارغ التحصيليش از دانشگاه برای بدست آوردن درآمد اضافی به موسسه ایی می رود که وظيفه آن فرستادن و پاسخگويی نامه افراد گوناگونی است. افرادی که از فرط تنهايی مجبور به نامه نگاری و درد و دل از اين طريق هستند.


منظره با اتو ذغالی
آتش قدمتی پنجاه هزار ساله دارد و در اين سال های دراز اتفاقاتی را يا به راه انداخته و يا مناظره گر آن بوده است. اما آتش يک همراه کننده ساده انسانی است که همانند شعله های نارنجيش دارای صداقت و صافی است. دختری که سال آخر دبيرستان خود را رها کرده و هم اکنون در شهری دور از خانواده همراه با پسری جوان زندگی می کند و تنها دوست اين زوج مردی میانسال است که او نيز زن و دو فرزند خود را رها کرده و به اين شهر ساحلی آمده است و تنها لذت و ساعات آرامش او بر قراری آتش بوسيله کنده هايی است که در ساحل يافت می شود و دختر نيز در راه اندازی  و نظاره کردن آتش او را همراهی می کند. آدم های اين داستان نيز باز انسان هايی تنها و فراری از جامعه و خانواده خود هستند انسان هايی که هيچ کس آنها را درک نمی کند و به آتش روی می آورند شايد که اين آتش با داغی خود يخ درونی آنها و تنهاييشان را آب کند. اين آتش شده است همدم آنها،همدمی که ساعات پر لذت خودرا به نظاره کردن شعله های آن می گذرانند.

سقوط امپراطوری روم
داستان بسيار کوتاه از شرح حال نويسی زندگی چند روزه يک جوان است.

لدرهوزن
داستانی است در مورد والدين زنی که سال ها قبل از هم جدا شده اند و علت جدايی آنها اين است که روزی مادر خانواده برای سفری به آلمان می رود و از شوهر خود ميپرسد که چه چيزی سوغات ميخواهد و شوهر جواب می دهد يک لدرهوزن( نوعی شلوارک آلمانی). او به فورشگاهی معتبر برای گرفتن اين درخواست شوهرش می رود اما متوجه می شود که جزو قوانين اين فروشگاه معروف اين است که هر کسی که اين شلوارک را می خواهد بايد خود اينجا حضور داشته باشد و در تن خود اين شلوارک رو پرو کند. زن با سختی فراوان کسی را پيدا می کند که هم اندازه شوهر خود باشد و پس از پوشيدن لدرهوزن توسط مرد غريبه، به دليل شباهت های زياد مرد غریبه. شوهرش برايش متجسم می شود و پس از سال ها زندگی آرام و بدون مشکل متوجه می شود که چقدر از شوهرش متنفر است بنابراين از او جدا می شود.

فيل ناپديد می شود
در ظاهر داستان گم شدن تنها فيل موجود در  يک شهر است. فيلی پير و خسته با قفلی بر پای به ناگهان ناپديد می شود و راوی داستان آخرين فردی است که اين فيل را ديده است. فيل ناپديد ميشود در واقع احساسات و قسمت های نيک ما انسان های امروزی هستند که گم نمی شوند بلکه به يکباره بدون اينکه کسی متوجه آن بشود و با وجود ختوط قرمزی که ما برای آنها در زندگی داريم از زندگی و جامعه ما ناپديد می شوند و پس از گذشت زمانی ديگر کسی سراغ آنها را نمی گيرد زيرا آن خصلت ها از ياد رفته است.

پای عسلی
داستان کوتاه ديگری از اين مجموعه است که قبلا در مجموعه داستان خوبی خدا که انتشارات ماهی آن را چاپ کرده بود خوانده بودمش ومترجم باز زحمت ترجمه آن را به خود داده بود و اين داستان را دوباره ترجمه کرده بود. داستان در مورد زندگی سه انسان است که در دانشگاه با هم آشنا می شوند و تشکيل يک گروه و اکيپ خودمانی با هم را ميدهند.يک دختر و دو پسرکه هر يک بر اثر يک نظريه بسمت رشته ادبيات آمده اند. روابط آنها روابط خوب و صميمی است اما پس از آنکه دو نفر از آنها به نام های سايوکو و تاکاتسوکی با همدیگر ازدواج می کنند جوپنی دچار يک عذاب می شود. جوپنی که عشقی بيشتر نسبت به آن دختر داشته پس از مدتی با اين روند کنار می آيد و اين دوستی ادامه می يابد و....

هيولای کوچک سبز
داستانی ديگر با سبک کافکايی از اين مجموعه است زنی پس از اينکه شوهرش به سر کار می رود از خواب بيدار ميشود و می بيند که يک هيولای کوچک سبزی از باغچه اش به بيرون از خاک می آيد و نسبت به او طلب عشق می کند. موجود در بيان خواسته خود صادق است اما زن صاهبخانه به شکنجه او روی می آورد. اين داستان نیز نمادی از عذايب هايی است که يک انسان نسبت به عشق يا معشوق خود روا می دارد و با هر جواب رد دادن به خواسته های آنان در واقع شکنجه ايی سخت ميکند جسم و روح آنان را.

دومين حمله به نانوايی
زوجی جوان که مدت زيادی از ازدواجشان نمی گذرد شبی در خواب هردو همزمان بر اثر گرسنگی اتفاقی از خواب بيدار می شوند و درخانه شان به دنبال غذايی برای پر کردن شکمشان می گردند اما چيزی يافت نمی کنند ومرد در اين اثنا خاطره ای از زمان جوانی اش و قبل از آشنايی با همسرش را بيان می کند. از زمانی که با يک رفيق صميمی اش کارتون خوابی می کرده. ولگردانی بوده اند که برای پر کردن شکمشان دست به هر کاری می زده اند و در شبی به يک نانوايی حمله می کنند اما صاحب مغازه برخورد عجيبی با آنها می کند. مغازه دار به آنان می گويد اگر مدتی موسيقی کلاسيک واگنر را گوش دهند در عوض می توانند هر چقدر خواستند نان بردارند آن دو نيز اين کار را انجام ميدهند. هم اکنون سالها از آن واقعه می گذرد و زن اسرار دارد که با شوهر خود بار ديگر اين کا را تجربه کند و....

تونی تاکی تانی
تونی تاکی تانی انسانی از بدو تولد تنهاست که سعی دارد اين تنهايی و نداشتن خاطره از نزديکانش را حفظ کند. او که نام اولش بر گرفته از دوست پدرش که افسر آمريکايی بوده است 3 روز پس از به دنيا آمدن مادر خود را از دست می دهد و با پدرش که حرفه نواختن موسيقی را در کافه ها پيش گرفته زندگی می کند. پدری که نه برای او پدری می کند همانند خود پسر که هيچ وقت برای او پسری نکرد. رابطه اين پدر و پسر يک رابطه معمولی و ساده بدون هيچ احساسی است. تونی که حرفه نقاشی را در جوانی در پيش گرفته در 35 سالگی با دختری که 15 سال از او کوچکتر است آشنا می شود و با او ازدواج می کند.زن او علاقه شديدی به خريد لباس دارد و تونی با اين روند تا مدت مديدی کنار می آيد تا اینکه....

درباره ی ديدن دختر 100 درصد ايدال...
داستان ديگری است که در کتابی با يک ترجمه شبيه به همين ترجمه بصورت يک مجموعه داستان چاپ شده است و مترجم باز زحمت ترجمه اين اثر را به خود داده است. همانطور که از اسم داستان پيداست، داستان معلوم است در مورد چه هست. راوی با ديدن دختر دلخواه خود داستانی زيبايی از آشنايی يک زوج را تعريف ميکند. زوجی که در نوجوانی همديگر را می بينند و هر دو به اينکه طرف مقابل، 100درصد ايده آل اوست اذعان دارند اما اينکه هر دوی آنها اينقدر به هم نزديک باشند برای آنها شوکه کننده است پس آنها تصميم می گيرند از همديگر جدا شوند با اين دليل که اگر 100 درصد ايده آل هم باشند باز دست تقدير آنها را به هم می رساند و....

پيام آور جاز
شرح حال کوتاهی از زندگی موراکامی است که مترجم آن را از مصاحبه موراکامی با نيويورک تايمز به سال 2007 به فارسی برگردانده است. در مصاحبه موراکامی از علاقه اش به موسيقی و الهامی که از موسيقی در نوشته هايش گرفته است صحبت می کند.

سگ سفید

سگ سفید/ رومن گاری/ سیلویا بجانیان
رومن گاری گزارش گونه ای از وقايع دهه شصت را در اين کتاب باز می نويسد و تفکر سياسی ضد استعماری او ابزاری است که با قلم رسای او چهره عينی آن را با قدرت تحلیل هنرمندانه در آثاری چون تربيت اروپايی، ريشه های آسمان، خداحافظ گری کوپر و بسياری ديگر باز آفرينی می کند. لازم به ياد آوری است که وقايع دهه شصت ميلادی برای بسياری از ملت ها سرنوشت ساز بوده است و آن را می توان سرآغاز تفکر مدرن نيز تلقی کرد. کيز انسان استعمار زده اي است که هميشه خواب شکنجه دادن را می بيند. فرد وحشت زده و ناتوان و وانهاده اي است که پناه امنی در احساساست ملی و هواداری از يک حزب و انجمن برای گريز از اضطراب تنها بودنش می جويد. در تصوير او اين آخرين چاره است. عقده های استعمار، تيشه ای است رو به خود و استعمار زده درسی را که از استعمارگر آموخته است به او پس می دهد. اين در حالی است که ادامه اين روند، نوعی رابطه مبتنی بر زور پديد می آورد که به آن پايانی نيست و در اين چرخه سگ سفيد پديد می آيد که بدل به سگ سياه می شود.
از کتاب به هيچ وجه خوشم نيومد يک کتاب خيلی معمولی بود که نخواندنش باعث از دست رفتن هيچ چيزی نمی شود. متن های ابتدايی نيز نوشته های پشت کتاب بود.

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۱

تولیپ

تولیپ/ رومن گاری/ کاظم سادات اشکوری/ خورشید آفرین
جوانی به نام توليپ با دو نوکر خود از اروپا به آمريکا آمده است تا شايد وجدان های خواب انسان ها را بيدار کند و ديگر خبری از تبيعض نژادی و خبرهای ناگورا از قبيل جنگ در دنيا نباشد او پس از معروف شدن توسط روزنامه ها تفکرات ديگر خود را در باب جنگ، فقر، گرسنگی و اعتقادات بشر بيان می کند او اينگونه خود را معرفی می کند. ''خوب به من نگاه کنيد من يک پرده نقاشی هستم: تصويری از يک اروپايی حوالی اواسط قرن بيستم، با تمامی عظمتش. من همان کسی هستم که هومر برای خاطرش نغمه سرايی کرده، ميکل آنژ مجسمه ساخته، مارکس انديشيده و نيوتن سنجيده است. آری من همان کسی هستم که انگار، هومر، ميکل آنژ، نيوتن و مارکس برای خاطر هيچ زندگی کرده اند. اکنون من در مقابل شما سر بر افراشته ام و برای چندمين بار از قرن بيستم مسيحی، از باخ، عيسی و رافائل می گريزم. همان طور که از تمامی اقدامات نوميدکننده ای که کارم را بی اثر کند و نيز اعتبار و نفوذم را.خوب به من نگاه کنيد: من خيلی لاغرم، با کمی مو روی سينه و دهان گوشتخواری که بيست هزار سال است وجود دارد. اما جز، اين، در بدبختی من هيچ تغييری ايجاد نشده است. شايد جماعتی بخواهند برای سفيد بيچاره اي که، همواره ساده ترين نيازهايش را به مسخره گرفته، آرام ترين روياهايش را پايمال کرده، ابتدايی ترين حقوقش را تاراج کرده، نژادش را حقير شمرده و از عرقش بهره برداری کرده اند و به اندازه اي در نفرت عام خود تنهاست که هر سگ که دم می جنباند، آن را برادر خود تصور می کند، کاری انجام دهند؟ آيا سوالی داريد؟!."
توليپ همانند گاندی دست به اعتصاب غذايی طولانی زده است و در سراسر دنيا طرفداران بسيار پيدا کرده است و انسان های بسيار چشم و گوش خود را به فرامين و موعظه های او دوخته اند. توليپ اما به دنبال بيدار کردن ايمان های از دست رفته انسان ها و بازيابی اخلاق در آنهاست او در جايی چنين موعظه می کند. ''دنيای ما به ايمان نياز دارد. بشر بدون اعتقاد نمی تواند زندگی کند. شايد معتقدان مذهب کاتوليک ما را. که موضوعی بزرگ را پيش پا افتاده تلقی کرده ايم. سرزنش کنند. شايد علمای تاريخ به ما اعتراض کنند که سعی می کنيم موضوعی را تعميم دهيم. به آنها پاسخ می دهيم که ارزشهای انسانی و افتخاراتی آنچنان شامخ را هيچگاه. و هرگز، حتی با سماجت، نمی توان تعميم داد. تمامی آراء و عقايد را با احتياط به کار برده ايم و اميدواريم تمامی معتقدات را رعايت کرده باشيم. بايد بگوييم که ما سريع تر اين راه را پيموده ايم. می خواستيم قبل از اينکه خيلی دير بشود، وجدانها را بيدار کنيم."
کتاب، کتاب خوش خوان و زيبايی نيست و بيشتر در پی مفاهيم اخلاقی و فلسفی است که اين مفاهيم در گفتگوهای توليپ با نوکر خود عمو نات به اوج خود می رسد.

Unfaithful 2002


کانی زنی خانه دار است که همراه با شوهرش، اد و تنها فرزندش چارلی زندگی معمولی دارد اما او روزی در طوفان با جوان فرانسوی به نام پاول آشنا می شود پاول جوانی که شغلش نگه دای از يک سری کتب است و به شدت رفتاری رمانتيک گونه دارد. کانی پس از ديدن پاول وارد يک رابطه عاشقانه با او ميشه و... فيلم به هيچ عنوان فيلم خوبی نيست يک جورايی فيلم به شدت موضوعش تکراری است و در اين تکرار اتفاق يا روند خاصی صورت نگرفته. شايد فيلم از نظر بيننده يک داستان ساده بيايد که آدرين لين سعی کرده آن را با احساسات يک زن نسبت به يک جوان رمانتيک و شوهرش به جلو حرکت دهد اما حالت سکون خود ا حفظ می کنه و ريتمی به شدت کند و مايوس کننده دارد. شايد تنها نقطه مثبت فيلم برای بعضی از بينندگان فقط فراوانی صحنه های متوالی جنسی و رمانتيک آن است وگرنه برای من فيلم هيچ ارزشی نداشت و واقعا پس از انتهای دو ساعته فيلم به اين نتيجه رسيدم که وقته خودم را با ديدن يک فيلم کارگردان صاحب نام از 
بين بردم.


Take Shelter

کورتيس مردی گوشه گير و کارگر ساده ای است که با همسر خود سامانتا و دختر کوچک خود، هانا که کر و لال ميباشد زندگی آرامی را سپری ميکند تا اينکه اتفاقاتی در اطراف او باعث ميشود او دست به کارهای بزند که همگان خيال کنند او دچار جنون شده است. فيلم با نمايی از ابران افروخته بر فراز آسمان آغاز و با نمايی ديگر از همين ابرها پايان می يابد. نمای اولی را ما از ديد کورتيس می بينيم که نظاره گر اين صحنه دلهره آور است و پس از ديدن اين ابرها و آشوب پرندگان دچار تشويش ذهنی ميشود و برای جلوگيری از يک فاجعه برای خود و خانواده اش در پی ساختن يک پناهگاه در حيات خانه اش است. او با وجود داشتن هزينه های سنگين خانواده وامی از بانک تهيه ميکند و شروع به ساختن پناهگاه مورد نظر ميکند کاری که او انجام ميدهد را همگان با ديده ای از ترديد و کم عقلی بهش نگاه ميکنند و حتی او را در انجام دادن اين کار سرزنش ميکنند اما کورتيس با ايمان واقعی کار خود را ادامه ميدهد.
فيلم يکی از زيباترين فيلم های ژانر دلهره ای بود که تو اين چند ساله در سينما ساخته شده است. تعليقی که در فيلم به کار رفته بود واقعا زيبا بود. کورتيس کاراکتر اول فيلم به گونه ای به تصوير کشيده شده بود که تصوير ديوانه پندار بودن او منتقی به نظر نمی رسيد زيرا هم در خانواده اش همانند مادرش سابقه جنون وجود داشته است و هم آن کم حرف و گوشه گير بودنش ميتواند دليل محکمی برای رسيدن به جنون باشد. خواب های کورتيس در نيمه اول فيلم نشان دهنده قرار گرفتن دخترش در موقعيت خطر است که اين خواب ها در آخرين خوابی که در فيلم ما می بينيم تغيير موقيعت ميدهد و همسر او سامانتا را نشان می دهد که با نوعی نگاه جنون آميز و چاقويی در دست در حاليکی خيس است با کورتيس سخن می گويد اين گار خيسی ناشی از همسرش نويد آن طوفانی را که در انتظار آن ميکشيد را ميدهد.
نماهای فيلم به شدت تاثير گذار و زيباست به عنوان مثال در شب پس از حادثه ای که کورتيس و خانواده ش ميخواهند از پناهگاه بيرون بيايند يک نمای زيباست جايی که کورتيس با دلهره در تاريکی در پناهگاه را باز ميکند و نور به صورتش ميتابد و برای اولين بار کورتيس در طی فیلم بصورت مستقيم خورشيد را نگاه ميکند خورشيدی که نويد زندگی و بر طرف شدن خطر را ميدهد. نمای ديگری که در فيلم به شدت تاثير گذار است نمای پايانی فيلم است. گردبادها در حال آمدن به خانه ای ساحلی کورتيس است. ما ابتدا نمايی از ترس از وقوع حادثه را در صورت هانا می بينيم سپس نما به صورت سامانتا ميرود و ما اضطراب و ترس را نيز در صورت او مشاهده ميکنيم و در ادامه نمايی از صورت ترسان کورتيس که همواره بر وقوع اين حادثه اطمينان داشته و اين نما با نمايی از گردبادهای در حال نزديک شدن  که خبر از یک فاجعه میدهند به پايان ميرسد.
فيلمنامه و کارگردانی خوب جف نيکولز در دومين کارش واقعا ستودنی است فيلمی که بازی تحسين بر انگيز ميکل شانون در مدت زمان روايت شدنش ما را تا آخر با خود همراه ميکند و بيننده تا آخرين سکانس فيلم در جستجوی پی بردن به ديوانه بودن يا نبودن کورتيس کم حرف است.

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۱

زندگی در پيش رو

زندگی در پيش رو/ رومن گاری/ لیلی گلستان/بازتاب نگار

زندگی در پيش رو از زبان کودکی به نام محمد بيان می شود، کودکی سر راهی و حاصل از يک ارتباط نامشروع. محمد همراه با چندين کودک سر راهی ديگر پيش زنی يهودی به نام رزا در طبقه 6 يک ساختمان زندگی می کند. رزا زنی 65 ساله و 95 کيليويی است که شغلش نگهداری از بچه هايی است که از طريق تن فروشی مادرشان بوجود آمده اند و در آمدی ماهيانه ناچيزی نيز از طرف مادران دريافت می کند. در آمدی که گاهی حتی پرداخت هم نمی شود اما رزا همانند يک شير ماده که از بچه هايش دفاع می کند از اين کودکان مراقبت می کند.
کودک داستان ما، محمد مسلمان زاده ای است در جستجوی عشق مادر و يافتن پدر خود که پيش اين زن يهودی زندگی می کند، زنی که کابوس اردوگاه آشويتس او را رها نمی کند.
رزا روزی ساعت 6 صبح توسط پليس دستگير و به آشويتس مخفوف فرستاده می شود و از آن زمان به بعد که از اين اردوگاه نجات يافته است نمی تواند از شوک حاصل از آن صبح نحس خارج شود و همين کابوس گاهی دليلی برای تفريح و سرگرمی ديگر بچه هايی است که رزا از آنها نگهداری می کند بچه ها صبح های زود زنگ خانه را به صدا در می آورند و رزا فکر می کند که دوباره نازی ها به دنبال او آمده اند تا کاره نیمه تمام خود را تمام کنند. رزا نمونه کامل از يک زن فداکار و دلسوز است . او با جعل اسناد برای بچه ها سعی می کند به آنان هويت ساختگی بدهد تا علاوه بر دستگير نشدن آنها توسط سازمان حمايت از کودکان بلکه کمی زندگی را برای اين بچه های حاصل از يک هوس زودگذر راحت تر کند در جايی از کتاب راوی اينگونه بخشی از شخصيت رزا را برای ما ترسيم می کند "رزا خانم می گفت حيوانات بهتر از ما هستند چون قانون طبيعت را اجرا می کنند، مخصوصا شيرهای ماده. او برای شيرهای ماده احترام زيادی قائل بود. وقتی به رخت خواب می رفتم و هنوزم خوابم نبرده بود، گاهی وانمود می کردم که زنگ زده اند و بعد در را باز می کردم و پشت در ماده شيری بود که آمده بود تا از بچه هايش دفاع کند.رزا خانم می گفت که ماده شيرها در اين کار شهرت دارند و تا سر حد جان می جنگند وعقب نشينی نمی کنند، اين قانون جنگل است و اگر مادي شيری برای دفاع از بچه هايش نمی جنگيد، ديگر هيچ کس بهش اعتماد نمی کرد. من تقريبا هر شب ماده شيرم را می آوردم. می آمد تو، روی تخت خواب می پريد و صورتمان را می ليسيد، چون بقيه هم دلشان می خواست و چون من بزرگ تر از همه بودم، بايد ازشان مراقبت می کردم. فقط اسم شير بد در رفته است، چون آن ها هم مثل همه غذا می خورند، و وقتی به بقيه خبر ميدادم که ماده شيرم ميخواهد بيايد توی اتاق، شلوغ و پلوغ می شد، حتی بنانيا هم، که خدا می داند اخلاق خوشش زبانزد همه است، دادش در می آيد. بنانيا را يک فاميل فرانسوی که جای کافی داشتند به فرزندی قبول کردند. خيلی دوستش می داشتم، يک روز می روم سراغش. بالاخره رزا خانم فهميد که وقتی می خوابد، يک ماده شير به اتاقش می آورم. او می دانست که اين کار من حقيقت ندارد و اين ها فقط خيالات من درباره ی قوانين طبيعت است، ولی عصابش خيلی درب و داغون بود و فکر اين که در آپارتمان او حيوانات وحشی وجود دارند، شب هايش را پر از وحشت کرده بود و فرياد کنان از خواب می پريد. اين قضيه برای من يک خيال بود و برای او يک کابوس. هميشه می گفت که کابوس همان رويا است که در پيری به کابوس مبدل می شود. هر کداممان ماده شير را يک جور می ديديم. چه می شد کرد."
البته تنها همدم و خانواده محمد, رزا اين پيرزن دوست داشتنی نيست او دوستی ديگر به نام هاميل که يک مسلمان است نيز دارد هامينی که به محمد قرآن و احکام دينش را می آموزد و محمد او را چنين وصف می کند "آقای هاميل هم که ويکتور هوگو را خوانده و از هر آدم هم سن و سال خودش بيش تر زندگی کرده، لبخندزنان برايم تشريح کرد که هيچ چيز سفيد سفيد يا سياه سياه نيست و سفيد گاهی همان سياه است که خودش را جور ديگری نشان می دهد و سياه هم گاهی سفيد است که سرش کلاه رفته. آقای هاميل مرد بزرگی است. اما روزگار نگذاشته است که بزرگ باشد."
مومو يا محمد کودکی است با نوعی ديد جالب نسبت به زندگی . او که فقط يک دهه از زندگيش می گذرد تفکرات جالبی دارد و به قول آقای هاميل بايد آنها را بيان کند. محمد در سطرهايی چنين مواد مخدر، زندگی و... را توصيف می کند." تف به هر چه هرويينی است. بچه هايی که هرويين می زنند به خوش بختی هميشگی عادت می کنند، کارشان تمام است، چون خوش بختيی وقتی حس می شود که کم بودش را حس کنيم. آن هايی که از اين چيزها به خودشان تزريق می کنند حتما در جست و جوی خوش بختی هستند و فقط احمق ترين احمق ها برای پيدا کردن آن، چنين راهی را انتخاب می کند. من هرگز گرتی نشدم. چند بار با دوستان ماری جوانا کشيدم آن هم برای اينکه باهاشن همراهی کرده باشم و به هر حال ده سالگی سنی است که آدم خيلی چيزها را از بزرگ ترها ياد می گيرد. اما من ميل چندانی به خوش حالی نداشتم. زندگی را ترجيح می دادم. اين جور خوش بختی آشغال است، آب زيره کاه است. بايد راه و رسم زندگی را بهش ياد داد. آبمان توی يک جوی نمی رود، و من کاری به کارش نميخواهم داشته باشم. هرگز هم سياست بازی نکرده ام چون به هر حال يکی هميشه استفاده اش را می برد، ولی برای خوش بختی هم بايد قانونی وضع کرد تا نتواند کلک بزند. من هر چه به کله ام می آيد می گويم و شايد هم اشتباه می کنم. اما هرگز برای این که خوش حال بشوم، نمی روم سوزن بزنم. گهش بگيرند. نمی خواهم در باره ی خوش بختی با شما حرف بزنم، چون تصميم ندارم دچار حمله ی عسبی شوم. اما آقای هاميل می گويد که من برای به زبان آوردن چيزهايی که نمی شود بيان کرد، استعداد فراوانی دارم. او می گويد بايد چيزی را که به دنبالش هستيم، در حرفهايی که نمی شود بيان کرد جست و جو کنيم و همان جا هم پيدايش می کنيم. بهترين راه برای فراهم آوردن گه(يکی از القاب هرويين)، کاری هست که لوماهوت می کرد، و آن اين است که آدم بگويد هرگز به خودش سوزن نزده، و آن وقت بچه ها بلافاصله يک تزريق مجانی به آدم می کنند، چون هيچ کس نميخواهد خودش را به تنهايی بدبخت ببيند. تعداد جوانک هايی که خواسته بودند اولين سوزنم را به من بزنند، غير قابل تصور است. برای اين به دنيا نيامده ام که به ديگران کمک کنم تا زندگی کنند. به قدر کافی اين کار را برای رزا خانم کرده ام دلم نمی خواهد خودم را توی خوش بختی پرت کنم، بلکه قبلا هر تلاشی که بتوانم می کنم تا از آن خلاص شوم."
زندگی نه چندان زيبا مومو و رزا در حالی ادامه می يابد که رزا با بيماری هايی گوناگونی گرفتار و منتظر مرگ است و مومو بايد پرستاری از او را انجام دهد در حاليکه رزا حاضر نيست او را به بيمارستان ببرند چون معتقد است که دکترها انسان ها را زجر می دهند و نمی گذارند آنها دست از اين دنيای کثيف بردارند. بنابراين مومو همراه با همسايه های ديگر به پرستاری از اين پيرزن يهود می پردازد. پيرزنی که تنها همدم و عشقش در زندگی همين موموی عرب زاده است مومويی که رزا سنش را چهار سال کمتر بيان کرده و به او گفته که ده سال دارد درحاليکه او 14 ساله است.
زندگی در پيش رو روايتی دردناک از زندگانی انسان هايی است که دوست دارند همانند فيلم زندگی خود را به عقب برگردانند تا شايد وضع خود را بهتر کنند يا به کل خود را سقط کنند. داستانی که در مورد بچه عربی است که تنها همدمش در زندگی پيرزنی يهودی است که روزگاری او نيز تن فروشی ميکرده. رزا زنی است که سختی های بسياری را در زندگی خود پشت سر گذاشته و در زمان حال سعی دارد با بزرگ کردن بچهای فاحشه گان کمی آسايش بدست آورد. رزا زنی تنهاست که در اوج نا اميدی به تنها وسيله اميدواری خود متوسل می شود، عکسی از هيتلر را به دست می گيرد و آن را نگاه می کند تا به خود ياد آور شود که وضعش از اين هم می توانست بدتر باشد و با ديدن همين عکس اميد از دست رفته را به دست می آورد. در مقابل مومو کودکی است سر خورده، تنها و منزوی که به دنبال پيدا کردن محبت پدر و مادر و جلب توجه است و وظيفه سنگين پرستاری از رزا را قبول می کند رزايی که مومو تمام محبت های فطريش را درون او می يابد و حاضر نيست به دليل ترس او از بيمارستان و دکترها به او خيانت کندو او را به دستان آنان بسپارد.
زندگی در پيش رو بهترين کتابی است که تاکنون از رومن گاری خوندم کتابی که جايزه گنکور را برای بار دوم نصيب اين نويسنده کرده است. به قول مترجم کتاب خانم ليلی گلستان اين کتابی زيباست که چيز های فراوانی برای آموختن دارد.

قسمت های زیبایی از کتاب

فکر می کنم این گناهکارانند که راحت می خوابند چون چیزی حالیشان نیست و بر عکس بی گناهان نمی توانند بخوابند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند چون نگران همه چیز هستند . اگر غیر از این بود بی گناه نمی شدند .


میل چندانی به خوشحالی نداشتم زندگی را ترجیح می دادم .


بهترین راه برای فراهم آوردن گه ( منظور هروئین است ) کاری است که لوماهات می کرد و آن این است که آدم بگوید هرگز به خودش سوزن نزده و آن وقت بچه ها بلافاصله یک تزریق مجانی به آدم می کنند چون هیچ کس نمی خواهد خودش را به تنهایی بدبخت ببیند .


ترس مطمئن ترین متحد ماست و بدون ان خدا می داند چه به سرمان می آید .


آن لحظه از زندگی ام را خوب به یاد دارم چون کاملا مثل بقیه لحظات زندگی ام بود .


پلیس ها قوی ترین چیز دنیا هستند . بچه یی که پدرش پلیس باشد مثل این است که دو برابر بقیه پدر داشته باشد .


گلوله‌ها از بدن بیرون می‌آمدند و به داخل مسلسل‌ها برمیگشتند، و قاتل‌ها عقب میرفتند و عقب‌عقبکی از پنجره پایین میپریدند. وقتی آبی ریخته میشد، دوباره بلند میشد و توی لیوان میرفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن میشد و دیگر هیچ‌کجا، نشانه‌یی از خون نبود.زخم‌ها بسته میشدند. آدمی که تف کرده بود، تف‌ش به دهان‌ش برمیگشت. اسب‌ها عقب‌عقبکی میتاختند و آدمی که از طبقه‌ی هفتم افتاده بود، بلند میشد و از پنجره میرفت تو. یک دنیای وارونه‌ی راستکی بود، و این قشنگ‌ترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتی‌ام دیده بودم.