شنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۰

لب دريا، مرخصی و آزادی

مجموعه اي از 10 داستان کوتاه به قلم جعفر مدرس صادقی است. مجموعه اي که بيشتر حول و حوش انسان های دهه 60 جامعه ايران و مشکلات اصلی آن زمان يعنی جنگ و مبارزات سياسی آنان روايت می شود. اين مجموعه داستان بی شک بهترين کتابی بود که تا کنون از مدرس صادقی خوندم و حتی اين کتاب را از معروفترين اثر اين نويسنده يعنی گاو خونی بيشتر پسنديدم. مجموعه اي بی نظير از 10 داستان عالی که هر کدام در جای خود حرف ها برای گفتن داشت و کمترين نقص و افت و خيزی در آن ديده نميشد و آدم به دليل فضا سازی و خلق کاراکترهای بی عيب به راحتی می توانست با فضای داستان ارتباط برقرار کند و خود را در درون کاراکترها يا فضای موجود بيابد. دو داستان اول مجموعه در مورد 3 نوجوان است که در زمان جنگ و بمباران شهرشان به دنبال تفريح و سرگرمی خود چه در غالب ورزش و ديدن آن در استاديوم و چه در غالب بازی های مرسوم در کوچه و خيابان و يا بحث های ورزشی با يکديگر هستند. آدم با خواندن دو داستان اول به راحتی به ياد دوران نوجوانی و حال و احوال خود می افتد. داستان اول با نام موشک و مار و دريا، داستان خانواده سه نوجوان دوست را تعريف می کند که به دليل بمباران شهر تهران برای چند روز به شمال می روند و داستان دوم با نام مسابقه، دغدغه همان نوجوانان را در مورد ورزش و ديدن بازی فوتبال در استاديوم پس از چند ماه تعطيلی بازی ها به دليل بمباران را روايت می کند. بازی ای که بچه ها و مردم هر لحظه با شنيدن حتی صدای غرش آسمان نيز به فکر موشک باران می افتند. داستان سوم با نام صبح روز عيد، داستان جوانی را تعريف می کند که در رسيدن خود و مطرح کردن حرف ازدواج با دوست سال های ديرين اش که پس از مدت ها او را ديده باز ميماند. داستان چهارم با نام شوخی، در سبک سورئاليستی داستان زندگی انسانی را تعريف می کند که در شهر کوچکی در اداره ای مشغول به خدمت شده و رئيس پست آن شهر کوچک زمانی در دوران کودکی با او شوخی ای کرده است و کاراکتر داستان ما از آن شوخی و شوخی هايی که که در اين زمان با او انجام ميشود خوشش نمی آيد و ..... داستان پنجم با نام عالی جناب. داستان زندگی يک زوج جوان را که با تفکرات حزبی با يکديگر ازدواج  و زندگی می کنند را تعريف می کند. زوجی که تمام رفتار و کردارشان همانند دوستان و هم خانه شان از تفکرات عالی جناب منشات می گيرد و در اين داستان نويسنده به خوبی نوعی نقد منفی بر اين نوع تفکرات و زندگی انجام داده است. داستان ششم با نام نقش اول. داستان زنی هنرمند را تعريف می کند که در نزديکی چهل سالگی پس از سال ها نقش آفرينی در تئاتر بالاخره کارگردان صاحب نامی به او يک نقش اول در فيلمی داده است. زنی که نه تمايل به انسان های هنرمند دور و برش دارد و نه علاقه ای به نزديکان خويش، زنی که در انزوای خود به زندگی ادامه می دهد. داستان هفتم با نام سه روز، داستان پيرمردی خسته و مهربان را تعريف می کند. پيرمرد داستان ما عمر خود را صرف نگهداری از معلولين کرده است. معلولينی که همانند فرزندان او می باشند و او آنها را تر و خشک کرده  و او دستمزد اين لطف و محبت خود را هيچ وقت نمی گيرد و معلولين همانند انسانی که دارد وظيفه اش را انجام ميدهد با او رفتار می کنند. داستان هشتم با نام اولين نامه ی يک شاعر نابغه و دو نامه ی ديگر، بصورت سه نامه از طرف شاعری منزوی و نابغه و دوست شاعر و مدير مسئول يک مجله ادبی روايت ميشود. شاعری گمنام و گوشه گير که در دنيای تنهای خود به زندگی ادامه ميدهد شاعری که اشعارش نوعی نبوغ را از او نشان ميدهد و در عين نبوغ دارای نوعی خودبينی است. شاعری نابغه ای که تمام شعرا و شاعر های دوران خود را به سخره ميگيرد و آنها را بسيار پست تر از شعر ها و خودش ميداند. داستان نهم با نام مرخصی، داستان دختری را تعريف می کند که پس از چهار سال و نيم زندان به مرخصی آمده. دختری که زمانی با برادر خود در حزب توده به مبارزات سياسی دست زده بوده است مبارزاتی که باعث اعدام انقلابی برادرش و زندان او شده است. داستان نهم بی شک بهترين داستان اين مجموعه بود. داستانی که خانواده ای پاشيده از هم را به دليل مشکلات سياسی روايت می کند. دختری که به دنبال آرمان های خود بوده است اما صاحبان همين آرمان با او برخورد قهر آميز انجام ميدهند به اين علت که فکر می کنند که او به دلايل مختلف آرمان های خود را فراموش کرده و به رفقای خود خيانت کرده در حاليکه او همچين  کاری انجام نداده است. داستان آخر ادامه اي بر داستان نهم است که با قرار دادن کاراکترهای داستان در فضای سورئاليسيم نوعی جاودانگی خاص به داستان داده است. اگر قرار باشد به کسی فقط پيشنهاد کنم يک کتاب از مدرس صادقی بخواند بی شک پيشنهادم اين مجموعه داستان است. مجموعه ای که حالا حالاها تو ذهنم خواهد ماند و باز در آينده آن را با لذت خواهم خواند.

جمعه، دی ۰۹، ۱۳۹۰

عرض حال

کودکی تنها، مانده و از همه جا رانده. عرض حال داستانی تلخ و سياه است. داستانی از زندگی کودکی که هيچ کس او را نميخواهد و همه او را از خود می رانند. رستم که از بدو تولدش خود پا به دنيا می گذارد. رستم زمانی که ميخواهد حتی به دنيا هم بيايد قابله دير به بالين مادر بی هوش او می رسد و اگر خود رستم راهش را پيدا نمی کرده و از بدن مادرش خارج نمی شد هرگز چشمانش اين دنيا را نمی ديد. اينگار که از روز اول او تنها بوده و بايد خود با سختی ها و کم لطفی های زندگی خود دست و پنجه نرم کند. داستان عرض حال داستان زندگانی کودکی 9 ساله را بيان می کند که پدر و مادرش در بدو ازدواج به شهر آمده اند و با کمک مردی به نام نوبخت به عنوان دربان باشگاهی کاری پيدا می کنند. رستم فرزند اول پدر و مادرش است. فرزندی که ميان انبوه فرزندان ديگر خانواده گم است. داستان عرض حال زندگی رستم را از 9 سالگی او آغاز می کند زمانی که او حتی به مدرسه نرفته و تمام عشق و علاقه اش ديدن نمايش هايی است که در باشگاه برگزار ميشود است. آقای نوبخت به همين دلايل نسبت به رستم علاقه پيدا می کند. آقای نوبختی که خود دلش فرزند پسر ميخواهد اما فرزندش دختر است. آقای نوبخت از پدر رستم ميخواهد که رستم را به خانه خودش ببرد تا در آنجا زير نظر او به بهترين مدرسه برود و تحصيلش را آغاز کند تا آينده درخشانی داشته باشد و پدر رستم به دليل فقط و اينکه نان خوری از سر سفره اش کمتر شود با اين قضيه موافقت می کند و رستم در اتاقی در خانه آقای نوبخت که چندی پيش مادربزرگش نيز برای کمک به اين خانواده در آنجا مستقر شده ملحق ميشود. اما کودک داستان ما نه دل مشغولی و علاقه ای به مدرسه دارد و نه به آدم ها و بچه های تو مدرسه. او از کلاس و درس خود می زند تا به سينما برود سينمايی که تمام زندگی اش در بازی های هنرپيشگان آن خلاصه می شود و بدين ترتيب نيز کم کم از چشم آقای نوخت و همسرش به دليل شيطنت هايش می افتد و با به دنيا آمدن فرزند سوم آقای نوبخت که يک پسر است به کل محبتش از دل خانواده نوبخت از بين می رود. رستم داستان ما کودکی سرخورده است کودکی که نه پدر ژنتيکی اش به او محبت و ابراز علاقه کرده است و او را به حال خود واگذاشته است و نه آقای نوبخت آنچنان که بايد هوای او را داشته و برای او پدری کرده است. رستم هيچ وقت توسط اطرافيان خود جدی گرفته نمی شده و هيچ کس نه حرفهايش را و نه خود او را نمی خواسته آست. شايد اين سطرهای پايانی کتاب در لحظه ای که او در قبری خوابيده است خود بيانگر وضعيتش باشد." اگر مثل آدم کف قبر دراز می کشيد و با سنگ روی قبر ور نمی رفت، هيچ کس پيداش نمی کرد. يک دقيقه کف قبر دراز کشيده بود و ديده بود چه قدر برای اين قبر کوچک بود. چه قبر جاداری و گشادی! دلش می خواست توی قبری می رفت که درست اندازه ی خودش باشد، قالب تنش باشد. اين قبر را هم بزرگتر ها برای خودشان درست کرده بودند. مثل همه چی که برای خودشان درست می کردند. نه. اينجا هم جای او نبود. هر جا که رفته بود، ديده بود جای او نيست. همه جا مال بزرگتر ها بود -از شهرها و ده ها و جاده ها و خيابان ها و ماشينها و ساختمان ها و خانه های کوچک و بزرگ بگير تا مدرسه ها و کوچه پس کوچه ها و مغازه ها، حتی اسباب بازی فروشی ها، حتی سينماها و تماشاخانه ها. قبرستان هم مال آنها بود. قبرستان هم مال آنها بود. قبر ها هم. چه پرها، چه خاليها."

چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۰

شاه کلید

دو همشاگردی قديمی که زمانی هر روز همديگر را می ديدند و به هم کتاب قرض می دادند و درباره ی کتاب هايی که می خواندند با هم بحث می کردند و گاهی از شدت بحث کارشان به زد و خورد می کشيد، بعد از دبيرستان سال تا سال همديگر را نمی بينند(و اگر هم ببينند، تصادفی) و راهشان در زندگی از هم جدا می شود: يکی به دنبال گمشده ای می گردد که به هر کسی رو نشان نمی دهد تا با او درباره ی همه چی صلاح و مصلحت کند و ديگری خودش را توی آپارتمان کوچکی حبث کرده است تا رمانی درباره ی انقلاب بنويسد. دست روزگار پس از سالها آن دو را در برابر هم قرار می دهد: يکی دست از دنيا شسته است تا به ايده آل های زمان کودکی اش وفادار بماند و در رمانی که درباره ی انقلاب می نويسد حق مطلب را ادا کند و ديگری به دنبال يک شاه کليد می گردد - شاه کليدی که تا وقتی توی جيبت باشد، همه ی درد ها رو به رويت باز می شود. داستان شاه کليد يکی از بهترين های مدرس صادقی است داستانی که در نيمه اول بسيار ساده و روان بيان ميشود اما در نيمه پايانی داستان دچار تغیير سبک ميشود و نوعی فضای معما گونه و سورئاليستی به خود ميگيرد و به خوبی ما را در یک فضای چندگانه قرار میدهد.

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

آن طرف خیابان


آن طرف خيابان مجموعه 4 داستان کوتاه به قلم جعفر مدرس صادقی است. داستان هايی با متد های دوستی و ازدواج. داستان اول با نام آن طرف خيابان که نام کتاب نيز می باشد داستان دختری نقاش است که وارد سومين دهه از زندگانی اش شده است اما هنوز در زندگی هنری خود با موفقيت پا پيروزی ايی روبرو نشده، دختر داستان در خانه ای مجردی که هزينه اش را مادر و سه خواهر مجرد او می پردازد زندگی می کند. داستان اول با دغدغه های يک هنرمند و مساله ازدواج و همچنين نقد روشنفکر نماها و هنرمند نماها طرف است و در داستان نقد سوزنده ايی نيز نسبت به روزنامه نگاران و منتقدانی که با نام مستعار مطالبشان را چاپ نمی کنند نيز شده است. داستان دوم به نام پدرها و پسرها داستان دو دوست و دو مرد است که سال های متمادی با همديگر رفت و آمدی داشته اند اما دست سرنوشت هر يک را از ديگری جدا کرده يکی در ميهن مانده و ديگری به کشوری غريب پناه برده است اين دو دوست پس از سال ها دوباره همديگر را می بينند و با خود ياد خاطرات شيرينی گذشته را زنده می کنند. درون مايه اصلی داستان ارزشمند شمردن دوستی ها و رفاقت هاست و همانطور که نويسنده در سطرهای پايانی داستان چندين بار متذکر می شود که هيچ چی مثل يک دوست قديمی نيست. داستان سوم با نام باغ مشير سر گذشت دو مرد پا به سن گذاشته را بيان می کند دو پيرمردی که روزگاری با هم همکار و دوست بوده اند و يکی از اين دو دوست تصميم دارد برای پسرش که تازه از مهاجرت برگشته دختر دوست ديگر را خواستگاری کند پس به همراه پسرش به ديدن خانواده دوست ديرين خود می رود و خاطرات گذشته را مرور می کند،خاطراتی شيرين اما زشت از رفتارهای نادرست دوست خود که فقط به دنبال منفعت و سود خود در رابطه با دوستانش بوده است. داستان چهارم با نام برای کسی حمام بسازم  با نوعی روايت جالب بيان می شود مردی که تازه خواهرش ، همراه با خواهرزاده اش از اقامت در يک کشور خارجی برگشته اند در حال بيان خاطرات و اتفاقاتی است که در اين بازگشت صورت گرفته و آنها را برای دختر خود در يک نامه با زوگو می کند. بی عاطفه گی فرزند نسبت مادر و نقد برخی از تفکرات تعصب گونه درون اين داستان جا گرفته است.

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۹۰

گاوخونی


در مورد يکی از بهترين رمان های حال حاضر معاصر ایران صحبت کردن کمی سخت است رمانی با تعداد صفحه های اندک اما بسيار عميق. گاو خونی داستان زندگی جوانی گمگشته در حال و احوال خود است جوانی که خيلی از مسائل روزگار کنونی ما همانند روابط اجتماعی موجود برای او معنا و مفهومی ندارد و شايد اوج پشت پا زدن او به معضلات اجتماعی کشور ما در مورد زندگی زناشويی او باشد. جوانی تنها که از ديار خود شهر اصفهان جدا شده و به تهران آمده و در يک خانه کوچک با دو نفر ديگر زندگی ساده و به ظاهر آرامی دارد اما در کش و قوس خاطرات گذشته و اهوالات کنونی خود سرگردان و گمشده است. جوان داستان ما هميشه در حال ديدن کابوس هايی در مورد آب و رودخانه زاينده رود است کابوس هايی که به خيس کردن رختخواب او در کودکی منجر می شده. زاينده رود روزگاری تنها دلمشغولی پدر او بوده است پدری که هر روز با خوشی هر چه تمامتر به بهانه حمام با پسر خود برای شنا به زاينده رود می رفته است امری که هميشه باعث نارحتی همسر او می شده است. سال ها از اين واقعه شنا کردن در زاينده رود می گذرد اما جوان داستان ما هنوز در باتلاق های انتهايی اين رودخانه گير کرده است مادر او از نارحتی کارهای پدرش و ترد شدن از خانواده اعيانش به دليل وصلت با همچين مردی مرده است و پدرش نيز بر خلاف احساسی که ما فکر می کنيم در زاينده  رود غرق شده به عمر طبيعی مرده است اما اين جوان در کش و قوس گذشته و حال، زمان زندگی خود را از دست داده و تمام افکار و انديشه های او در نهايت به اين رودخانه منتهی می شود. رودخانه اي که سمبل قهرمانی شنا و معلم جوان داستان ما را در خود بلعيده و سال ها از اين اتفاق می گذرد و جوان هنوز از اين اتفاق با خبر نشده. گاو خونی داستانی عميق و زيبا از زندگی انسانی است که نه خود در امر زناشويی و کار موفق بوده و نه پدر او به عنوان نمادش در اين امور موفق عمل کرده است.

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۰

کلهٔ اسب


کله ی داستانی تلخ از رابطه عاشقانه يک دختر کرد و مردی جوان است. جهان دختر نوزده ساله ای است که تمام آمال و هدفش پيوستن به حزب های مبارز کردستان در سال های اوليه انقلاب است اما هم اکنون برای ملاقات برادرش که از بيماری روحی و روانی رنج می برد به تهران آمده است و روزی در پارک با مردی به نام کسرا آشنا می شود. کسرا جوانی متاهل و بيکار است که خرج زندگی اش را همسر معلمش می پردازد و تفريح کسرا آمدن به پارک و ديدن بچه های درون آن آست. در روزی کسرا با جهان سر صحبت را در پارک باز می کند و با او به گشت و گزار درون پارک و جاهای ديگر می پردازد و در حين گشت و گزار جهان از آرمان هايش می گويد از اينکه دوست دارد يا نقاش شود يا دندانپزشک و يا نقاش شود يا پارتيزان او از کردستان می گويد از اينکه آرزويش اين است که او هم پارتيزان بشود و همانند خيلی از همشهريانش دست به مبارزه بزند اما کسرا در مقابل تمام صحبت های پر شور و انقلابی جهان عکس العملی آرام و عاقلانه انجام می دهد و می گويد همه ايرانی هستيم و همه بايد با هم متحد باشيم. رابطه کسرا و جهان با رفتن جهان به شهرش کمی پيچده تر می شود و جهان برای ديدن او به زادگاه جهان می رود و داستان های تلخی در اين رفتن و رفت و آمد های بعدی اتفاق می افتد. نويسنده به خوبی توانسته بود شخصيت انسان های احساسی را ترسيم کند انسان هايی که از روی احساس و با آرمانی پوچ به دنبال مبارزه هستند اما پس از پيوستن به خطوت مبارزه متوجه می شوند که مبارزه آنان مبارزه ای بی هدف و ساختارهای تشکيلاتی، ساختارهايی به دنبال قدرت هستند  و تنها دليل پيوستن آنان به اين تشکيلات نا آگاهی و خامی آنان است. در داستان کاراکتری به نام کسرا را می بينيم، انسانی که نه به دنبال خشونت است و نه به دنبال موج های انقلابی سالهای ابتدايی دهه 60، او انسانی است که با عقل و فکر خود عمل می کند اما در مواجه با جهان به دليل علاقه و عشقی که نسبت به او پيدا می کند مسير خود را تا حد زيادی گم می کند اما سعی دارد این مسیر رو بیش از این گم نکند. داستان کله ی اسب از آن داستان های آموزنده است که با ديدی بالا به اتفاقات ابتدايی انقلاب من الجمله حوادث کردستان نگاه می کند. پايان داستان که مربوط به سطرهايی هست که سربازان در کاميون در راه بازگشت از خطوت مقدم به خانه هايشان هستند پايانی اميدوار کننده و زيباست جايی که سربازان همه با هم همراه با راننده کردشان آوازی دسته جمعی ميخوانند آوازی که نشان دهنده اتهاد و همدلی مردم اين مرز و بوم است.

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

بیژن و بنفشه

روايت زندگانی دو پسر که زمانی دوستان صميمی يکديگر بوده اند و بعد از 27 سال دوباره يکديگر را ملاقات می کنند. 27 سالی که يکی از دو دوست از کشور خارج شده است و حتی برای مراسم مرگ مادرس نيز به ايران نيامده و اکنون که پا به ايران گذاشته برای مشخص کردن سهم ارث و ميراث خود است. داستان بيژن و بنفشه به خوبی کاراکتر های کم خودش رو تعريف کرده و آنها را در موقعيت های زندگی قرار داده است و خواندنش به دوستان توثيه ميشه چون هم داستان نسبتا کوتاهی هست و هم روان