جمعه، دی ۰۹، ۱۳۹۰

عرض حال

کودکی تنها، مانده و از همه جا رانده. عرض حال داستانی تلخ و سياه است. داستانی از زندگی کودکی که هيچ کس او را نميخواهد و همه او را از خود می رانند. رستم که از بدو تولدش خود پا به دنيا می گذارد. رستم زمانی که ميخواهد حتی به دنيا هم بيايد قابله دير به بالين مادر بی هوش او می رسد و اگر خود رستم راهش را پيدا نمی کرده و از بدن مادرش خارج نمی شد هرگز چشمانش اين دنيا را نمی ديد. اينگار که از روز اول او تنها بوده و بايد خود با سختی ها و کم لطفی های زندگی خود دست و پنجه نرم کند. داستان عرض حال داستان زندگانی کودکی 9 ساله را بيان می کند که پدر و مادرش در بدو ازدواج به شهر آمده اند و با کمک مردی به نام نوبخت به عنوان دربان باشگاهی کاری پيدا می کنند. رستم فرزند اول پدر و مادرش است. فرزندی که ميان انبوه فرزندان ديگر خانواده گم است. داستان عرض حال زندگی رستم را از 9 سالگی او آغاز می کند زمانی که او حتی به مدرسه نرفته و تمام عشق و علاقه اش ديدن نمايش هايی است که در باشگاه برگزار ميشود است. آقای نوبخت به همين دلايل نسبت به رستم علاقه پيدا می کند. آقای نوبختی که خود دلش فرزند پسر ميخواهد اما فرزندش دختر است. آقای نوبخت از پدر رستم ميخواهد که رستم را به خانه خودش ببرد تا در آنجا زير نظر او به بهترين مدرسه برود و تحصيلش را آغاز کند تا آينده درخشانی داشته باشد و پدر رستم به دليل فقط و اينکه نان خوری از سر سفره اش کمتر شود با اين قضيه موافقت می کند و رستم در اتاقی در خانه آقای نوبخت که چندی پيش مادربزرگش نيز برای کمک به اين خانواده در آنجا مستقر شده ملحق ميشود. اما کودک داستان ما نه دل مشغولی و علاقه ای به مدرسه دارد و نه به آدم ها و بچه های تو مدرسه. او از کلاس و درس خود می زند تا به سينما برود سينمايی که تمام زندگی اش در بازی های هنرپيشگان آن خلاصه می شود و بدين ترتيب نيز کم کم از چشم آقای نوخت و همسرش به دليل شيطنت هايش می افتد و با به دنيا آمدن فرزند سوم آقای نوبخت که يک پسر است به کل محبتش از دل خانواده نوبخت از بين می رود. رستم داستان ما کودکی سرخورده است کودکی که نه پدر ژنتيکی اش به او محبت و ابراز علاقه کرده است و او را به حال خود واگذاشته است و نه آقای نوبخت آنچنان که بايد هوای او را داشته و برای او پدری کرده است. رستم هيچ وقت توسط اطرافيان خود جدی گرفته نمی شده و هيچ کس نه حرفهايش را و نه خود او را نمی خواسته آست. شايد اين سطرهای پايانی کتاب در لحظه ای که او در قبری خوابيده است خود بيانگر وضعيتش باشد." اگر مثل آدم کف قبر دراز می کشيد و با سنگ روی قبر ور نمی رفت، هيچ کس پيداش نمی کرد. يک دقيقه کف قبر دراز کشيده بود و ديده بود چه قدر برای اين قبر کوچک بود. چه قبر جاداری و گشادی! دلش می خواست توی قبری می رفت که درست اندازه ی خودش باشد، قالب تنش باشد. اين قبر را هم بزرگتر ها برای خودشان درست کرده بودند. مثل همه چی که برای خودشان درست می کردند. نه. اينجا هم جای او نبود. هر جا که رفته بود، ديده بود جای او نيست. همه جا مال بزرگتر ها بود -از شهرها و ده ها و جاده ها و خيابان ها و ماشينها و ساختمان ها و خانه های کوچک و بزرگ بگير تا مدرسه ها و کوچه پس کوچه ها و مغازه ها، حتی اسباب بازی فروشی ها، حتی سينماها و تماشاخانه ها. قبرستان هم مال آنها بود. قبرستان هم مال آنها بود. قبر ها هم. چه پرها، چه خاليها."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر