شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۱

Sex, Lies, and Videotape

سودربرگ کارگردان نام آشنايی است جوانترين کارگردانی که تا امروز جايزه نخل رو برده است.مسير سينمايی که سودربرگ در سينما طی کرده است مسيری به سمت بالا بوده است که هر از گاهی با ساختن فيلم هايی مثله سولاريس يا تجربه دوست دختر دچار افتی بد نيز بوده است.بعد از فيلم کوتاه وينستون فيلم سکس،دروغ ها،نوار ضبت مهمترين کار آغازين سودربرگ محسوب می شود که به عنوان چهارمين کارش برايش نامزدی اسکار را نيز به ارمغان آورد. فيلم تحسين بر انگيزی که توسط يک کارگردان 27 ساله ساخته شده بود که منتقدان به شدت از اين فيلم دفاع کردند و سودربرگ در عرصه سينما اسمش ثابت و تثبيت شد و توانست با اين فيلم پله های ترقی رو سريع بپيمايد.
فيلم شروعی جالبی دارد آنا در سکانس ابتدايی با روانشناس خود در حال صحبت کردن است صحبت از آشغال،نوع دفع آنها،صحبت از سقوط هواپيما،و صحبت از اينکه آنا ديگر دوست ندارد جان همسرش تن او را لمس کند در حاليکه همزمان ما در سکانسی می بينيم که جان با خواهر او سينيتا در تختخواب است .افکار و صحبت های جسته و گريخته آنا نوعی بی نظمی زندگی و رابطه او با شوهرش را نشان می دهد.
 در ادامه فيلم کاراکتر ديگری به نام گراهام وارد داستان می شود جان که چندين سال است که گراهام دوست قديمی خود را نديده است از او دعوت می کند برای مدتی به ديدن آنها بيايد.گراهام به معنای واقعی کلمه انسانی خاص است که برای خود و نوع زندگی و کارش نوعی ديد خاص را دارد از پوشيدن لباس سياه به تقليد از فرهنگ يونانی که بيانگر غمزدگي و تنهايی اوست تا حاضر نبودن برای خريد يا اجازه خانه به دليل دوست نداشتن کليد زيرا در تفکر او کليد داشتن ريسک گم کردن را بالا می برد و باعث سرخوردگی او می شود و او می خواهد فقط يک کليد داشته باشد و آن هم کليدماشينش است که همه وسايل زندگيش درون آن است و دغدغه گم کردن تنها کليد را نيز ندارد.گراهام يک پروژه يا کار عجيب نيز در زندگی خودش انجام می دهد و آن مصاحبه و تهيه فيلم های ويدويی از تجربه های سکس زنان است مصاحبه هايی که برای او هيچ لذت يا شهوتی را بوجودد نمی آورد زيرا او برای مدتی طولانی است که قدرت جنسی خود را از دست داده است.
آنا انسانی که درک نمی کند که چرا سکس اينقدر مهم است با گراهام هم صحبت می شود و با به تبادل نظر و گفتمان در مورد رابطه جنسی در زندگی انسان ها می پردازد .
 فيلم سوالات خوبی در مورد روابط جنسی و افکار انسان ها در مورد اين معقوله ايجاد کرده بود انسان هايی که يا در اين رابطه بهم دروغ می گويند و آن را بر پايه دروغ می سازند یا  به عنوان فقط يک وظيفه زناشويی از آن استفاده می کنند و يا در آخر به عنوان يک لذت.
کارگردانی و فيلمنامه ایی که سودربرگ خود نوشته بود خيلی خوب بود اما نقاط ضعفی داشت من جمله عدم پاسخگويی به پرسش هايی که خود ايجاد کرده بود.
بازی های فيلم قابل قبول بود اما بی شک بازی جيمز اسپادر چيز ديگری بود.

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۰

Cell 211

شايد وقتی بخوايم فيلمی در مورد فضای زندان و آدم های درون آن ببينيم يک سری جرقه تو ذهنمون روشن ميشود که باز زندان؟ مگه اينجا چی داره؟چقدر فيلم در مورد زندان ببينيم بس است.زندان و فضای آن تا به امروز دستمایه ساخت فيلم های متعدد و زيادی بوده اند و کارگردانان بزرگی همانند وايدلر با شاهکاری به نام قرارگاه شماره 17 به سراغ زندانيان جنگ جهانی دوم رفته يا ديويد لين با فيلمی همانند پل رودخانه کوای که آن هم در مورد زندانيان جنگ جهانی دوم است به سراغ اين معقوله رفته فيلمی که از نظره خيلی ها فيلمی بزرگ است اما از نظره بنده پشيزی نمی ارزد فيلمی شعارگونه و دلقک ماب گونه.يک سری فيلم های ديگری که در مورد فضای زندان ساخته شده اکشن های مسخره و بی سر و پای هاليوودی است فيلم های که يک نفر وارد فضای زندان می شود و با مشکلات عديده روبرو ميشود و با زد و خورد های فراوان می شود قهرمان فيلم.اما فيلمه سلول 211 فيلمی از نوع ديگری است فيلمه به تمام معنای کلمه شاهکار. هميشه با خودم فکر ميکردم که هيچگاه فيلمی به خوبی فيلی وايدلر که در فضای زندان باشد و اتفاق بيوفتد نخواهم ديد اما اين فيلمه اسپانيايی بهم نشان داد که خير فيلم های بهتری خواهند آمد فيلم های که ميگويند سينما هنوز زنده است و ما هنوز ديدمان نسبت به سينما خيلی کم است فيلمی که شايد تو مجله های سينمايی داخلی يا سايت های اينترنتی خيلی معروف نباشند اما اينقدر خوب هستند که حتی بعد از ديدنش دوست داری دوباره ببينيش دوست داری ديالوگ هاش رو حفظ کنی دوست داری از نماهای باز و بسته فيلم عکس جمع کنی برای خودت.
 فيلم با سکانس خودکشی يک زندانی در سلول 211 شروع می شود خودکشی متحير کننده با کمترين امکانات موجود که مو را بر بدنمان سيخ می کند شايد اين شروع نوعی کلام کارگردان باشد که بايد منتظر صحنه های حيرت انگيزی ديگری باشی وقتی تو ميبينی که چگونه با  یک عدد سيگار يک انسان خودکشی می کند به طبع پس بايد منتظر باشی ببينی تا چه اتفاقات ديگری ميوفتد.در نميه اول ما ميبينيم که خوان يک روز قبل از کارش در زندان به عنوان نگهبان همراه دو نفر از پرسنل در راه ديدن زندان و شرايط آن است که بر اثر يک اتفاق سنگی به سرش ميخورد و بی هوش می شود و در حين بی هوشی مالامودره بزرگ ترين جانی زندان کنترل داخل بند را به همراه دوستانش می گيرد پس دو پليس همراه خوان مجبور می شوند که او را در سلول 211 تنها بگذارند و فرار کنند.
خوان پس از به هوش آمدن متوجه قضايا می شو و سريع خود را به جای يک زندانی جا ميزند سکانسی که او تلاش دارد وسايل اضافی از جمله بند کفش،کمربند،مدارک شناسايی خود را ناپديد کند واقعا ديدنی است خوان با ادعای آدمکشی و همچنین دادن چندین راهنمايی خود را به مالامودره نزديک می کند اما رفته رفته اين نزدکی سر انجام ديگری پيدا ميکند.
بخشه اول فيلم بصورت غير خطی روايت می شود ابتدا ما سکانسی با دز اکشن بالا و نفس گير می بينيم که اين سکانس ها به سکانس های دراماتيک زندگی خوان و همسرش کات ميخورد و روابط عاشقانه آنها را نشان ميدهد روابطی گرمی که اين زوج نشان ميدهند و تا سه ماه دیگر این دو صاحب فرزندی می شوند. مالامدوره کاراکتر ديگر فيلم انسانی به تمام معنا جانی است انسانی که دوست دارد رهبر گروهی باشد و به آنان فرمان بدهد او از طریق عوامل نفوذی خود در زندان متوجه شده است که 3 نفر از افراد گروه تروريستی ايالت و دولت خود مختار باسک در اين زندان هستند پس تصميم ميگيرد دست به شورش بزند و با گروگان گيری اين افراد خواسته های زندانیان را به کرسی بنشاند خواسته های مثله ديدار های بيشتر خانوادگی زندانيان،بهبود وضع غذا،و رسيدگی پزشکی بيشتر .مسئولين دولت اسپانيا مجبور به همکاری با مالامودره و زندانيان هستند زيراگر جان آن سه گروگان به خطر بيفتد باز گروه های تروريست دست به جنايت ميزنند و بر اساس توافقی بين دولت اسپانيا و ايالت خودمختار باسک حفظ جان زندانيان از وظايف مهم 2 طرف به شمار ميرود.
فيلم واقعا خوب است سکانس های دراماتيکی که از زندگی خوان نشان ميدهد با اون ديالوگ های عاشقانه ديوانه کنندست زندگی آرامی که به يک شورش تمام تبديل ميشود.سکانس های زد و خورد و سخنرانی های حماسی مالامودره برای زندانيان شاهکار است. مالامودره که به بيش از يک قرن زندان محکوم شده است و اميدی ندارد جز اين که رهبر عده ای باشد و آنها رو رهبری کند تا به خواسته های ناچيزشان برسند.فيلم پر است از نماهای باز و بسته حتی اگر کسی هيچ ديدی از نما و کلوزاپ در سينما نداشته باشد با ديدن اين فيلم متوجه اين هنر خواهد شد نماهايی که هر کدام به اندازه دنيايی حرف برای گفتن دارند.نمايی که خوان را بعد از بريدن گوش رهبر گروه تروريستی در يک آينه شکسته نشان می دهد بی نظير است یا نمايی که خوان از ديدن فيلم مضروب شدن زنش به دست پليس ضد شورش می بيند فيلمی که چندين بار آن را نگاه می کند و ما عمق خشم،افسوس،نارحتی و گريه را در او می بينيم یا نماهايی که بعد از خودکشی نا فرجام خوان روی ديوار سلول می بينيم خوان در حالی که نتوانسته خودش را با کمربندش بکشد درحال گريه است و اين نوشته ها را که ترکيبی با صليب است می بيند:اين سر لعنتی از درد تير ميکشه-مريضی،مريضی،مريضی،...-سردرد مورارئو رو در اينجا کشت- تمام گفته های روی ديوار تطبيقی دارد با شرايط خوان اينگار هر کس وارد اين زندان شود دچار سردرد و مريضی و در نهايت مرگی اسفناک می شود.بيش از اين نميخوام در مورد فيلم و داستان و پايانش چيزی بگم چون توصيه اکيد می کنم اين فيلم رو ببينيد و از لحظه و لحظه اش لذت ببريد. سرعت اتفاقات و رويداد ها در فيلم بسيار بالاست و فيلم نه فقط اجازه نفس کشيدن بلکه اجازه پلک زدن رو هم از بيننده می گيرد.فيلم واقعا تلخ است و چیزی به نام امید در آن وجود ندارد.
بازی های ،کارگردانی،فيلمنامه،فيلمبرداری و موسيقی فيلم شاهکار بودند.
چند ديالوگ برگزيده
مالامودره:بعضی وقت ها زندگی بدجور ترتيبتو ميده اما تو علتش رو نميدونی.

رئيس گروه تروريستی:شما کثافت ها نميتونيد با ما کاری بکنيد
مالامودره:همه ما که اينجاييم ميدونيم تو از همه بيشتر آدم کشتی. تو ميدونی کارت چه جوری يه بمب ميزاری يه جا و بعدش از دور همه رو ميفرستی رو هوا اما من جلو چشمات ميتونم دل و رودتو بريزم بيرون.
رئيس گروه توريستی:کافی فقط دستتون به ما بخوره تا کله فاميلاتون توسط دوستانه ما برند تو جهنم.
مالامودره:راست ميگی؟!تنها فاميل من يه پسر عموی آشغاله که اگر اونو باسم بکشی متشکرتم ميشم.

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۰

يعقوب کذاب

يعقوب کذاب به نويسندگی يورک بکر و ترجم علی اصغر حداد
کتاب يعقوب کذاب سر گذشتی تلخ و تاريخ انسان هايی است که به دليل عقايد و افکار خود بايد همانند يک حيوان زندگی کنند و بدتر از يک حيوان نيز کشته شوند.
بکر در اولین رمان خود به سراغ جنگ جهانی دوم و ارودگاه های نسل کشی نازی ها رفته. کتاب يعقوب کذاب در مورد فردی است به نام يعقوب انسانی که تا بيش از اين جنگ تنها فکرش رستورانی ساده و درست کردن کتلت هايی لذيذ بوده است اما با آغاز جنگ دچار اين سرنوشت می شود سرنوشتی که در آن تمام هم کيشان او دچار ياس و نا اميدی شده اند اما در اين بين يعقوب سعی دارد با گفتن دروغ هايی در مورد شکست های آلمان ها چيزی را در اين قشر زنده کند چيزی که خيلی وقت است در اين ميان وجود ندارد و آن اميد است
کتاب رو توصيه می کنم به شدت زیرا با اين کتاب هم می خنديد و هم گريه خواهيد کرد
قسمت هايی زيبايی از کتاب:
نميدانم چرا،ولی در اين لحظه به ياد خانا می افتم که زير درختی تير بارانش کردند،درختی که من نامش را نميدانم.پس از شليک هم به او فکر می کنم تا آن که دور و برم همه به قيل و قالی می افتند.فقط يک تير خشک و مقطع،همان طور که گفتم آن دو دست در تمام مدت زمانی که هرشل دعا می کرد فرصت بسياری داشت تا اسباب کار را فراهم کند.تک تير طنين شگفتی دارد.من تا کنون صدای تک تير نشنيده بودم،بلکه هميشه چندين شليک پياپی.انگار بچه ی بی نزاکتی پايش را از سر لجاجت به زمين کوبيده باشد يا بادکنکی را بيش از اندازه باد کرده و بادکنک ترکيده باشد يا حتی اگر غرق توصيف شوم،می توانم بگويم خدا سرفه کرده است،خدا برای هرشل تک سرفه اي کرده است.

من در نظر می آورم که هنوز خيلی مانده تا گتو روی آرامش به خود ببيند.من انتقام يعقوب را در نظر می آورم،زيرا به اراده ی من اين شب همان شب سرد با آسمان پر ستاره ايی است که روس ها از راه می رسند.در اين شب،ارتش سرخ موفق می شود در کوتاهترين زمان شهر را به محاثره درآورد و ناگهان آسمان از شليک توپخانه ی سنگين روشن می شود.بلافاصله پس از رگباری که يعقوب را هدف گرفت،غرش گوشخراشی چنان طنين می اندازد که گويی مسبب اش آن تيرنداز بخت برگشته بر فراز برج نگهبانی بوده است.شبح نخستين تانک ها،گلوله باران قرارگاه به آتش کشيدن برج های نگهبانی،آلمانی های خيره سری که تا آخرين نفس مقاومت می کنند و آلمانی های آشفته اي که جايی برای پنهان شدن نمی يابند.خدای بزرگ،چه شب با شکوهی پشت پنجره ها،يهودی ها با چشمان پر از اشک مات و مبهوت ايستاده اند و دست يکديگر را می فشارند،يهودی هايی که می خواهند از جان و دل فرياد براورند،اما صدا از حلقوم شان بيرون نمی آيد.من در نظر می آورم که سپيده ی صبح آخرين درگيری ها به پايان می رسد و گتو و ديگر گتو نيست،بلکه فقط بخش ويران شده ی شهر به شمار می آيد،و هر کس می تواند به سويی برود که خود می خواهد،و نيز اين که ميشا گمان می کند حالا يعقوب حال خوش تری دارد و می خواهد لينا را پيش او ببرد،اما او را نمی يابد،و آن نانی که به وفور ميان ما پخش می کنند،چه طعمی دارد. 

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۰

شب ممکن

نويسنده اي تصميم دارد با مصاحبه با افراد مخلتف رمانی بر اساس زندگانی دختر و پسری که روزگاری همديگر را دوست می داشتند بنويسد. داستان شب ممکن بازگو کننده روايت های مختلف از افراد مختلف موجود در داستان است افرادی که هر کسی با روايت های خود نوع چينش و مسير داستان را تغيير می دهند. فصل اول و دوم کتاب را خيلی دوست داشتم اما متاسفانه کتاب بعد از فصل دوم بشدت افت و خيز ميکند و نه ديگر اون شور و هيجان موجود در فصل يک در آن تکرار ميشود و نه آن حرف های موشکافانه اجتماعی نويسنده در غالب يکی از کاراکترهای داستان و اين روند کسل کننده و مايوس کننده تا پايان داستان با خواننده همراه است. يکی از بخش های جالب فصل دوم زمانی رخ ميدهد که يکی از کاراکتر های داستان در حال نوعی ارتباط دادن بين دنيای زندگی  فيلسوف نامدار غرب شوپنهاور و زندگی کنونی ايرانيان است. هجو اعمال انسان ها بشدت در اين نقطه کتاب به اوج خود ميرسد جايی که نويسنده بيان ميکند که فيلسوف نامدار تا زمانی که اسم و رسمی نداشت کسی به او اعتنايی نميکرد و زنان به دليل قيافه نه چندان خوشايند او ازش دوری ميکردند اما پس از معروف شدن همگان گرد او جمع ميشوند و نويسنده به زيرکی اين داستان را با شرايط کنونی زنان ايرانيان پيوند ميزند. زنانی که به دليل مشکلاتی که در حال حاضر گريبانگيرشان است نميتواند راحت و به سليقه خود لباس بپوشند و اين علاقه سرکوب شده در ميهمانی های شب تبديل به نوعی عقده گشايی شده است. نويسنده اينگونه به زيبايی اين پل زيبا را بين دو متن مجزا ايجاد کرده است." در تاريخ فلسفه معروف است شوپنهاور دو مرحله فلسفه دارد. نظريات فلسفی مرحله ی اول که مربوط به دوره ی جوانی اش بوده، نسبت به زندگی و سرشت بشر بسيار بدبينانه است. مرحله ی دوم که متعلق به دوران ميان سالی و پيری اش بوده کمابيش خوش بينانه است. تاريخ نگاران فلسفه معتقدند از آن جايی که شوپنهاور مرد زشت رويی بود در دوران جوانی هيچ زنی به او روی خوش نشان نمی داد، اما در دوران ميان سالی که به استاد مشهوری تبديل می شود، زن ها به جای چهره ی نازيبايش به شهرت زيادش توجه می کردند. کم کم فيلسوف ما متوجه می شود زندگی آن قدر هم که فکر می کرد تلخ و ياس آميز نيست. مطمئن بودم اگر سه سال پيش آشوبی را در چنين مهمانی ايی می ديدم، به ضرس قاطع معتقد بود کلا زندگی چيز گهی است. آشوبی داشت يکی از همان تک جمله هايش را درباره ی بی توجهی مسئولان به مادر تمام هنرها يعنی تئاتر به من می گفت که يکی از معدود زن های ميان سال جمع، دستش را گرفت و برای رقص برد جلو اسباب و آلات گروه موسيقی. زن ميان سال مانند بقيه بی پروا لباس پوشيده بود. به نظرم زن ها به جبران پوشيدگی کمابيش اجباری روز ها در خيابان، در مهمانی های شبانه به طرز وحشيانه ای به جبران سازی مشغول می شوند. برای همين در لحظه ی اول شاگردانم را نشناختم. چون هميشه آنان را سر کلاس و پيچيده در مانتوهای تيره و مقنعه ديده بودم. می دانم آن طرف آب هم مهمانی شب برای خانم ها يک طورهايی يعنی امساک در لباس پوشيدن. اما اين همه برهنگی برای فرهنگ ما نوعی ناهنجاری سرطانی محسوب می شود. فرهنگ ايرانی از ديرباز چه برای مردان و چه زنان تمايل شديدی به پوشيدگی داشته. پيکره های سنگی، نقش برجسته ها، مهره ها و نقاشی های ديواری همه نشانگر همين موضوع هستند. گزنون در خاطراتش می نويسد شما هيچ وقت نمی توانيد يک سرباز ايرانی را در حال قضای حاجت ببينيد. که اين علاوه بر وجود فرهنگ ديرباز پاکيزگی ميان ايرانيان، نشانگر تقدس پوشيدگی تن هم هست. هر چند، بگذريم، چه چيزمان مثل گذشته است که اين يکی باشد. البته به جز پشت هم اندازی، حسادت و همه ی صفات رذيلانه ای که شکر ايزد هيچ کم و کسری نسبت به نياکان مان نداريم که هيچ، روز به روز به لطف ذات اين خاک اهورايی افزون تر هم می شود."

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

ويران می آيی

زن و مردی پس از دو سال همديگر را دوباره ملاقات می کنند. زن و مردی که به دليل فعاليت های سياسی، روزگار آنها را از هم جدا کرده بوده است. حالا اين دو در کنار هم ياد و خاطره دوران دانشجويی، فعاليت های سياسی و... را زنده می کنند. من به شخصه به هيچ وجه از کتاب خوشم نيومد و به شدت برايم کتاب خسته کننده بود و شايد فقط به دليل نام نويسنده بود که کتاب را تا انتها خواندم. از معدود بخش های کتاب که از آن خوشم اومد بخش های کوتاهی بود که کاراکتر زن داستان مورد بازجويی و آزار و اذيت بازجوها قرار می گرفت و البته بخش های مربوط به قبرستان کتاب که نمونه اي از اين بخش ها را اينگونه نويسنده در سطرهای پايانی اين فصل کتاب ترسيم کرده بود." برگشت. متولد 53، دوشيزه ی ناکام، محترم ... سنگ اش ساده و خاکستری و کوچک بود. گل ها را همان جا گذاشت و با بطری پلاستيکی رفت بيرون از قطعه، جايی که پيش از وارد شدن به اين قطعه ديده بود آب بر می دارند از يک شير. بطری را پر کرد. آب خنک بود. دهان اش هم تازه شد. بلند شد و از ميان رديف های ساکت و خلوت برگشت. گلايول ها را از روی سنگ برداشت و آب ريخت روی سنگ و با دست شست. حالا اسم ات محترم است. چه فرقی می کند. روزی هم ممکن بود اين اسم را بخواهی. شايد حتا به خاطر غريبی اش. همين غريبی که او را آشکار می کند، می گذارد بالاخره تو هم پيدا شوی. که بنشينم بالا سرت و هرچه کنم نتوانم فراموش کنم که پدرت سياه پوشيده بود و همان جلو در، سرم هوار زد که شما کشتيدش، شما کشتيدش، و بعد زار زد و تکيه زد به ديوار و صدای آدم هايی بلند شد که داشتند از توی راه رو می آمدند دوان دوان و با فرياد که، چه شده چه شده. و من فقط چرخيدم و پشت کردم به در و به پدرت و بعد نمی دانم چه طور و از کجا رفتم يا آمدم. و تو هی خنده ی بازی گوش ات را جلوم تکرار می کنی و تکرار می کنی، تا حالا من نفس ام بالا نيايد و چيزی توی سينه ام بترکد و اين طور زار بزنم روی سنگی که نشان غريبی توست و همه ی دخترهايی که نام تو بر آن هاست."