پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۰

من گنجشک نیستم

من گنجشک نیستم/ مصطفی مستور
داستان در مورد مردی است که پس ازدست دادن فرزندش در دوران حاملگی همسرش دچار تشويش ذهنی و روحی شده است. ضربه ای که او از اين حادثه خورده است به شدت در او تاثير گذاشته است و او را روانه مرکز درمانی ای کرده است. مرکزی که او همچنان در آن در فکر کابوس ها و افسوس های از دست دادن طفلش است. طفلی که برسر نرسيدن اکسيژن از دنيا رفته و مرد داستان ما در جايی چنين شرايط روحی خود را پس از اين حادثه روايت می کند:" از سردخانه ای بيمارستان مهر تا جعبه ی پلوپز توشيبا تا گورستان و اکسيژن و گورکن و سياهی جنینی سقط شده و کومه ای بی سنگ و باز اکسيژن و انگشتان کوچک آن که توی گور می گذاشتمش و کابوس های مکرر آن زندگی هنوز نيامده اما تباه شده، آن حفره ی کوچک که انگار تکه ای از خودم، از افسانه را، در آن می گذاشتم. و درماندگی. درماندگی. درماندگی. و در ماندگی در برابر چيزی که نمی بينی اما سخت به آن محتاجی. چيزی که هستی ات عميقا به آن وابسته است و اين را نمی دانی مگر آن که از تو دريغ شود: اکسيژن. و طوفان شدت می گيرد. با افسانه. مثل کسی که دچار تهوع شده باشد خم شده بود روی ظرف شويی و سرش را تا نزديک شير آب پايين آورده بود. پيشانی اش را چسبانده بود روی شير ظرف شويی. داشت عق می زد. دست هايش را گرفته بود زير شير آب. تاجی نود درجه می چرخد. با جارو و پنجره و چهار پايه. طوفان عبور می کند، چشم هايم خيس شده اند. لابد از سر درماندگی. و من انگار بخواهم از هجوم درماندگی پناه بگيرم دلم می خواهد چشم ها را بگذارم روی بهترين جای اين هستی نامربوط. روی انگشتانی که از شستن ظرف ها خيس شده اند و حالا نيستند. دقيقه ای بی حرکت می مانم و نمی دانم چرا انگار منتظر شنيدن صدای هولناکی مثل صدای کوبيدن دو ماشين در بزرگراه يا صدای گوش خراش جيغ زنی يا صدای انفجار بمبی باشم، گوش هام را تيز می کنم اما هر چه گوش می دهم، هر چه صبر می کنم، چيزی نمی شنوم"(ص 57).
من گنجشک نيستم روايت انسانی است که در يک خلسه روحی کامل به سر ميبرد و دوست دارد دنيايی که در آن زندگی می کند هر چه زودتر به پايان برسد چون ديگر اميد و لذتی برای زندگی در اين دنيا ندارد و شايد سطر های پايان کتاب خود دليلی باشد برای اين نوع تفکر:"همه قوايم را جمع می کنم تا فرياد بزنم" من گنجشک نيستم" اما درست در همان لحظه ای که می خواهم فرياد بکشم آدم های توی کافه، انگار خبر وقوع زلزله ی مهيبی را شنيده باشند، از پشت ميز هاشان بلند می شوند و ديوانه وار به سمت پلکان خروجی می دوند. دقيقه ای بعد به جز من کسی توی کافه نيست. هر لحظه منتظرم زمين بلرزد و سقف کافه بريزد پايين اما نمی ريزد. از پشت ميز بلند می شوم و مثل کسی که ده گلوله به او شليک کرده باشند يا پنجاه تا از اين بطری های سبز را يک جا سر کشيده باشد، گيج و لرزان به سمت پله ها می روم. توی راه رفتن دستم را به ميز و صندلی ها می گيرم تا روی زمين نيفتم. انگار بعد از بيماری طولانی و سختی دارم بيمارستانی را ترک می کنم. از پلکان کافه که به خيابان می آيم نزديک است از بهت ولو شوم روی زمين. با اين که وسط روز است اما همه جا مثل شب بی مهتابی تاريک و ظلمانی است. ماشين ها وسط خيابان ايستاده اند و راننده ها از ماشين هاشان پياده شده اند و زل زده اند به آسمان. فروشنده ها، دوره گردها، سپورها، پليس ها و همه ی آدم های توی پياده رو، در سکوتی غريب، حيرت زده با انگشت چيزی را توی آسمان به هم نشان می دهند. لحظه ای احساس می کنم انگار کسی کليد توقف را فشار داده و فيلم زندگی را برای دقيقه ای متوقف کرده است. ساک دستی ام را روی زمين می گذارم و به آسمان تاريک، به ماه که انگار دايره ای سياه مقابل خورشيد ايستاده است نگاه می کنم. در کسوفی کامل، خورشيد محو شده است و هزاران ستاره در ساعت دو بعد ازظهر، انگار تا سقف ساختمان های بلند شهر، پايين آمده اند. آن قدر به قرص سياه خيره می شوم تا با حرکت ماه پرتوهای نور، مثل روزنه هايی در دل آسمان، از پشت دايره ی سياه بيرون می زنند و ستاره ها را يکی يکی محو می کنند"(ص 85).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر