یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

ويران می آيی

زن و مردی پس از دو سال همديگر را دوباره ملاقات می کنند. زن و مردی که به دليل فعاليت های سياسی، روزگار آنها را از هم جدا کرده بوده است. حالا اين دو در کنار هم ياد و خاطره دوران دانشجويی، فعاليت های سياسی و... را زنده می کنند. من به شخصه به هيچ وجه از کتاب خوشم نيومد و به شدت برايم کتاب خسته کننده بود و شايد فقط به دليل نام نويسنده بود که کتاب را تا انتها خواندم. از معدود بخش های کتاب که از آن خوشم اومد بخش های کوتاهی بود که کاراکتر زن داستان مورد بازجويی و آزار و اذيت بازجوها قرار می گرفت و البته بخش های مربوط به قبرستان کتاب که نمونه اي از اين بخش ها را اينگونه نويسنده در سطرهای پايانی اين فصل کتاب ترسيم کرده بود." برگشت. متولد 53، دوشيزه ی ناکام، محترم ... سنگ اش ساده و خاکستری و کوچک بود. گل ها را همان جا گذاشت و با بطری پلاستيکی رفت بيرون از قطعه، جايی که پيش از وارد شدن به اين قطعه ديده بود آب بر می دارند از يک شير. بطری را پر کرد. آب خنک بود. دهان اش هم تازه شد. بلند شد و از ميان رديف های ساکت و خلوت برگشت. گلايول ها را از روی سنگ برداشت و آب ريخت روی سنگ و با دست شست. حالا اسم ات محترم است. چه فرقی می کند. روزی هم ممکن بود اين اسم را بخواهی. شايد حتا به خاطر غريبی اش. همين غريبی که او را آشکار می کند، می گذارد بالاخره تو هم پيدا شوی. که بنشينم بالا سرت و هرچه کنم نتوانم فراموش کنم که پدرت سياه پوشيده بود و همان جلو در، سرم هوار زد که شما کشتيدش، شما کشتيدش، و بعد زار زد و تکيه زد به ديوار و صدای آدم هايی بلند شد که داشتند از توی راه رو می آمدند دوان دوان و با فرياد که، چه شده چه شده. و من فقط چرخيدم و پشت کردم به در و به پدرت و بعد نمی دانم چه طور و از کجا رفتم يا آمدم. و تو هی خنده ی بازی گوش ات را جلوم تکرار می کنی و تکرار می کنی، تا حالا من نفس ام بالا نيايد و چيزی توی سينه ام بترکد و اين طور زار بزنم روی سنگی که نشان غريبی توست و همه ی دخترهايی که نام تو بر آن هاست."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر