شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۰

يعقوب کذاب

يعقوب کذاب به نويسندگی يورک بکر و ترجم علی اصغر حداد
کتاب يعقوب کذاب سر گذشتی تلخ و تاريخ انسان هايی است که به دليل عقايد و افکار خود بايد همانند يک حيوان زندگی کنند و بدتر از يک حيوان نيز کشته شوند.
بکر در اولین رمان خود به سراغ جنگ جهانی دوم و ارودگاه های نسل کشی نازی ها رفته. کتاب يعقوب کذاب در مورد فردی است به نام يعقوب انسانی که تا بيش از اين جنگ تنها فکرش رستورانی ساده و درست کردن کتلت هايی لذيذ بوده است اما با آغاز جنگ دچار اين سرنوشت می شود سرنوشتی که در آن تمام هم کيشان او دچار ياس و نا اميدی شده اند اما در اين بين يعقوب سعی دارد با گفتن دروغ هايی در مورد شکست های آلمان ها چيزی را در اين قشر زنده کند چيزی که خيلی وقت است در اين ميان وجود ندارد و آن اميد است
کتاب رو توصيه می کنم به شدت زیرا با اين کتاب هم می خنديد و هم گريه خواهيد کرد
قسمت هايی زيبايی از کتاب:
نميدانم چرا،ولی در اين لحظه به ياد خانا می افتم که زير درختی تير بارانش کردند،درختی که من نامش را نميدانم.پس از شليک هم به او فکر می کنم تا آن که دور و برم همه به قيل و قالی می افتند.فقط يک تير خشک و مقطع،همان طور که گفتم آن دو دست در تمام مدت زمانی که هرشل دعا می کرد فرصت بسياری داشت تا اسباب کار را فراهم کند.تک تير طنين شگفتی دارد.من تا کنون صدای تک تير نشنيده بودم،بلکه هميشه چندين شليک پياپی.انگار بچه ی بی نزاکتی پايش را از سر لجاجت به زمين کوبيده باشد يا بادکنکی را بيش از اندازه باد کرده و بادکنک ترکيده باشد يا حتی اگر غرق توصيف شوم،می توانم بگويم خدا سرفه کرده است،خدا برای هرشل تک سرفه اي کرده است.

من در نظر می آورم که هنوز خيلی مانده تا گتو روی آرامش به خود ببيند.من انتقام يعقوب را در نظر می آورم،زيرا به اراده ی من اين شب همان شب سرد با آسمان پر ستاره ايی است که روس ها از راه می رسند.در اين شب،ارتش سرخ موفق می شود در کوتاهترين زمان شهر را به محاثره درآورد و ناگهان آسمان از شليک توپخانه ی سنگين روشن می شود.بلافاصله پس از رگباری که يعقوب را هدف گرفت،غرش گوشخراشی چنان طنين می اندازد که گويی مسبب اش آن تيرنداز بخت برگشته بر فراز برج نگهبانی بوده است.شبح نخستين تانک ها،گلوله باران قرارگاه به آتش کشيدن برج های نگهبانی،آلمانی های خيره سری که تا آخرين نفس مقاومت می کنند و آلمانی های آشفته اي که جايی برای پنهان شدن نمی يابند.خدای بزرگ،چه شب با شکوهی پشت پنجره ها،يهودی ها با چشمان پر از اشک مات و مبهوت ايستاده اند و دست يکديگر را می فشارند،يهودی هايی که می خواهند از جان و دل فرياد براورند،اما صدا از حلقوم شان بيرون نمی آيد.من در نظر می آورم که سپيده ی صبح آخرين درگيری ها به پايان می رسد و گتو و ديگر گتو نيست،بلکه فقط بخش ويران شده ی شهر به شمار می آيد،و هر کس می تواند به سويی برود که خود می خواهد،و نيز اين که ميشا گمان می کند حالا يعقوب حال خوش تری دارد و می خواهد لينا را پيش او ببرد،اما او را نمی يابد،و آن نانی که به وفور ميان ما پخش می کنند،چه طعمی دارد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر