شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰

در جستجوی زمان از دست رفته 7

جلد آخر اين هفت گانه نقطه اوجی به تمام معناست. راوی سرگذشت تمام محفل نشينانی که در اين هفت جلد ما با آنان همراه بوده اييم را بازگو می کند و البته همچنان در کشمکش خلق اثر خود است، اثر ادبی بزرگ که همواره اميد دارد آن را به اتمام برساند و در سطراهای پايانی کتاب نگرانی خود را از به پايان نرساندن اثر خود اينگونه با تشبيهی زيبا بيان ميکند تشبيهه همانند ساير تشبيهات پروست که همواره ما در کتاب به وفور آنها رو می بينيم.
"تازه فهميدم چرا دوک گرمانت، که وقتی روی صندلی نشسته ديدمش برغم آن همه سالی که بيشتر از من زيرپا داشت به نظرم چندان پير شده نيامد، همين که بلند شد و خواست ايستاده بماند به لرزه افتاد و پاهايش لرزش پاهای اسقف های پيری را داشت که تنها چيز محکم سراپايشان چليپايی فلزی است که بر سينه دارند و طلبه های تندرست جوان گردشان می چرخند، و چون به راه افتاد تنش از فراز پر از تزلزل هشتاد و سه سالگی چون برگی می لرزيد، انگار که آدم ها سوار چوب های زير پايی زنده ای باشند که مدام بلندتر شود و گاهی به بلندی منار برسد و رفته رفته راه رفتنشان را دشوار و خطرناک کند، و از آنها يکباره پايين بيفتند.(آيا به اين خاطر است که محال است حتی نادان ترين کسان هم چهره يک انسان سالخورده را با يک جوان اشتباه بگيرد و آن چهره همواره از ورای پرده وقار نوعی ابر به چشم می آيد؟) هراسان بودم از اين که چوب زير پاهای خودم به همين زودی به اين بلندی شده باشد، به نظرم نمی آمد توان آن را داشته باشم که دراز زمانی گذشته ای را که تا چنان ژرفاهايی امتداد يافته بود به خود متصل نگه دارم.دستکم، اگر آن اندازه توانم می ماند که اثرم را به پايان ببرم، غافل نمی ماندم از اين که آدم ها را پيش از هر چيز چنان توصيف کنم که، در کنار اندک جايی که فضا ايشان راست، جايی بس عظيم اشغال می کنند حتی اگر اين ايشان را موجوداتی هيولايی بنماياند، جايی بر عکس آن يکی بيکرانه گسترده-زيرا همزمان، چون غول هايی غوطه ور در ساليان، دست به دوران های بسيار دوری می رسانند که ميانشان روزان بسيار فاصله است- جايی بيکرانه گسترده، در زمان." (صفحات427و428).
پروست به قول خود با ميکروسکوپ حقيقت های ما را کشف نمی کند بلکه از تلسکوپيی استفاده کرده است تا بتواند چيز هايی را ببيند که البته بسيار ريز بوده اند، اما کوچکی شان از آنجا بوده است که در فاصله ايی بسيار دور قرار داشته اند و هر کدام دنيايی بوده اند. شايد همين رمز ماندگاری کتاب جستجوی زمان از دست رفته است کتابی که نزديک به صد سال از خلق آن می گذرد اما همچنان تراوت خود را از دست نداده است.
راوی در سطرهای آغازين کتاب ما را با تمايلات جنسی نا متعارف دوشارلوس روبرو می کند تمايلاتی که خود راوی تا حدودی در زندگی شخصی خود درگير آن بوده است.پروست در زندگی واقعی همجنسباز بوده است و آلبرتين که ما در کتاب دائم از او می خوانيم در واقع در زندگی واقعی پروست جوانی بوده است که حکم معشوقه اورا داشته است رابتيی که همان گونه که در جستجو ديديم پايانی خوش برای پروست در بر نداشته است. راوی در صفحات از کتاب چنين تمايلات همجنسگرايان رو توضيح می دهد و با تشبيهاتی نفس گير خود به مبارزه با مخالفان اين امر می رود.
"بيرون از معقوله گرايش به هم جنس، نزد کسانی که از همه بيشتر بطور ذاتی با اين گرايش مخالف اند نوعی  عرفی مرانگی وجود دارد که دارنده آن گرايش اگر انسان برتری نباشد خود را پايبند آن آرمان می يابد، ولو برای که ماهيتش را تغيير دهد. اين آرمان- که نزد برخی نظاميان و برخی ديپلماتها ديده می شود- سخت آزار دهنده است. در پست ترين شکلش حالت زمختی آدمی با دل مهربان را به خود می گيرد که نمی خواهد تاثرش به چشم بيايد، و در لحظه جدايی با دوستی که شايد بزودی کشته شود، در عمق دلش می خواهد گريه کند اما نمی گذارد کسی متوجه شود، زيرا برای پنهان کردنش به خشم فزاينده اي وانمود می کند که سرانجام در لحظه جدايی با اين کلمات انفجار آميز بيان می شود: خوب ديگر، لامصب! ديگر بايد همديگر را ببوسيم و خداحافظی کنيم احمق! اين کيف پول را هم که نمی دانم چکارش کنم بگير الاغ!" ديپلمات، افسر، کسی که حس می کند يک اقدام بزرگ ملی تنها چيزی است که اهميت دارد، اما به هر حال دلش هم برای فلان جوان کارمند دفتر نمايندگی يا عضو گروهان که از حصبه مرده يا با گلوله اي کشته شده می سوزد، همان گرايش به مردانگی را به شکل ماهرانه تر و هوشمندانه تر در عمق به همان اندازه نفرت انگيز از خود نشان می دهد. از گريه کردن برای جوان مرده خودداری می کند، می داند که بزودی ديگر کسی به او فکر نخواهد کرد، همانند جراح دل نازکی که شب پس از مرگ بيمار نوجوان با شهامتی دلش پر از غم است اما به زبان نمی آورد. اگر اين ديپلمات نويسنده باشد و درباره اين مرگ چيزی بنويسد، نخواهد گفت که دلش به درد آمده است، نه، اول به دليل ملاحظه و حيای مردانگی، بعد هم بر اسر مهارت هنری که هيجان را با پنهان کردنش القا می کند. او و يکی از همکارانش هنگام احتضار جوان بر بالينش حاضرند، اما حتی يک لحظه هم به هم نمی گويند که احساس اندوه می کنند. از مسايل دفتر نمايندگی يا گروهان حتی با دقتی بيشتر از معمول حرف می زنند.و خواننده می فهمد که آن لحن خشک نشانه اندوه کسانی است که نمی خواهند اندوه خود را نشان دهند، که اين مسخره است اما رنج آور و نفرت انگيز هم هست، چون شيوه غم خوردن کسانی است که فکر می کنند غم اهميتی ندارد، کسانی که فکر می کنند زندگی جدی تر از جدايی و اين چيزهاست، و دربرابر مرگ آدمها همان احساس دروغ وخلائی را القا می کنند که آقايی که روز عيد برايت جعبه شکلاتی عيدی می آورد و مثلا با لحن سخره آلود می گوييد:سال نو رو تبريک عرض می کنم.اين کار را مسخره می کند، اما می کند. اين را هم درباره افسر يا ديپلمات حاضر بر بالين جوان محتظر بگوييم و تمام کنيم: هر دو کلاه به سر دارند چون در لحظاتی که کار به پايان می رسد جوان مجروح، جوان دم مرگ را به هوای آزاده برده اند:فکر می کردم: بايد برگشت و واحد را برای بازديد آماده کرد؛اما واقعا نفهميدم چرا در لحظه ای که دکتر نبز اورا رها کرد هم من و هم او بدون اين که به هم چيزی گفته باشيم، در آفتاب سوزان، شايد به اين خاطر که گرممان بود، سرپا يا کنار تخت، هر دو کلاه هايمان را از سرمان برداشتيم.و خواننده حس می کند که دو مرد خيلی مرد، که هرگز کلمه اي حاکی از مهربانی يا اندوه به زبان نمی آوردند، کلاهشان را نه به خاطر گرمای آفتاب که بر اثر هيجان در برابر شکوه مرگ از سر برداشته اند." (صفحات 59 تا 61).
در نيمه اول کتاب راوی از تاثيرات و خرابی های جنگ جهانی اول می گويد جنگ جهانی اولی که درطی چهار سال جان بيش از ده ملیون انسان را گرفت که سهم فرانسه نزديک به دو مليون نفر می باشد در اين جنگ برای اولين بار مناطق مسکونی بمباران شدند و از سلاح های شيميايی دو طرف برعليه يکديگر استفاده کردند البته جنگ با شکست آلمان و متهدين تمام شد اما غرامتهای سنگين حاصل از جنگ باعث بروز فاشيسم در ايتاليا و نازيسم در  آلمان شد و پروست ديگر زنده نبود که ببينيد در جنگ جهانی دوم کشورش در کمتر از يک هفته به تسخير آلمان در آمد و يهوديانی که درمحفلهای که او ميرفت و مردم ديدی خوبی نسبت بهشان نداشتند به اردوگاه های مرگ فرستاده شدند. جنگی که حتی به کومبره هم کشيده و خرابی های بسياری به بار آورده و خيلی عظيمی از جوانان فرانسه کشته شده اند وراوی در حال دادن گزارشی کامل از اين وقايع و نقطه نظرات مختلف راجع به جنگ است و از جو پاريس و مهمانی های اشراف و نظرات اين افراد در مورد اين جنگ میگوید. يکی از زيباترين بخش های کتاب در مورد جنگ جهانی اول صحبت های راوی با دوشارلوس است دو شارلوس که به دليل نسب خانوادگی آلمانی که دارد حتی از برخی از محافل رانده شده و به او آلمانی دوست می گويند. دو شارلوس در جايی چنين جنگ را توصيف می کند.
"بله دوسته عزيزم، واقعا وحشناک است و چيزی که غمگينمان می کند فقط مقاله های مهمل نيست. از غارت و تخريب و نابودی مجسمه ها حرف می زنند. اما آيا نابود کردن اين همه جوان های فوق العاده ای که هرکدام برای خودشان يک مجسمه رنگارنگ بی همانند بودند غارت و تخريب نيست؟ آيا شهری که ديگر درش جوان برومندی نباشد مثل يک شهری نيست که همه مجسمه هايش را شکسته باشند؟ ديگر برای من چه لذتی دارد که شامم را در رستورانی بخورم که يک مشت پيشخدمت پير هاف هافو شبيه بابا ديدون درش کار می کنند، يا زن های سربند بسته ای که با ديدنشان آدم خيال می کند گذارش به تباخی های دووال افتاده؟ بله دوسته عزيز، فکر می کنم کاملا حق داشته باشم اين طور حرف بزنم، چون هر چه باشد مفهوم زيبا عبارت از زيبايی ای است که در يک وجود زنده تجلی پيدا کند. وای که چه لذتی دارد که آدم غذايش را از دست موجوداتی لاغر مردنی و عنيکی بگيرد که از همان قیافه شان معلوم است که از خدمت معاف اند! بر خلاف گذشته، الان اگر در رستوران بخواهی يک قيافه جذاب ببينی بايد کسانی را که خدمت می کنند ول کنی و ميان کسانی بگردی که سرميز ها نشسته اند و غذا می خورند. اما در حالی که در گذشته می شد دوباره پيشخدمت ها را ببينی،هر چند که اغلب هم عوض می شدند،الان از کجا معلوم است که ستوان انگليسی که شايد اولين بار هم هست که می بينيش دوباره برگردد، از کجا معلوم که همين فردکشته نشود؟ موران، نويسنده جذاب کلاريس، که به نظر من کتاب دل انگيزی است، نوشته که آگوست لهستان يکی از هنگ هايش را با کلکسيونی از گلدان چينی تاخت زده، من که معتقدم کاملا اشتباه کرده. فکرش را بکنيد،همه آن نوکرهايی که با دو متر قد روی پلکان های تاريخی کاخ های خوشگل ترين دوستان ما به صف می شدند همه شان مرده اند و بيشترشان به اين دليل به خدمت رفتند که مدام گفته می شد جنگ بيشتر از دو ماه طول نمی کشد. مثل من که از قدرت آلمان و از قابليت نژاد پروسی خبر نداشتند! اين جمله آخر از دهانش پريد. سپس چون ديد که بيش از اندازه ديدگاهش را بر ملا کرده است گفت: چيزی که من به خاطر فرانسه ازش ميترسم آلمان نيست، خود جنگ است. کسانی که از جبهه دورند خيال ميکنند که جنگ فقط يک مسابقه مست زنی غول آساست که خودشان از طريق روزنامه ها از دورتماشايش می کنند. در حالی که اصلا اين طور نيست. مرزی است که وقتی به نظر ميرسد در يک نقطه از دستش در رفته ای از يک نقطه ديگر سر در می آورد. امروز نويون آزاد می شود، فردا ديگر نه نانی در کار است و نه شکلاتی، پس فردا کسی که خيالش راحت بوده و در نهايت مجسم می کرده که برايش مهم نباشد که گلوله ای به اش بخورد وحشت برش می دارد چون در روزنامه می خواند که بايد به خدمت برود. اما در مورد يادمان ها، حتی شاهکاری مثل رنس که از نظر کيفيت نظير ندارد، از بين رفتنش مرا آن قدر نمی ترساند که نابود شدن اين همه بافت ها و مجموعه هايی که حتی کوچکترين دهکده فرانسوی را هم به صورت چيزی زيبا و آموزنده در می آوردند." (صفحات 122 تا 124).
البته در همين اوصاف خرابی و کشته های جنگ يکی از خبرهايی که ما را به شدت متاثر می کند خبر مرگ روبر دوست نزديک و صميمی راوی در جنگ است.روبر در حال کمک کردن به سربازانش در حال عقب نشينی بوده است که از پا در می آيد. برای خواننده که تا کنون با شخصيت و رفتار روبر همراه بوده است اين خبر بسيار تلخ است. راوی که روبر به عنوان نزديکترين دوسته او وظيفه خبر گرفتن از آلبرتين از خانواده اش را برعهده داشته است از ميان ما رفته است.روبری که در بلبک با راوی رفاقتی صميمی پيدا می کند که تا همين زمان ادامه داشته است اما جنگ اين دوستی را از بين می برد. راوی بعد از مرگ آلبرتين در غم بزرگ ديگری می نشيند غمی که او در صفحاتی اينگونه شرحش می دهد.
"رفتنم از پاريس رو خبری به تعويق انداخت، خبری که چنان دردی به دلم نشانيد که تا مدتی نتوانستم به راه بيفتم. خبر اين بود که روبر دو سن لو فردای روزی که به جبهه برگشت هنگام دفاع از عقب نشينی نفراتش کشته شد. هرگز هيچ کس نبود که نفرتش از يک ملت کم تر از او باشد (و درباره امپراتور، به دلايلی خاص و شايد نادرست، چنين می پنداشت که او به جای آنکه جنگ را بر انگيزد کوشيده بود مانعش شود. از آلمان دوستی هم متنفر نبود: آخرين کلماتی که از زبان او شش روز پيش تر شنيده بودم کلماتی از يک ليد شومان بود که در راه پله خانه ام به آلمانی زمزمه می کرد و حتی به خاطر همسايه ها از او خواستم که صدايش را پايين بياورد. از آنجا که تربيتی عالی عادتش داده بود که در رفتارش از هرگونه تمجيد، هرگونه بدگويی، هرگونه گنده گويی بپرهيزد، در برابر دشمن هم آن چنان که هنگام اعزام به جبهه آنچه را که می توانست از خطر برهاندش ناديده گرفته بود، با همان از خود گذشتگی خاصی که نمودار همه کردارش بود، حتی شيوه بستن در درشکه ام هر بار که، با سر برهنه، مرا وقت بيرون آمدن از خانه اش بدرقه می کرد. چندين روز در اتاقم در به روی خود بستم و به او فکر کردم. از راه رسيدنش را در اولين باری که او را در بلبک ديدم به ياد می آوردم، هنگامی که با لباس پشمی سفيد، چشمان سبزگون و جنبنده چون دريا، از تالا کنار ناهار خوری بزرگ هتل گذشت که پنجره هايش رو به دريا بود. به ياد می آورم که در آن هنگام به نظرم چه موجود خاصی آمد، و چقدر آرزو کردم که دوست او باشم. اين آرزو بر خلافه همه آنچه ممکن بود تصور کنم تحقق يافت اما در همان زمان تقريبا هيچ لذتی برايم در بر نداشت، و پس از آن به همه حسن ها و نيز چيز های ديگری پی بردم که در پس آن ظاهر برازنده نهفته بود. اين همه، هم خوب و هم بد، از او بی حساب و بی دريغ سر می زد، هر روز، تا واپسين روز در حمله به سنگری، از سر سخاوت، برای گماردن هر آنچه داشت به خدمت ديگران، چون آن شبی که روی نيمکت های رستوران دويد تا مزاحم من نشود. و اين که در مجموع او را خيلی کم ديده بودم، و در جاهايی بسيار متفاوت و در شرايطی گونه گون با فاصله هايی طولانی ديده بودم، در آن تالار هتل بلبک، در کافه ريوبل، در پادگان سواره نظام و در شام های افسری دونسير، در تائتر آنگاه که به روزنامه نگاری سيلی زد، در خانه پرنسس دو گرمانت، همه مايه آن می شد که از زندگی اش تابلوهايی تکان دهنده تر و واضح تر به ذهنم آيد، و از مرگش داغی سوزان تر به دلم، بيشتر از آنچه اغلب از کسانی داريم که بيشتر دوست داشته ايم اما چنان مداوم ديده ايمشان که تصويری که از ايشان داريم ديگر چيزی جز میانگين گنگی از بيشمار تصوير با تفاوت های نامحسوس نيست، و همچنين، محبت ارضا شده مان نسبت به ايشان، همانند محبت مان به کسانی نيست که فقط در فرصت هايی محدود و در ديدارهايی ديده ايم که برغم هر دومان نه تمام مانده و با اين توهم همراه است که می شد محبت بيشتری باشد اگر فقط شرايط مانعش نمی شد. چند روزی پس از آنی که در تالار هتل بلبک او را دوان در پی عينک تک چشمی اش ديدم و به نظرم پر از نخوت آمد تصوير زنده ديگری را نخستين بار در پلاژ بلبک ديدم که از او نيز فقط خاطره ای باقی بود. و او آلبرتين بود که در آن شب اول، بی اعتنا به همه و دريايی وار چون مرغ دريايی، بر شن ها پا می کوفت. به او چنان زود دل بستم که برای آن که بتوانم هر روز با او بگردم هيچگاه بلبک را برای ديدن سن لو ترک نکردم. و با اين همه، تاريخچه روابطم با سن لو اثری هم از زمانی داشت که ديگر آلبرتين را دوست نداشتم، زيرا انگيزه ام از اين که چندی به دونسیر رفتم و نزد سن لو ساکن شدم اين اندوه بود که می ديدم مهرم به مادام دوگرمانت دوسره نيست. زندگی روبر و آلبرتين، که هر دو را چه دير و در بلبک شناختم، و چه زود پايان گرفت، بندرت با هم تلاقی يافت. و چون می ديدم که ماکوی چالاک سالها رشته هايی ميان خاطراتی می بافد که در آغاز از همه جداتر به نظر می آمد پيش خود می گفتم که همين سن لو بود که وقتی آلبرتين از من جدا شد او را به سراغ خانم بونتان فرستادم. ديگر اين که زندگی های هردوشان رازی متوازی داشت که اول به آن پی نبرده بودم. راز زندگی سن لو شاید اینک بیشتر از راز آلبرتین اندوهگینم می کرد که زندگی اش برایم بسیار بیگانه شده بود. اما تسکین نمی یافتم  راز زندگی سن لو چنان کوتاه بوده باشد. هر دوشان اغلب به مراعات بسيار به من می گفتند: شما که اين قدر نا خوش ايد. اما آن دو مرده بودند و من نه، آن دو که می توانستم واپسين تصويرشان را، يکی در برابر سنگر و ديگری در رودخانه، تصويرهايی با فاصله ای در نهايت اندک، با نخستين تصويرشان مقايسه کنم که حتی در مورد آلبرتين ارزشش برايم فقط اين بود که با غروب آفتاب بر دريا تداعی داشت." (صفحات 186 تا 188).
در ادامه داستان موضوع دعوت راوی به محفل گرمانت ها اختصاص دارد. راوی همچنان از ننوشتن کتاب خود و حرام شدن لحظات عمر خود نارحت است و به نوعی خود را سرزنش می کند از بی استعدادی در ادبيات او در همين فکرها و انديشه هاست که پايش به مجلس جشن باز می شود. جشنی که باعث تعجب او ميشود در اينجا ما با نکته بينی خارق العاده ای از راوی مواجه می شويم. توصيف بالا رفتن سن انسان ها، تغیرات حاصل از بالا رفتن عمر، راه های مخفی کردن سن در افراد. اين انديشه که انسان همواره در اين فکر است که هنوز جوان است و چيزی به نام پيری وجود ندارد اما نوع برخورد افراد با آدم مثل بيان اين جملات که اگر الان ازدواج کرده بوديد پسرتان به جنگ ميرفت به آدم ياد آوری می کند که او همانند ديگران سنش در حال بالا رفتن است و لحظات شيرين و جوان زندگيش در حال نابود شدن است. شايد دغدغه پيری و مرگ يکی از تفکراتی است که هميشه خيلی از انسان ها سعی دارند از فکر کردن به آن فرار کنند اما اين افراد نتيجه ای جز افسردگی و تباهی کسب نخواهند کرد. راوی در اينجا به خوانندگان خود تلنگری می زند که اول و اخر بايد با اين معقوله روبرو شويد. او از دوستانی مثل آلبرتين،سن لو، سوان و... نام می برد که زمانی در بين او و اين محفل ها بودند اما الان ديگر در بين او و محفل نشينان نيستند و در ادامه به پرداختن شکل و شمايل و رفتار دوستان زنده محفل نشين که همگی پا به سن گذاشته اند و هر کدام به گونه اي دچار عارضه پيری و تبعات آن شده اند می پردازد که نمونه اس از اين توصيفات اينگونه است.
"گفتنی است پيری نزد همشان به يک شکل به چسم نمی آمد. کسی را ديدم که نام مرا می پرسد و شنيدم که آقای دو کامبرمر است. آنگاه برای اينکه نشانم دهد مرا شناخته است از من پرسيد: ببينم هنوز هم دچار تنگی نفس می شويد؟. و چون جواب مثبت دادم گفت: می بينيد که با طول عمر منافات ندارد. انگار که صد سالم شده بود. با او حرف می زدم و چشمم به دو سه خطی از چهره اش دوخته بود کمی توانستم به ياری فکرم آنها را به آن ترکيبی از خاطراتم بيفزايم که البته ترکيب کاملا متفاوتی هم بود و برای من شخص او را تشکيل می داد. اما يک لحظه سرش را تا نيمه برگرداند. آنگاه ديدم که چهره اش را دو بر آمدگی عظيم و سرخ گونه هايش به گونه ای ناشناختنی تغيير داده است، گونه هايی که نمی گذاشت دهان و چشمانش را به خوبی باز کند تا آنجا که مبهوت مانده بودم و جرات نمی کردم آن دمل گونه را نگاه کنم و به نظرم می آمد که بهتر است اول او درباره اش حرف بزند اما او چون بيمار باهمتی هيچ اشاره ای به آن نمی کرد، می خنديد، و من ترسم از اين بود که اگر درباره آن عارضه چيزی از او نپرسم بی احساسی و اگر بپرسم بی ظرافتی کرده باشم. و او همچنان با اشاره به نفس تنگی هايم پرسيد: ببينم، با بالا رفتن سن، مواردشان کمتر نشده؟. گفتم نه. گفت: چرا خواهر من که خيلی کمتر از گذشته دچارش می شود. اين را به لحن انکار آميزی گفت انگار که مورد من نمی توانست تفاوتی با مورد خواهرش داشته باشد و انگار که بالا رفتن سن يکی از راههای علاجی بود که چون حال مادام دوگوکور را خوب کرده بود بدون چون و چرا بايد حال مرا هم خوب می کرد. مادام دو کامبرمر-لوگراندن نزديک آمد، و من هر چه بيشتر ميترسيدم به نظر بی احساس بيايم، چون درباره آنچه روی صورت شوهرش می ديدم چيزی نمی گفتم وجرات نمی کردم بحثش را من شروع کنم. به من گفت:خوشحاليد که می بينيدش؟.با لحنی نا مطمئن پرسيدم: حالشان خوب است؟در جوابم گفت: ای بدک نيست، همان طور که می بينيد. يعنی که هنوز متوجه مرضی نشده بود که به چشم من می زد و چيزی جز يکی از نقاب هايی نبود که زمان خرده خرده بر چهره مارکی چسبانده و چنان بتدريج پت و پهنش کرده بود که به چشم مارکيز نمی آمد. پس از آن که پرسش های آقای دو کامبرمر درباره نفس تنگی ام پايان گرفت نوبت من شد که زير لب از کسی بپرسم که آيا مادر مارکی هنوز زنده است يا نه.در واقع، در سنجش زمان گذشته فقط قدم اول مهم است. در آغاز از اين که اين همه زمان گذشته باشد حيرت می کنيم و سپس از اين که بيشتر از اينها نگذاشته باشد. هرگز فکر نکرده بوديم که قرن سيزدهم هنوز کليسايی باقی مانده باشد در حالی که تعدادشان درفرانسه بيشمار است. در عرض چند دقيقه ذهنم آن کاری را کرده بود که به گونه کندتری نزد کسانی صورت می گيرد که باورشان نمی شود کسی که جوانی اش را ديده بوده اند شصت ساله شده باشد، و پانزده سال بعد از اينهم بدتر باورشان نمی شود که او هنوز زنده باشد و بيشتر از هفتاد و پنج سال نداشته باشد. از آقای دوکامبرمر حال مادرش را پرسيدم. گفت:مثل هميشه عالی است. بدين گونه، بر خلاف خانواده هايی که با خويشان سالخورده بيرحمانه رفتار می کنند، صفتی را به کار برد که در برخی خانواده های ديگر به پيرانی نسبت داده می شود که بر خورداری شان از توانی هايی از همه مادی تر، مانند شنيدن يا پياده به کليسا رفتن يا سوگواری ها را با بی احساسی تحمل کردن، در چشم فرزندانشان با زيبايی معنوی خارق العاده ای همراه است.کسان ديگری، که چهره هايشان دست نخورده باقی مانده بود، به نظر می آمد که راه رفتن برايشان مشکل باشد. اول گمان می کردی که دچار پا درد باشند. اما بعد می فهميدی که پيری پاشنه هايشان را سربين کرده است. کسان ديگری را خوش سيما کرده بود، مثل پرنس داگريژانت. مرد لاغر بلندقامتی که نگاهی بی حالت و موهايی داشت که پنداری بايد تا ابد سرخ گون باقی می ماند، با استحالی ای شبيه دگرديسی حشرات به پيرمردی بدل شده بود که موهای سرخش، موهايی به مدتی بيش از حد طولانی ديده شده، چون سفره ای بيش از حد کار کرده سفيد شده بود. سينه اش حجم يبيسابقه، صلابتی انگار جنگاورانه به خود گرفته بود، و اين بدون شک مستلزم آن بود که آن نوچه کرمی که در گذشته ديده بودم براستی ترکيده باشد. وقار خود آگانه ای چشمانش را می انباشت، وقاری آميخته با نيکدلی تازی که سرش را بيش هر کسی خم می کرد. و از آنجا که با اين همه هنوز شباهتکی ميان شازده با صلابت کنونی و تکچهره ای که در خاطر داشتم باقی بود، لذت می بردم از نيروی نوسازی اصيل زمان که در عين پايبندی به وحدت فرد و قانون های زندگی می تواند اين گونه دکور را تغيير دهد وتضادهايی جسورانه ميان دو ظاهر يک شخصيت واحد به نمايش بگذارد. زيرا بسياری از آن آدمها را در جا می شناختی، اما همانند تکچهره هايی از آنها که بد کشيده شده باشد، تک چهره هايی در نمايشگاه نقاش بيدقت بدخواهی که خطوط صورت يکی را زمخت تر کرده، تراوت رنگ و ظرافت قامت ديگری را از او گرفته، نگاه را بي فروغ کرده باشد. وقتی اين تصوير ها را با آنهايی مقايسه می کردم که در حافظه داشتم، تصويرهايی را که آخر ديده بودم کمتر می پسنديدم. همچنان که اغلب وقتی دوستی می خواهد که ميان چند عکسش يکی را انتخاب کنی عکسی به نظرت خوب نمی آيد و آن را کنار می زنی، در برابر هر شخص و تصويری که از خودش نشانم می داد دلم می خواست بگويم: نه، اين يکی نه، اينجا خوب نشده ايد، شبيه شما نيست. جرات نمی کردم سپس بگويم: به جای بينی راست و قشنگتان بينی خميده پدرتان را گذاشته اند که من هيچ وقت نديده بودمش. و براستی هم بينی اي تازه و خودمانی بود. خلاصه اينکه هنرمند،زمان، همه آن مدل ها را به شيوه اي کشيده بود که می شد ايشان را شناخت. اما شبيه نبودند و نه به اين دليل که زيباترشان کرده باشد، بلکه پيرشان کرده بود. گو اينکه اين هنرمند دست بسيار کندی هم دارد. چنين بود که آن بدل چهره اودت را، که در روز نخستين ديدارم با برگوت طرحی سردستی از آن را در چهره ژيلبرت ديدم، زمان سرانجانم به صورتی عينا شبيه او درآورده بود، همانند نقاشانی که اثری را مدتی بسيارطولانی نگه می دارند و سال به سال بر آن کار می کنند تا کامل شود. درحالی که برخی زنان با سرخاب و سفيداب به پيريشان اعتراف می کردند، پيری برخی مردان برعکس از نزدن پودری معلوم می شد که در گذشته هيچگاه توجه نکرده بودم که به چهره دارند، و اينک که ديگر ميلی به کوشش برای خوش آمدن نداشتند وبه کارش نمی بردند به نظرم می آمد که بسيار تغيير کرده باشند. يکی از اين جمله لوگراندن بود. حذف رنگ صورتی لبها و گونه هايش که هرگز گمان نکرده بودم مصنوعی باشد، به صورتش حالت خاکستری و همچنين دقت مجسمه وار سنگ را می داد. نه فقط حال بزک کردن، بلکه حال لبخند زدن و نگاه رخشان انداختن و حرف های نعز گفتن را هم از دست داده بود. تعجب می کردی از اينکه اين قدر رنگ پريده و افسرده باشد و فقط گاه به گاهی يکی دو کلمه ای به همان بی معنايی آنهايی به زبان آورد که مردگان احضار شده می گويند. از خود می پرسيدی که چيست اين علتی که نمی گذارد سرزنده و پرگو و جذاب باشد، هم آن چنان که از خود در برابر بدل بيمقدار مردی می پرسی که در زنده بودنش جذاب و هوشمند بوده است و اينک احضار کننده ای از او پرسش هايی می کند که البته می توانست پاسخ هايی جالب برانگيزد. وبا خود می گفتی که آن علت، علتی که شبه غمين و رنگ باختی ای را به جای لوگراندن چالاک و پررنگ و رو نشانده بود پيری بود. چند تنی از مهمانان را سرانجام نه فقط در چهره کنونی شان، بلکه به صورتی هم که در گذشته بودند باز می شناختم، از اين جمله بود اسکی که تغييرش بيشتر از تغيير گل يا ميوه ای نبود که خشک شده باشد. اسکی کوشش نا فرجامی بود که نظرياتم را درباره هنر اثبات می کرد. (بازويم را گرفت و گفت: برنامه اش را هشت بار ديده ام...) کسان ديگری به هيچ رو هنر دوست نبودند، چون اشرافی بودند. اما ايشان را پيری هم پخته نکرده بود و گريخته نخستين چين ها بر چهره و اولين دسته موی سفيد بر سرشان نشسته بود همان چهره عروسکی گذشته ها و سبکسری هیجده سالگی شان باقی بود. اینان پیر نبودند هجده ساله جوانانی بينهايت پژمرده بودند.اندک چيزی برای زدودن اين پلاسيدگی های زندگی نس بود، و مرگ برای پس دادن جوانی به چهره شان زحمتی بيش از آنی نبايد می کشيد که برای پاک کردن تکچهره ای لازم است که فقط اندکی چرکی درخشش گذشته ها را از آن گرفته باشد. از همين رو به توهمی می انديشيدم که گولمان می زند هنگامی که وصف پير سرشناسی را می شنويم و نيکی و انصاف و دل نازکی اش را پيشاپيش باور می کنيم. چه حس می کردم که چنان پيرانی چهل سال پيش جوانان سنگدلی بوده اند و هيچ دليلی نيست که گمان نکنی هنوز نخوت و رياکاری و ابتذال و نيرنگ هايشان را حفظ کرده باشند. با اين همه،در تضاد کامل با چنين کسانی، تعجب کردم از گفتگو با کسان ديگری که در گذشته تحمل ناکردنی بودند و کمابيش از همه عيب هايشان عاری شده بودند، انگار که زندگی يا بر آوردن خواست هايشان يا به ياس کشاندنشان تلخکامی يا پر مدعايی را از ايشان گرفته بود. ازدواج با طرف ثروتمندی که ضرورت مبارزه يا تظاهر را منتفی می کند، نفوذ همسر، شناخت کم کمک به دست آورده ارزش هايی غير از آنهايی که جوانان کوته بين فقط همان ها را باور دارند، به آن کسان امکان داده بود که شخصيت خود را آزادتر کنند و حسن هايشان را بروز بدهند. چنين کسانی که به نظر می آمد که با پیر شدن شخصيت ديگری پيدا کرده باشند، همچون درختانی که پاييز با تغيیر دادن رنگ هايشان انگار آنها را از تيره ديگری می کند. نزد ايشان نيز پيری براستی خود را نشان می داد، اما به حالتی معنوی. نزد برخی ديگر بيشتر جسمانی بود، و چنان تازگی داشت که شخص (مثلا مادام دارپاژون) به نظرم هم ناشناس و هم آشنا می آمد. نا شناس چون محال بود گمان ببرم آن کسی که می ديدم او باشد، و هنگام پاسخ دادن به سلامش نا خواسته و بی اختيار نشان دادم که به ذهنم فشار مي آورم و ترديد دارم که ببينی مخاطبم کداميک از سه يا چهار نفری است که به ذهنم رسيده است (و البته مادام دارپاژون جزوشان نبود)، که در ضمن از گرمی جواب سلامم هم بدون شک تعجب کرد، چون از آنجا که نگران بودم که مبادا اگر دوست نزديکی باشد در رفتارم سردی ببيند، اما از سوی ديگر، ظاهر تازه اش برايم نا آشنا نبود. همان ضاهری بود که در طول زندگی ام اغلب از زنان مسن و تنومند ديده بودم اما آن زمان گمان نمی کردم که چندين سال پيشتر شبيه مادا دارپاژون بوده باشند. اين ضاهر با آنچه در گذشته از مارکيز ديده بودم آن چنان تفاوت داشت که گفتی او کس ديگری بود که، همانند آدمی از يک قصه، محکوم شده باشد اول به صورت دختری و سپس به شکل زن پا به سن پت و پهنی ظاهر شود و بيگمان بزودی عجوزه ای لرزان و پشت خميده شود. همچون شناگر سنگين جسه ای که ساحل از نظرش بسيار دور شده باشد، پنداری بزحمت بسيار امواج زمانی را که به کام می کشيدش پس می  زد. با اين همه چهره متزلزلش را، چهره گنگ چون حافظه بيوفايی را که ديگر نتواند شکل های گذشته ها را حفظ کند، آن قدر نگاه کردم که رفته رفته چيزکی از آن را بازيافتم، و اين به ياری بازی حذف چهار ضلع ها و شش ضلعی هايی بود که سن به گونه هايش افزوده بود. گو اين که آنچه سن با گونه های زنان می آميخت هميشه فقط شکل هايی هندسی نبود. در گونه های دوشس دوگرمانت که همچنان شبيه گذشته ها باقی مانده اما اينک چون گز مخلوط بود، اثری از زنگار، تکه اي صورتی از خرده صدف و لکه برآمده نا معلومی ديدم که از حبه انگور کوچک تر و از منجوقی شيشه ای کدرتر بود. برخی از مردان می لنگيدند: خوب حس می کردی که اين ناشی از حادثه اتومبيلی که پيامد سکته نخستينی بود، و اين که ديگر به اصلاح پايی در گور داشتند. لای درز اين گور زنانی نيمه فلج، پنداری ناتوان بودند از کشيدن و جمع کردن دامنشان که به سنگ لحد گير کرده بود، و پشت گوژ و سر افتاده شان ديگر توان افراشتن نداشت، و کمانی بود قامتشان چون خط حرکت آن هنگامه مرگ و زندگی، پيش از سقوط واپسين. هيچ چی نمی توانست با حرکت اين منحنی رويارويی کند که با خود می بردشان، و با هر قصد بلند شدنی همه تنشان می لزيد و انگشتانشان تاب گرفتن هيچ چيز را نداشت. برخی شان حتی موهايشان سفيد نشده بود. چنين بود که نوکر قديمی پرنس دو گرمانت را که آمد تا با ارباب خود چيزی بگويد شناختم. موی وزوزی پرپشت سر و ريشش هنوز همان رنگ سرخی را داشت که به صورتی می زد و نمی شد تصور کرد که او هم چون دوشس دوگرمانت مويش را رنگ کرده باشد. با اين همه پير می نمود. فقط حس می کردی که نزد انسانها هم، چنان که ميان خزه ها و جلبک ها و بسياری ديگر در عالم گياهان، انواعی هستند که با نزديکی زمستان رنگ عوض نمی کنند." (صفحات 289 تا 295).
و در ميان تمام دوستان او شايد تنها، اودت اين بيوه سابق سوان، کسی که عشق او به آلبرتين شبيه عشق سوان به اوست دچار پيری نشده و تراوت خود را حفظ کرده است. اودتی که راوی در جلد يک همواره خواستار ديدن بيشتر او بود در اينجا در عين اينکه شادابی خود را حفظ کرده است اما همنشينی اش برای راوی کسالت کننده است، همنشينی که روزگاری راوی برای آن در کومبره لحظه شماری می کرد اينک ديگر رنگ باخته است. البته اين پيری فقط محدود به ظاهر محافل و راوی نيست. راوی که در درون نيز دچار سر خوردگی از خلق نکردن اثرش و اين فکر که دارای استعداد در ادبيات نيست. اين پيری مربوط به باطن و درون محافل اشرافی نيز می باشد. لابرما، هنرمند تائتری که زمانی هنر در او خلاصه می شد و محافل از او يادها می کردند هم اکنون به دليل کهولت سن و از دست دادن زيبايی اش جذابيتی برای آنها ندارد. حتی راوی که روزگاری برای ديدن لابرما در نخستين ديدنش کلی با پدر و مادر خود سر رفتن به تائتر کلنجار کرده بود و پس از کلی شيون و زاری و با وجود به خطر انداختن سلامتی اش به نمايش او رفته بود هم اکنون دعوت اين هنرمند پيشکسوت عزيز را مانند ساير اشرافيان به محفل گرمانت ترجيح نداده بود و حاضر شده بود در مجلس گرمانتی شرکت کند که راشل اين معشوقه دوران جوانی روبر در آن به شعر خوانی می پردازدشرکت کند راشلی که روزگاری نه چندان دور تن فروشی بیش نبود . راشلی که البته راوی با ريز بينی بر خلاف سايرين قيافه و هنر او را زشت و نازيبا می داند. اما هم اکنون محافل ديگر ارزشی برای لابرما قائل نيستند و شعر خوانی راشين را در محفل گرمانت ترجيح می دهند. لابرما در گوشه اي از کتاب اينگونه به تصوير کشيده می شود. اويی که تعداد زيادی از افراد را به مجلس خود دعوت کرده اما ديگر کسی به او اهميتی نمی دهد.
"در اين حال مرد جوان که از سر ادب سر ميز نشسته بود، پی در پی ساعت را نگاه می کرد، او هم هوای رونقمهمانی پرنس دوگرمانت را داشت. لابرما کوچک ترين گله اي از دوستانی نداشت که تنهايش گذاشته بودند و ساده لوحانه اميدوار بودند که او نداند که به خانه گرمانت ها رفته اند. فقط زير لب گفت: مهمانی راشل آدمی در خانه پرنس دوگرمانت! همچو چيز هايی را فقط در پاريس می شود ديد. و در سکوت و با طمانينه ای تشريفاتی شيرنی های ممنوع را می خورد، انگار که آيين مرگی را به جا می آورد. آنچه عصرانه را هرچه غم آلودتر می کرد خشم داماد لابرما از اين بود که راشل او و همسرش را دعوت نکرده باشد، هر چند که هر دو با او خيلی آشنا بودند. دقش از اين هم بيشتر شد چون جوان مهمان گفت که راشل را خوب می شناسد و اگر زود به مهمانی گرمانت ها برود می تواند که از او بخواهد که زن  و شوهر سبکسر را هم در آخرين لحظات دعوت کند. اما دختر لابرما خيلی خوب می دانست که مادرش چقدر راشل را پست می داند. و او را از غصه خواهد کشت اگر از روسپی سابق بخواهد که او را به مهمانی اش دعوت کند. از اين رو به شوهرش و جوان مهمان گفت که رفتنشان محال است. اما اما برای آن که دق دلش را خالی کند در طول عصرانه پياپی قيافه ای می گرفت که يعنی دلش خوشی هايی را می خواهد و افسرده است که مادر مزاحمش از آنها محرومش می کند. مادر وانمود می کرد که اخم های دخترش را نمی بيند و گاه به گاهی با صدايی محتضرانه تعارفی با جوان می کرد که تنها مهمانی بود که آمده بود. اما چيزی نگذشته نيروی مکنده ای که همه را به خانه گرمانت ها می کشيد و مرا هم آنجا برده بود غالب شد، جوان برخاست و رفت و گذاشت که فدر، يا مرگ (چون چندان روشن نبود که او کداميک از اين دو است)، آيين خوردن شيرينی های عزا را با دختر و دامادش به پايان ببرد." (صفحات 368 و 369).
خواندن اين رمان بزرگ و البته حجيم ميتواند دلايل خودش را داشته باشد من جمله اينکه ميان کتاب خوان ها دو دسته آدم وجود دارند آنهايی که اين هفت گانه رو خوانده اند و آنهايی که نخوانده اند و اين اثر جاودان جزو صد کتبی است که بايد قبل از مرگ آن را خواند. اما شايد بهترين دليل برای خواندن اين کتاب را خود پروست در صفحات پايانی کتاب اين گونه بيان می کند.
"اما به خود برگرديم: من فروتنانه تر از اين ها به کتاب خودم فکر می کردم، و حتی تعبير دقيقی نبود اگر کسانی را که ممکن بود آن را بخوانند خوانندگان خودم می ناميدم. زيرا چنين کسانی به نظر من نه خوانندگان من، بلکه خوانندگان خودشان اند، چون کتابم چيزی جز نوعی عدسی بزرگ کننده مانند آنهايی نخواهد بود که عينک ساز کومبره به مشتريانش می داد. کتاب من، که به ياری اش به خوانندگانم وسيله ای خواهم داد که درون خودشان را بخوانند. در نتيجه از ايشان نخواهم خواست که ستايش يا تحقيرم کنند، فقط اين که به من بگويند که آيا همين است که من می گويم، آيا واژه هايی که در درون خود می خوانند همان هايی است که من نوشته ام که در ضمن، اختلاف های احتمالی در اين باره همواره به اين معنی نيست که من اشتباه کرده باشم، بلکه گاهی به مفهوم آن است که چشمان خواننده از آنهايی نيست که کتاب من برای آنها و برای خواندن درون خود مناسب باشد." (صفحه 410).

در جستجوی زمان از دست رفته 6


جلد ششم تقلايی جان فرسا برای راويست راوی که به هر کجا ميرود يا به هر چيزی می انديشد باز آلبرتين اين معشوقه او در ذهنش حضور مييابد اويی که با خود عهد و پيمان کرده که ديگر به سراغ آلبرتين نرود با دريافت تلگرافی از او دست وپای خودش را گم ميکند و باز شروع به خيال پردازی نسبت به عشق خود ميکند عشقی که او در جلد قبل اسيرش شده بود اما با تمام اين تفاسير ديگر از دست او گريخته است و ديگر کنجکاوی های راوی از دوستان آلبرتين در مورد تمايلات انحرافی او جز حسرت و غم برای او چيزی ندارد. راوی به جز چرخ زدند در محافل و نشست وبرخاست با اشرافيان وهرنمندان با مادر خود به ونيز سفر ميکند ونيزی که او دوست داشت با معشوقه خود به آن سفر کند سفری همانند بسيار سفرهای ديگر که راوی آرزويش بود با آلبرتين خود به آنجا برود اما ديگر دير شده است و اين آرزو بر باد رفته است.در اين جلد اتفاقات مختلفی در محافل نيز ميفتد من جمله اينکه ژيلبرت به دليل ارثی که بهش رسيده است بسيار ثروتمند شده است و حتی پيشينيه يهودی خود را پنهان ميکند و سعي ميکند بروز ندهد که پدرش سوان بوده است و ژيلبرت اين اولین معشوقه راوی به ازدواج بهترين دوست راوی يعنی سن لو در می آيد.
همواره انسان ها دوست دارند در مورد پيشينه عشق خود اطلاع کسب کنند اطلاعی که شايد همانند خنجری قلب آنان را به درد آورد و باعث جدايی آنان شود اما انسان اين ريسک را به جان ميخرد تا شايد کنجکاوی خود را سيراب کند کنجکاوی که با فروکش شدن عطشش جز درد در مجراهای انسانی چيزی باقی نميگذارد. ما همواره به دنبال عشق های گم شده و رها شده خود ميگرديم و با خود در اين فکريم که اگر زمان به گذشته بر ميگشت اينگونه ميکردم يا ....اما اگر باز زمان به عقب برگردد اشتباهات خود را تکرار ميکنيم چون ذات ما همين است.
پروست به درستی و زيبايی اين سر درگمی بشريت را در روابت عاشقانه به تصوير کشیده است و سعی در بيداری او دارد.