شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۰

ايلوميناتی


ايلوميناتی به نويسندگی دانيل براون ترجمه ی منيژه بهزاد

کتاب ايلوميناتی در مورد فرقه ايلوميناتی است کتاب در حال و هوای امروزی می گذرد پنجاه سال است که فرقه ايلوميناتی به ظاهر مدفون شده است و به تاريخ پيوسته اما به نآآگاه دوباره اين فرقه در حال ظهور شدن است و آماده نابودی کامل کليساست چون از نظر آنان جنگ علم و دين ادامه دارد و آن ها پيروز هستند آن ها آمده اند تا خرافاتی که کليسا به نامه دين به مردم در طی قرن ها تحميل کرده است را از بين ببرند.
کتاب ريتمی خوبی داشت به خصوص در مورد نماد گرايی و معماری توضيحات و نکات جالبی به آدم ميگه اما متاسفانه نيمه آخر کتاب از نظر من ضعيف بود در ابتدای کتاب نویسنده شکل و سيمايی از اين فرقه برای ما ترسيم می کند که ما به خيلی چيز های جاری در دنيای کنونی شک و ترديد می کنيم چنان قدرت اين فرقه را بالا می برد که اينگار خيلی از اتفاقات قرون اخير زير سر آن ها بوده است اما متاسفانه در آخر کتاب تمام آن قدرت و سلطه به زير کشيده می شود و من خواننده از آن پايان لذت نبرم.

بخش های زيبايی از کتاب:

لنگدان فکر کرد:يا مسيح،آن ها کسی را در درون دارند.همه می دانستند که نفوذ کردن در اجتماعت والا،نام تجارتی قدرت ايلوميناتی بود.آن ها به داخل ماسون ها هم نفوذ کرده بودند،همچنين شبکه های اصیل بانک داری و اعضای هيئت دولت.يک بار چرچيل به خبرنگاران گفته بود اگر جاسوسان انگليسی به درجه اي که ايلوميناتی در پارلمان انگليس نفوذ کرده بود،در ميآن نازی ها رخنه کرده بودند،جنگ جهانی يک ماهه به آخر می رسيد.

گورهای تشريفاتی مسيحی معمولا با معماری اطرافشان هماهنگی نداشتند،تا روبروی شرق قرار بگيرند.اين نوعی خرافات بود که لنگدان در کلاس شماره 212 نماد شناسی اش با شاگردانش مورد بحث قرار داده بود،همين ماه گذشته.وقتی لنگدان دليل رو به شرق بودن اين قبر ها را در کلاس توضیح داد،يکی از شاگردانش که در رديف جلو نشسته بود،اعتراض کرده بود که چرا بايد مسيحيان بخواهند که گورشان روبروی طلوع خورشيد قرار بگيرد؟ما از مسيحيت حرف می زنيم و نه ستايش خورشيد.لنگدان لبخند زد و در حالی که سيبی را گاز می زد و جلوی تخته بالا و پايين می رفت،فرياد کشيد:آقای هيتزروت.مرد جوانی که در رديف عقب چرت ميززد،از جايش پريد. "من؟چی؟".لنگدان به يک تصوير هنری دوره ی رنسانس که از ديوار آويخته بود،اشاره کرد."آن مردی که جلوی خداوند زانو زده،کيست؟" "اه.. يک قديس." "بسيار عالی.اما از کجا می دانی که يک قديس است؟" چون که حاله در اطراف سرش وجود دارد." "عاليه.ان هاله ی طلايی تو را ياد چيزی مياندازد؟" هيتزورت لبخند زد."بله همان چيز مصری که ترم گذشته خوانديم.آن قرص های خورشيد." "متشکرم.برو دوباره بخواب!" و به طرف کلس چرخيد."هاله ی دور سر قديسان مثل بسياری ديگر از نماد های مسيحيت،از مذهب کهن مصری گرفته شده است.مصری ها خورشيد را می پرستيدند.مسيحيت پر است از نماد های خورشيد پرستی." دختری که در رديف جلو نشسته بود،گفت:"ببخشيد،من هميشه به کليسا می روم.و ستايش کننده های خورشيد را در آن جا نمی بينم." " راستی؟ تو روز بيست و پنجم دسامبر چه چيزی را جشن می گيری؟" " کريسمس را . تولد مسيح را." "و با اين حال،بر اساس انجيل،مسيح در ماه مارس متولد شده.پس چرا تولدش را در آخر دسامبر چشن می گيريم؟"سکوت.لنگدان لبخند زد."دوستان من،بيست و پنج دسامبر،عيد کهن پگان ها است-روز خورشيد فتح نشده-که مصادف است با انقلاب زمستان.دوره ی جالبی از سال که خورشيد بر می گردد و روز ها بلند تر می شوند.

مدتی قبل بی بی سی مقاله ی درباره ی زندگی چرچيل نوشت.کاتوليک وفادار.می دانستی که در سال 1920،چرچيل بيانه ای انتشار داد و ايلوميناتی را محکوم کرد و به انگليسی ها هشدار دادکه يک توطئه جهانی بر عليه مذهب در حال رشد است؟"چرچيل يک کاتوليک متعصب بود.."
ماکری با شک و ترديد پرسيد:"کجا چاپ شده؟در نشريه بريتيش تاتلر؟" گليک لبخند زد."لندن هرالد،8 فوريه سال 1920"  " ممکن نيست." "چشم هايت را باز کن."ماکری با دقت بيشتری صفحه ی کامپيوتر را خواند.لندن هرالد،8فوري 1920."شنيده بودم.خب،چرچيل آدم شکاکی بود." "چرچيل تنها نبود.ظاهرا وودرو ويلسون هم در سال 1921 طی سه نطق راديويی،به مردم درباره رشد قير قابل توصيف نفوذ ايلوميناتی در سيستم بانکداری آمريکا هشدار داده است.ميخواهی نق قول مستقيم راديويی را بخوانی؟" "نه واقعا" اما گليک به او نشان داد:"سازمانی نزه گرفته،کامل،دقيق و مقاوم،که هر کس خيال محکوم کردنش را داشته باشد.جرات نمی کند بلندتر از يک نجوا به آن اشاره کند." "من هرگز چيزی در اين مورد نشنيده ام."  "شايد به خاطر اينکه در سال 1921،تو يک بچه بودی." "چه بامزه" ماکری ميدانست که گليک به او طعنه می زند و بالا رفتن سنش کاملا نمايان است.در چهل و سه سالگی،موهای انبوهش را تارهای خاکستری پوشانده بود. "هيچ وقت اسم سيسيل رودز ر شنيدی؟" ماکری سرش را بلّند کرد."کارشناس امور مالی انگليس؟" "کسی که بنيانگذار بورسيه های علمی رودز بود." " به من نگو که..."  "او هم ايلوميناتی بود."  "دروغه!"  "بی بی سی در 16 نوامبر سال 1984،اين را نوشت." "ما نوشتيم که رودز،ايلوميناتی بود؟" "البته.و بر اساس گزارش شبکه ی بی بی سی،اين بورسيه از سال ها پيش بنيان گذاشته شده بود،تا مغژای جوان و متفکر ايلوميناتی را در سراسر جهان حمايت کند." " اين مسخره است.عموی من از اين بورسيه استفاده می کرد." گليک چشمکی زد."بيل کلينتون هم همينطور." حالا ديگر ماکری عصبانی شده بود.هيچ وقت حوصله ای اين جور گزارش ها تکان دهنده را نداشت.با اين حال آن قدر با نظام بی بی سی آشنا بود که بداند بی بی سی گزارشی را بدون تحقيقات کافی چاپ نمی کنند.گليک گفت:"اين يکی را هيچ وقت فراموش نمی کنی.5 مارس سال 1988،رئيس کميته پارلمانی اگليس،کريس مولين،از همه اعضايش خواست که ارتباطشان را با فراماسون ها روشن کنند."ماکری اين يکی را به خاطر می آورد.اين حکم شامل حال افراد پليس و قضات هم شده بود."چرا؟"  گليک خواند:"نگران آن است که فرقه های پنهانی ماسونی،کنترل کامل اوضاع سياسی و اقتصادی را به دست بگيرند."

پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۰

Breaking the Waves

خوب از اونجايی که اين روزا بازم اسمه اين کارگردان عزيز و هنری با اون هواشی که هميشه باسه خودش درست ميکنه سر زبان ها افتاد سر اون قضايا نازی و همدردردی ايشون با هيتلر توی مصاحبه ایی در جشنواره کن که اخراج ایشون رو در پی داشت يه فيلم گفتيم بد نيست از ايشون معرفی کنم تا يکم اين دوستان سرعت فهاشيشون رو نسبت به اين کارگردان کم کنند و يکم بيشتر در احوالات اين کارگردان سرک بکشند و اگرم اين عزيز حرفی رو ميزنی فقط به خاطر اينکه يکم اخبار و حاشيه دور خودش جمع کنه مثله آخرين مصاحبه ايی که کرده و گفته روز به روز بی دين تر ميشم.
 لارس فون ترير دانمارکی رو می شناسيم کارگردانی که آثار هنری او در هوزه هنر هفتم زبانزد همه هست آثاری که به هيچ وجهه بيننده دوست نداره جای کاراکتر های اون باشه آثاری که احساسات و روان آدم رو اذيت ميکنه.
 فيلم های او دقيقا روايت تلخی است از اجتماع ما انسان ها.مگر کسی به عنوان مثال ميتونه با کاراکتر نيکول کيدمن در فيلم داگ ويل اين کارگردان احساس نزديکی کنه؟!اما با او احساس همدردی نکنه؟ چون هيچ کدام دوست نداريم وارد جامعه اي بشويم و به همه افراد اون جامعه کمک بکنيم اما نتيجه و پاداش اين کمک بشه آزار و اذيت.خود کيدمن بعد از بازی در اون فيلم طی مصاحبه ايی گفت به مدت يک ماه فقط ميخوام گريه کنم از بس که اون نقش منو آزار داد.مگر ميشه با فيلم رقص در تاريکی فون ترير احساس نزديکی کرد؟فيلمی موزيکال که بر خلاف سبکش که بايد شيرين باشد تلخه به تلخی کوری انسان ها به تلخی جنايتی انجام نداده.بيشک فون ترير يکی از بزرگترين و تاثير گزار ترين کارگردانان اروپاست اما به شخصه پس از ديدن هر فيلم از ايشون به شدت تو خودم رفتم با وجودی که فیلم های تلخ رو دوست دارم اما فيلم های ايشون ديگه نهايت تاريکی و تلخی است.
این فيلم در مورد دختری به نام ويس هست که با کارگر شرکتی نفتی به نام يان ازدواج کرده اما بر اثر اتفاقی در چاه نفتی يان از گردن به پايين فلج می شود.يان پس از ويس می خواهد که با مردان ديگر همبستر بشود تا زندگی او روال عادی داشته باشد.
فيلم از چهار کات کلی تشکيل شده است کات اول نمايی از جزيره ايی هست که يان و ويس می خواهند در آن با هم ازدواج کنند ويس از خانوده اي پروتستانی و به شدت متعصب می باشد در حاليکه يان و همراهانش انسان های راحت کرداری هستند.ويس هميشه آرزوی پيدا کردن مردی دلخواه را داشته و تا قبل از آشنايی با يان با هيچ مردی تماس برقرار نکرده است و دختری است که بيشتر وقت و فکر خودش رو در کليسا و عبادت گزارنده است. چنانکه ما در فيلم در چندين سکانس صحبت های او را با خدا در کليسا می بينيم به همين دليل ويس در دهکده از نظزر مردم دختری با ارزش می باشد اما آنان از ازدواج او با يان که يک جوان ايرلندی است نا خوشايند هستند و حتی در ابتدای فيلم کشيشی به ويس می گويد تو چرا اين ها رو انتخاب کردی و او می گويد موسيقيشون.يان از نوع افکار ويس در تعجب است که چطور او تا کنون با هيچ مردی در تماس نبوده است او در سکانسی به ويس می گويد چطور تا به امروز جلوی خودت را گرفتی؟ و ويس در جواب می گويد من کليسا رو داشتم.ويس وجود يان را برای خود نعمت می داند نعمتی که حتی از صدای خروپف او در رختخواب لذت می برد. و بايدم وجود يان را نعمت بداند زيرا او از جامعه اي خشک می آيد جامعه ايی که زنان در آن هحق حرف زدن در کليسا رو ندارند و نمی توانند به مراسم تدفين بروند مراسمی که در آن عوض طلب بخشس برای مرده،او را به جهنم فرا خوانی می کنند پس حاضر نيست اين نعمتو از دست بده.
يکی از بخش های زيبای فيلم که ما مشاهده می کنيم بخش هايی است که ويس در کليسا با خدا شروع به صحبت می کند و خود را هم در مقام خودش و هم مقام خدا مورد سوال و پاسخ قرار می دهد.در يکی از اين صحبت ها پس از اينکه ويس با هزاران اظهار نارحتی و گريه حاضزر می شود که يان به سر کارش برگردد او در کليسا شروع به صحبت می کند که:تو دختر بدی بودی و نبايد با يان در موقع خداصافظی اون گونه رفتار می کردی؟ و او در جواب خودش می گويد سعی می کنم انسانی خوبی بشوم.و يا در سکانسی ديگری می بينيم که ويس خودش را گناهکار و مقصر می داند و خود را بازخواست می کندو از زبان خود باز جواب بازخواست خود را می دهد در حاليکه آرزوی برگشت هر چه زودتر يان را به خانه دارد و به خود موعضه می کند که اورا بر می گردانم يان در محل کار خود دچار حادثه می شود و زودتر بر می گردد و دچار قطعی نخاع می شود و دوباره در سکانسی ديگر باز ويس با خود موعضه می کند و خود را خطاب می دهد که خودت خواستی اون زودتر بيايد خانه و برای همين اين اتفاق افتاد اين يک آزمايش بود و او بازم تشکر می کند از اينکه يان را زنده نگه داشتی.در کل فيلم کمی آزار دهنده بود مثله ساير کارهای فون ترير اما نگاه کردنش بی شک ارزش داره فيلم به زيبای تثويری از افکار و اميال مريض گونه انسانی به نام ويس را نشان داده انسانی که خود را مقصر هر رويداد و اتفاق می داند انسانی که محصول جامعی خشک و متعصب و احمقانست.بيشتر فيلم در محيط مهه آلود فيلمبرداری شده فضايی بين درستی و نادرستی که به بيننده اين اجازه را نمی دهد که افکار کاراکتر هارا يا کاملا درست يا کاملا غلط برداشت کند .آيا در خواست شوهری فلج از همسرش برای لذت بردن و همبستری با ديگران درخواستی درست است يا غلط؟آيا چون يان فلج شده پس ويس بايد کل زندگی خود را به خاطر اين انسان از بين ببرد؟

شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۰

در جستجوی زمان از دست رفته 5


نگاهی اجمالی به جلد پنجم همراه با بخش های زيبايی از کتاب
در اول شروع مطلب يادآور ميشوم کسانی که کتاب رو اتمام نکردند بهتر است متن رو نخوانند چون ممکن است بخش هايی از کتاب برای آنها اسپويل بشود ممنون.
در جلد پنجم ميبينيم که راوی به طور مخفيانه با آلبرتين در خانه در حال زندگی است و در ضمن علاقه شديد به معشوق خود نيز دستخوش حسادتی زياد نسبت به او و همچنين رابطه های او با ديگران است رابطه های مشکوک که با دروغ های آلبرتين اين شک ها رو بيشتر می کند.راوی دچار شکی نسبت به احساسات آلبرتين شده که آيا او نسبت به زنان و دختران حس جنسی دارد يا نه.راوی همانند سوان در جلد اول در جستجوی زمان از دست رفته دچار نوعی دوگانگی در رابطه اش شده است.در جلد يکم همان گونه که خوانديم سوان نسبت به اودت ضمن ابراز علاقه نوعی حسادت و شک نسبت به رابطه های اودت با ديگران داشت و در نهايت پس از آنکه متوجه شد اودت با زنان ديگر نيز رابطه داشته است دست از اين حسادت برداشت و با اودت ازدواج کرد.در جلد پنجم نيز راوی دچار اين دوگانگی است و در جايی حسادت را اينگونه برای ما روايت می کند:''حسادت را هر قدر هم که پنهان کنی کسی که آن را انگيخته خيلی زود با خبر می شود و به نوبه خود بدل ميزند.می کوشد آدم را گول بزند و آنچه را که رنجش می دهد از او پنهان کند،زيرا در نا آگاهی چگونه می توان دريافت که در فلان جمله بی اهميت چه دروغ هايی نهفته است.جمله ای است که با ترس گفته شده،بی توجه شنيده شده است.بعد،در تنهايی دوباره به اين جمله فکر می کنی و به نظرت می آيد که خيلی با واقعيت سازگاری ندارد.اما آيا آن را درست به ياد می آوری؟پنداری آدم ناگهان درباره جمله و دقت حافظه خودش دچار شکی از همان نوعی ميشود که در جريان برخی حالت های عصبی نمی گذارد به يادآوری که آيا چفت در را بسته ای يا نه،نه در بار اول و نه حتی در پنجمين بار.چنان است که انگار اگر هزار بار هم اين حرکت را تکرار کنی باز حافظه دقيقی در کار نيست که به کمکت بيايد و خلاصت کند.اما دستکم اين هست که می توانی برای پنجاه و يکمين بار هم در را ببندی.در حالی که جمله نگران کننده را در گذشته و در شرايط نامطمئنی شنيده ای که تکرارش به دست تو نيست.آنگاه توجه خود را به جمله های ديگری بر می گردانی که چيزی درشان نهفته نيست و تنها راه حلی که نمی پذيری اين است که از همه چيز بگذری تا دلت نخواهد بيشتر بدانی.کسی که برانگيزنده حسادت است همين که از آن با خبر می شود آن را سوءظنی تلقی می کند که به نظرش توجيه کننده فريب کاری است.وانگهی،اين تو بوده اي که در کوشش برای بيشتر دانستن دروغ و فريب را آغاز کرده اي.''(صفحه 73).و در کتاب می خوانيم که چگونه آلبرتين،عشق راوی دروغ هايی سربند می کند و با وجود اين رفتار باعث آزار و نارحتی راوی ميشود تا جايی که راوی در مورد رفتار آلبرتين و عشقش نسبت به او اينگونه ما را آگاه می کند:"شگفتا که چيز هايی شايد از همه نا چيز تر ناگهان ارزشی استثنايی می يابد آنگاه آن کسی که دوست می داری پنهانشان می کند(يا کسی فقط همين دورويی را کم داشته تا دوستش بداری)!خود رنج الزاما آدمی را دچار عشق يا نفرت کسی که آن را بر انگيخته باشد نمی کند.به جراحی که تنت را به درد می آورد بی اعتنا می مانی.اما در شگفت می شوی اگر زنی که چندی می گفته که تو همه چيز اويی،بی آن که خود همه چيز تو باشد،زنی که ديدنش،بوسيدنش،نوازشش را خوش می داشته ای،با مقاومتی ناگهانی به تو بفهماند که در اختيارت نيست.اين سرخوردگی گاهی خاطره فراموش شده اضطرابی قديمی را زنده می کند که می دانی برانگيزنده اش نه اين زن،بلکه ديگرانی بوده اند که خيانت هايشان در همه گذشته است تداوم داشته است.وانگهی،در دنيايی که عشق فقط از دروغ زاده می شود و چيزی نيست جز نياز عاشق به اين که دردش را همان کسی که برش انگيخته تسکين دهد،با چه جراتی می توان خواستار زندگی بود،چگونه می توان در مقابله با مرگ حرکتی کرد؟برای پايان دادن به رنج ناشی از کشف آن دروغ و آن مقاومت تنها اين چاره ناخوشايند می ماند که بکوشی بر کسی که با تو دروغ می گويد و مقاومت نشان می دهد،برغم خودش و به ياری کسانی تاثير بگذاری که حس می کنی از خودت به او نزديک ترند،بکوشی خود نيز نيرنگ بزنی و نفرت او را بر انگيزی.اما رنج چنين عشقی از آن نوعی است که به گونه ای تسکين ناپذير بيمار را وا می دارد آرامشی مجازی را در تغيير وضعيت خويش بجويد.افسوس که اين گونه راه حل ها کم نيستند.و شناعت اين گونه عشقهايی که فقط از نگرانی زاييده می شوند در اين است که در قفس خود بی وقفه انديشه هايی بی مفهوم می پروريم.گذشته از اين که در چنين عشق هايی معشوقه به ندرت آدمی را از نظر جسمانی کاملا خوش می آيد،زيرا انتخاب او نه از تمايلی آزادانه،بلکه ناشی از قضای يک لحظه اضطراب بوده است،لحظه ای که ضعف روحيه آدمی آن را بينهايت تداوم می دهد و وامی داردش که هر شب دست به اين يا آن آزمايش بزند و تا حد استفاده از مسکّن سقوط کند.''(صفحات 110 و 111).در جای جای کتاب ما باز با ريزبينی ها و اطلاعات عميق راوی در مورد موضوعاتی مثل موسيقی،ادبيات،نقاشی و غيره را به وفور می بينيم و باز هم تشبيهات جالب راوی را با تمام وجود احساس می کنيم مثل تشبيهی که راوی رابطه خود و آلبرتين را به جنگ لفظی آلمان فرانسه تشبيه می کند. يا تشبيه هايی که بارون پس از برگزاری مهمانی که در خانه وردورن برگزار شده می پردازد.شارلوس که از مهمانی داده شده بسيار سرخوش است رو به خانوم وردورن که اينگار نه اينگار او صاحب مجلس و مکان مهمانی بوده است اويی که همه مهمانان حتی سلامی به او نکردند شروع به صحبت می کند صحبت هايی که شبيه تحقيری تمام معنا است. شارلوس اين گونه به وردورن ميتازد:''اسم شما هم با مراسم امشب همراه می ماند.در تاريخ اسم نوچه ای که ژاندارک را برای رفتن به جنگ آماده کرد ضبط است.خلاصه می شود گفت شما عامل اتصال بوده ايد،امکان ادغام موسيقی ونتوی و نوازنده نابغه اش را فراهم کرده ايد،زيرکی درک اهميت بنيادی تجمع شرايطی را داشته ايد که به يک نوازنده امکان می دهد از همه وزنه و حيثيت يک شخصيت برجسته(که اگر بحث خودم در ميان نبود می گفتم يک شخصيت سرنوشت ساز) به نفع هنر خودش استفاده کند،شخصيتی که زيرکی به خرج داديد و از او خواستيد حيثيت اين مراسم را تضمين کند و گوش هايی را برای شنيدن ويولن مورل اينجا جمع کند که مستقيما به زبانهايی که از همه بيشتر شنونده دارند وصل اند.نه،نه، نگوييد اين ها هيچ است.در کاری که اين طور بی نقص به انجام رسيده باشد هيچ يعنی چه.هر چيزی جای خودش را دارد.لادوراس عالی بود.همه چيز عالی بود،همه چيز.به همين خاطر است که نگذاشتم آدمهايی را دعوت کنيد که کارشان به هم زدن جمع است،آدمهايی که جلوی شخصيت های برجسته ای که من آوردم نقش اعشار را بازی می کنند و با وجود آنها هر عددی اعشاری می شود.من اين جور چيز ها را خيلی خوب حس می کنم.توجه داريد،وقتی آدم مراسمی در خور ونتوی و نوازنده نابغه اش و شما و اگر خودستانی نباشد من برگزار می کند،نبايد جايی برای اشتباه بگذارد.اگر لاموله را دعوت کرده بوديد همه چيز خراب می شد.به ماده مخالف و خنثی کننده ای می مانست که يک قطرکوچکش کل معجونی را بی اثر می کند.اگر او بود برقها می رفت،شيرينی ها بموقع نمی رسيد،شربت پرتقال همه را دچار اسهال می کرد.اصلا وجودش نابجا بود.همان اسمش کافی بود که، مثل يک نمايش، از هيچکدام از سازهای بادی صدايی بيرون نيايد،فلوت و اوبوا يکدفعه صدايشان خفه می شد. حتی خود مورل، اگر هم موفق می شد صدای سازش را در بياورد، از پس هفت نوازی ونتوی بر نمی آمد و فقط می توانست ادای بکسمر را در بياورد، و همه هوش می کردند. من که خيلی به نفوذ افراد معتقدم، از بسط بعضی قسمت های لارگو که تا عمق مثل يک شکوفه باز می شد، از نهايت غنای قسمت پايانی که فقط آلگرو نبود و واقعا به نحو بی نظيری شاد بود خيلی حس می کردم که غياب لاموله نوازنده ها را سر حال می آورد و از فرط شادمانی حتی نفس ساز ها را هم باز می کند.گذشته از اين که وقتی آدم همه شاهها را مهمان کرده ديگر دربان را دعوت نمی کند.''(صفحات 234 و 235).يکی ديگر از بخش های زيبای کتاب مربوط به جاهايی می شد که راوی خواب يا بيدار شدن آلبرتين را توصيف می کرد يکی از اين توصيفات اينگونه در متن آمده است:"هنوز دراز نکشيده خوابش برده بود و ملافه هايش،پيچده گردش چون کفنی، با همه چين های زيبايش، از سختی به سنگ می زد.انگار که چون برخی صحنه های قيامت قرون وسطا، فقط سری از گور بيرون داشت، خفته، به انتظار صور اسرافيل. سرش را خواب در باژگونگی، با گيسوان پريشان غافلگير کرده بود. و با ديدن آن تن بيمقدار آنجا افتاده، از خود می پرسيدم اين چه جدول لگاريتمی بود که هر آنچه با آن سر و کاری داشته بود، از ضربه آرنجی تا تماس پيرهنی، با بسط بينهايت بر همه نقطه هايی که در فضا و زمان اشغال کرده بود، و گاه به گاهی ناگهان در يادم زنده می شد، مرا دچار اضطراب هايی چنين دردناک می کرد با آن که می دانستم حاصل حرکت ها و هوس هايی از اوست که نزد زن ديگری،حتی نزد خود او پنج سال پيش يا پنج سال بعد، برايم هيچ است. دروغ بود، اما دروغی که برايش همت جستجوی چاره ديگری جز مرگ خودم نداشتم. اين چنين، با بالاپوشی که هنوز از زمان بازگشتم از خانه وردورن ها در نياورده بودم، در برابر آن تن درهم پيچيده ايستاده بودم، تنی که صورت تمثيلی چه بود؟ مرگ من؟ عشق من؟ چيزی نگذشته آوای تنفس منظمش به گوشم رسيد. رفتم و لب تختش نشستم تا از آن مداوای آرام بخش نسيم و تماشا بهره بگيرم.سپس آهسته آهسته بيرون رفتم تا بيدارش نکنم.''(صفحات 420 و 421 ) .


بخش های زيبايی ديگری از کتاب:

در حافظه هر چه بخواهی هست،حافظه نوعی داروخانه،يا آزمايشگاه شيمی است،که در آن اتفاقی دستت گاه به دارويی آرام بخش و گاه به زهری خطرناک می رسد.(صفحه 455)

حسود با محروم کردن دلدار از هزار لذت بی اهميت او را پريشان می کند اما دلدار آنهايی را که عمق زندگی اش هستند در جاهايی پنهان می کند که حسود، حتی هنگامی هم که می پندارد بيشترين مراقبت و زيرکی را به کار می برد و کسانی دقيق ترين خبرها به او می دهند، حتی فکرش به آنجا راه نمی برد.(صفحه 457).


(500) Days of Summer

فيلم 500 روز با سامر شايد مهمترين تجربه  مارک وب آمريکايی تا به امروز باشه مارک وب تا پيش از ساختن اين فيلم تجربه کارگردانی چندين قسمت سريال و ساختن چندين ويديو کليپ رو در پرونده داره.اما بی شک فيلم 500 روز با سامر و نوع روايت غير خطی اين فيلم بی شک مهمترين اثر او تا چندين سال آينده خواهد بود چون بی شک با ساختن فيلم های همانند مرد عنکبوتی نميتونه اين مسير رو ادامه بده.
 فيلم در مورد جوانی به نام تام است که در يک شرکت طراحی و چاپ کارت های پستال کار می کند و در انتظار نوعی عشق و رابطه جدی و همیشگی است تا اينکه روزی دختری به نامه سامر وارد شرکت که تام در آن کار می کند می شود و در آنجا مشغول کار می شود سامر که اسمش نوعی تشبيه به تابستان است اعتقادی به يک رابطه جدی نداره و رابطه از نظر او فقط دوستی است نه عشق.فيلم نوعی خاصی روايت رو انجام می دهد ما در روز هايی شاهد رابطه نزديک تام و سامر هستيم و در روز های ديگر(آينده) شاهد فروپاشی اين رابطه هستيم.
نوع روايت فيلم خيلی خوب بود به نظرم پايان فيلم بسيار مبتديانه بود.يکی از بهترين قسمت های فيلم جايی است که تام و سامر وارد يک فروشگاه لوازم خانگی می شوند که در هر پلان ما آنها را می بينيم که با وسايل چيده شده در فروشگاه همانند وسايل خانه مشترک خود بر خورد می کنند روی مبل ها می شينند اينگار که در منزل خود با هم در حاله تماشای تلويزيون هستند وارد آشپزخانه های از پيش ساخته شده و نمونه می شوند و ادای غذا خوردن را در مياورند و در نهايت به اتاق خواب می روند و در تخت سامر به تام می گويد من دنبال رابطه جدی نيستم تو که با اين قضيه مشکلی نداری و تام می گويد نه مثله يک مشتری.تشبيه بسيارز زيبايی اينگار که رابطه اين دو همانند همان ادا در آورندشان در موقع ديدن وسايل نمونه خريد می باشد اينگار اين دو برای هم فقط جنبه يک نمونه را دارند.
بازی های فيلم قابل قبول بود مخصوصا بازی جوزف گوردن لايت در نقش تام که اين روز ها با نقس آفرينی در قالب کاراکتر آرتور در فيلم اينسپشن قدمی محکمی رو به عنوان يک بازيگر موفق در سينما بر داشته است.
يکی از نکات بارز فيلم نوع نماهای زيبايی بود که مارک وب از معماری ساختمون های شهر لوس آنجلس گرفته بود معماری تحسين بر انگيز و به فکر فرو بر برخی از سازه های این شهر.
يکی از بهترين مونولگ هايی که اين چند وقته در سينما ديدم مربوط به اين فيلم می باشد در قسمتی از فيلم که تام پس از چند روز نرفتن سر کار به علت دپرس بودن از قطع رابطه با سامر .در محل کارش در جلسه ايی شروع به صحبت می کند:ما دروغگوييم در موردش فکر کنين چرا مردم اينا رو می خرن؟(کارت های تبريک) به خاطر اين نيست که می خوان بگن چی حسی دارن.مردم اين کارت ها را می خرن چون نمی تونن احساسشونو بيان کن،يا از اين کار می ترسن.ما خودمون داريم باعث می شيم که اونا به نابودی برسن.ميدونين چيه؟من ميگم، همه اينا را بسوزونيم بياين به مردم آمريکا کمک کنيم.حداقل بزاريم با زبون خودشون حرف بزنن.ببينين.اين چی ميگه؟''به خاطر فرزند جديدتون تبريک ميگم''درسته؟چطوره بگيم''به خاطر فرزند جديدتون تبريک ميگم...من که ميگم فقط به خاطر هوس بود.همين و بس''.يا اين يکی همينکه کلی قلب خوشگل روشه "روز ولنتاين مبارک،عزيزم.دوست دارم''.جالب بود؟عشق رو خيلی بزرگ توصيف کرده؟ اصلا کلمه عشق يعنی چی؟ تو می دونی؟کسی می دونه؟هيچکس ميدونه؟همين کارتها،فيلم ها و آهنگ های پاپ هستن که باعث دروغ،دل شکستگی و غصه ميشن.ما داريم کار زشتی می کنيم مردم بايد بتونن احساس خودشونو بيان کنن،احساس واقعيشونو بگن نه اينکه يه سری حرف های نا آشنا رو توی دهنشون بزاريم کلماتی مثل عشق که هيچ معنايی ندارند.