شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

در جستجوی زمان از دست رفته 4

جلد چهارم از اين هفت گانه به نظره من بر خلاف سه جلد گذشته ريتم تندتری داشت اما شايد برای يک سری دوستان باز هم ريتم کتاب در جاهایی دچار کندی و کسالت بار شود.اما برای من اين جلد به هيچ وجه کسالت بار نبود حتی آن ريز بينی راوی که شايد در بعضی از مواقع باعث آزار افرادی شود برای من لذت بخش بود. ريز بينی که شايد بتوان آن را در بعضی از مواقع و موارد اعجاب آور دانست مثلا در جايی راوی در مورد ندادن انعامی به آسانسور بان چنان ريز می شود و چنان در عمق اين اتفاق فرو می رود که اينگار خواننده به اين باور ميرسد که خود در همان لحظه در آسانسور بده است و اين صحنه را به چشم ديده است.
در اين جلد راوی به سراغ چندين مورد می رود از روابت جنسی نا متعارف دوشارلوس نسبت به مورل ويولن نواز تا بی علاقه شدن و دچارر شک و حسادت شدن نسبت به آلبرتين ،آلبرتينی که راوی برداشت های مختلفی از رفتار وکردار آن می کند از همجنسگرا بودن آن تا انسانی هرزه که حتی نميتواند از کوششی برای بدست آورد سن لو در تنهایی دست بردارد.کتاب لحظات نابی را برای شما بوجود می آورد چه از جهت حماقت و خنده همانند کاری که دوشارلوس می خواهد نسبت به مورل انجام بدهد چه از جهت نارحتی در جاهايی که راوی باز ياد مادربزرگ عزيز و از دست رفته اش می کند چه از جهت محافل اشرافی و پوچ بودن و ادا و اصول در آوردن افراد آنان و چه از جهت ريزبينی و نکته سنجی راوی در مورد شخصيت پردازی افراد داستان افراد کوچکی همانند مسئول هتلی که راوی در بلبک در آن مستقر است نيز برای خود شخصيت جدا و جداگانه و پخته دارد شخصیتی که با غلط تلفظ کردن لغات باعث خنده درون دل ما و راوی می شود.

قسمت های زيبايی از کتاب:

گوش می دادم،اما هربار که بايد در وقت معينی کاری بکنيم،به کسی در درونمان ماموريت می دهيم هواسش پی ساعت باشد و بموقع خبرمان کند(و او به اين کار عادت دارد).اين نوکر درونی به يادم آورد که آلبرتين،که در آن لحظه فکرم با او نبود،به زودی پس از برنامه تئاتر آن چنان که از او خواهش کرده ام به خانه ام می آيد.از اين رو دعوت به شام را رد کردم.نه اين که از بودن در خانه پرنسس دوگرمانت خوشم نيايد.اما آدمی می تواند چندين نوع لذت متفاوت حس کند.لذت واقعی آنی است که به خاطرش يکی ديگر را رها می کند.ولی اين يکی اگر آشکار باشد،يا اگر تنها لذت آشکار باشد،ممکن است توجه را از آن يکی برگرداند،به حسودان اطمينان دهد يا منحرفشان کند،نظر ديگران را گمراه کند.در حالی که اندکی شادمانی يا کمی رنج برای فدا کردنش در راه آن يکی کافی است.گاهی دسته سومی از لذت هست که جدی تر اما اساسی تر است،برای ما هنوز وجود ندارد و احتمال وجودش تنها در دلسردی ها و در تاسف هايی نمود می يابد که می انگيزد.اما لذت هايی که بعدا جستجو خواهيم کرد همين هاست.تنها بعنوان يک مثال جزيی،ممکن است نظامی ای در زمان صلح همه زندگی اجتماعی اش را فدای عشق کند، اگر جنگی در بگيرد(حتی بدون آن که اينجا بحث وظيفه ميهنی در ميان باشد)،عشق را فدای شور مبارزه می کند که از عشق قوی تر است.

به ياد می آورم که يک ساعتی پيش از زمانی که مادربزرگم با پيرهن خانه خم شد تا چکمه هايم در درآورد،در گرمای کشنده در خيابانها پرسه ميزدم و،در برابر مغازه قنادی، احساسم اين بود که با همه نيازم به بوسيدن مادربزرگم،به هيچ رو طاقت تحمل يک ساعتی را که هنوز بايد بی او بگزرانم ندارم.و اکنون که همين نياز دوباره سر بر می آورد،می دانستم که اگر ساعتها و ساعتها منتظر بمانم او را هرگز دوباره در کنارم نخواهم ديد،و اين را تازه می فهميدم چون حال که برای نخستين بار آن چنان زنده و حقيقی حسش می کردم که دلم را می ترکانيد،حال که سرنجام بازش يافته بودم،تازه می فهميدم که برای هميشه از دستش داده ام.از دست داده،تا ابد.تناقضی را نمی تواستم بفهمم و خود را برای تحمل رنجش آماده می کردم. و اين است آن تناقض:از يک سو وجودی و مهری که در درونم به همان گونه که می شناختم،يعنی ساخته شده برای من،باقی مانده بود،مهری که چنان همه اجزايش و هدفش و جهت هميشگی اش در من خلاصه می شد که در نظر مادربزرگم همه نبوغ مردان بزرگ،همه نوابغی که از ازل در جهان وجود داشته بودند،به اندازه يکی از عيب های من ارزش نداشت.و از ديگر سو،درست در زمانی که اين خوشبختی را،دوباره حس می کردم انگار که در زمان حال باشد،اين خوشبختی را يقينی،تند و نافذ چون دردی جسمانی که پياپی تکرار شودد در می نورديد.يقين نيستی ای که تصور من از آن مهربانی را مهو کرده بود،آن وجود را نابود کرده بود،حتميت پيوند من و او در گذشته را نيست کرده بود،مادربزرگم را در لحظه ای که دوباره،چنان که در آينه اي بازش،می يافتم آدم غريبی اي کرده بود که تصادفا چند سالی را کنار من بود همچنان که می توانست کنار هر کس ديگری باشد و پيش از اين دوره من برايش هيچ بودم و هيچ شدم.
 
همچون جريانی الکتريکی که آدمی را تکان بدهد،آن عشقها تکانم داد،با آنها زندگی کردم،حسشان کردم.هرگز به آنجا نرسيدم که ببينمشان يا فکرشان کنم.حتی به اين باور گرايش دارم که در اين عشقها(جدا از لذت جسمانی که معمولا همراهشان است اما برای شکل دادن به آنها کافی نيست)،در ورای ظاهر زن،نظر ما به نيروهايی نامريی است که زن را همراهی می کنند و ما به آنها چنان که به خدايانی ناشناخته روی می کنيم.نياز ما به نظر مساعد اين الهگان است،تماس با ايشان را می جوييم بی آن که به لذتی عملی دست يابيم.زن،در وقت ديدار،فقط ما را با اين الهگان در رابطه قرار می دهد و کار ديگری نمی کند.به عنوان پيشکش قول جواهر و سفر داده ايم،وردهايی خوانده ايم يعنی که پرستنده ايم و وردهايی مخالف آنها يعنی که اعتنايی نداريم.هم قدرت خود را برای وعده ديدار ديگری به کار گرفته ايم،اما ديداری که هيچ مشکلی نداشته باشد.اگر اين نيروهای ناشناخته زن را کامل نمی کرد،آيا برای خود او اين همه سختی می کشيديم در حالی که پس از رفتنش حتی نمی دانيم چگونه جامه ای به تن داشت و متوجه می شويم که حتی نگاهش نکرديم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر