پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۰

زائر افسون شده


زائر افسون شده به نويسندگی نيکالای لسکوف ترجمه ی حميد رضا آتش برآب
زائر افسون شده از اون جمله کتاب هايی است که آدم را ميخکوب می کند از اون جمله کتاب هايی که آدم يک نفس تا تهش را می خواند از اون دسته کتاب هايی که با خواندنش لذتی عجیب می برید کتابی که در برگيرنده زندگی پر اتفاق و حادثه يک انسان در طول بيش از 5 دهه از زندگيش است اتفاقاتی که علاوه بر جذابيت دارای نکات و حرف های عميقی انسانی و اجتماعی است. شايد اين معرفی پشت کتاب ترسيمی خوبی از اين داستان باشد: زائر-رعيتی چابک و آواره،و جنگجويی سالک-بهادر سياه پوشی است که داستان نيم قرن زندگی خود را به گونه اي عارفانه بازگو می کند:رام کردن اسبان وحشی،پيروزی بر قهرمان استپ ها،چيرگی بر وسوسه ی زن،قربانی قرار دادن خود برای نجات نزديکان،حماسه آفرينی در جنگ و عذاب اسارت،تعميد کودکان،ستيز با ابليس و پيشگويی سرنوشت کشور.مادرش نظر می کند تا او را به خدمت خدا بسپارد و پسر سعی دارد سوگند او را نقض کند و راه دنيا را بر می گزيند.با اين حال شيفتگی های معنوی در ضمن اين که او را از هلاکت می رهاند،از پس مرگی محتوم به صومعه می رساند،گرچه در آخر عيان می شود که علت اصلی آن گرسنگی و بی خانمانی است.خواندن و لذت بردن از اين کتاب را از دست ندهيد.

بخش زيبايی از کتاب:

و او هم... وای که چه رقاصه ای بود!من البته ديده بودم رقاصه ها در تماشاخانه چه گونه می رقصند،که اصلا الکی بود،عين همان اسب های افسری که در رژه ها بدون هيچ هنر و ابتکاری صرفا به خاطر شيرين کاری می جنبند و ادا در می آورند،در حالی که از جان و هيجان خبری نيست.اما اين ملکه-گروشا-همين که راه می افتاد مانند فرعونی سوار بر کشتی بی حرکت به نظر می آمد،در حالی که از تن مارگونه اش صدای قرچ قضروف ها و جريان مغز يک استخوان به داخل استخوان ديگرش به گوش می خورد...وقتی هم که می ايستاد تنش را تاب می داد و شانه ای را جلو می انداخت و ابرويش را با نوک پا در يک خط قرار می داد..چه نگاری!همه از تماشای رقصش گويی اصلا هر چه شعور داشتند از دست دادند.از خود بی خود شده بودند و به سوی او هجوم می آوردند.يکی اشک در چشم هايش حلقه زده و ديگری نيش تا بناگوش بازشده اش را به نمايش گذاشته بود،و در اين حال همه داد می زدند:در قيد پولش نيستيم.برقص

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر