شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۱

The Breath 2009

آقا سينما شعاری اگر ميخواهيد نميخواهد راه دوری برويد همين همسايه خودمان ترکيه عزيز از اين دسته فيلم ها زياد دارد به خصوص در مواجه با کردها. فيلم نفس: زنده باد وطن يک فيلم شعار گونه و سطحی است که توسط فستيوال های ترکیه نيز به شدت تحويل گرفته شد. فيلم در مورد چهل کماندو است که به نقطه مرزی فرستاده ميشوند تا با يکی از رهبران گروه تروريستی حزب پ ک ک  برخورد کنند.
سرباز های به تصوير کشيده شده در فيلم همه از دم قهرمان و تمامی کردان از دم تمام يه مشت جانی بی احساس. سرباز ترک مسلمان است و نماز خوان، سرباز ترکی روشنفکر است و به فکر اهدای اعضای بدنش پس از مرگش به بيماران است، سرباز ترک با غيرت است و ميخواهد در عمليات ها شرکت کند زيرا خجالت ميکشد برگردد و در صورت پدرش نگاه کند، سرباز ترک يک ابر قهرمان چند وجهی است که در عين وطن دوستی، مسلمان و روشنفکر است. حالم بهم ميخورد از سينمای شعار گونه حال چه سينمای وطنی یا همان ارزشی خودمان باشد چه سينمای خارجی. تنها نکته مثبت فيلم را فقط شرايط سخت فيلمبرداری آن در برف و سرما ميدانم.

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۱

خویشاوندان دو

خویشاوندان دور/ کارلوس فوئنتس/ مصطفی مفیدی
کارلوس فوئنتس مکزيکی يکی از اساتيد ايجاد تعليق و معما در ادبيات حال حاضر دنياست اين نويسنده مکزيکی به زيبايی داستان را پيچ و خم می دهد. خويشاوندان دور نمونه ايی بارز از همين تکنيک فوئنتس است داستانی که مرز بين خواب و رويا در آن به هل معمايی سخت ميماند که خواننده بايد تمام دقت خود را موقع خواندن سطرهای کتاب برای حل آن جمع کند. سطرهايی که با خود ترس و شوک را به همراه دارند ويادآور اين جمله قبل از کتاب را در ذهن خواننده زنده ميکند: آنچه ترسناک است در تصور نمی گنجد. رمان خويشاوندان دور تا آخريل لحظات مشخص نمی کند که چه اتفاقی قرار است بيفتد آيا ما در روياييم يا در بيداری شايد اين پارگراف در نيمه اول کتاب خود بيانگر کامل برای جملات گفته شده باشد.
"من معتقدم که وقايعی هستند که فقط چون ما از آنها می ترسيم اتفاق می افتند. اگر ترس ما آنها را احضار نمی کرد. تو هم قبول داری ديگر که برای هميشه نهفته می ماندند. يقينا تخيل ماست که اتم های احتمال را فعال و آنها را ،گويی، ازعلم رويا، بيدار می کنند. از رويای بی تفاوتی مطلق ما."
داستان از زبان دوست برانلی که در آخر داستان مشخص می شود کيست روايت می شود. برانلی پيرمردی 83 ساله است که با دوست خود هره ديای مکزيکی و پسر هرديا به نام ويکتور در فرانسه بسر ميبرد.برانلی که برای چند روز مسوليت نگه داشتن ويکتور را دارد در شبی بر اثر تغيان اين نوجوان که منجر به آسيب رساندن به راننده ماشينشان می شود با فردی فرانسوی که همنام ويکتورست آشنا ميشود. ويکتور هره ديا فرانسوی آنها را به خانه خود ميبرد و داستان از اين به بعد وارد معماهای تو در تويی می شود که تا پايان داستان ما را با خود همراه ميکند.
با ورود به خانه هره ديای فرانسوی برانلی دچار هراسی می شود که چرا اين مرد به ويکتور که همنام اوست علاقه دارد برانلی بر اثر اتفاقی که ياد ندارد دچار مريضی شده است پس در خانه اين فرد ساکن است و در اين بين او در مصاحبه هايی با هره ديا دچار نوعی سردرگمی می شود انسانی که از اتفاقات تاريخی به خوبی ياد می کند و با گفتن اين روايت برانلی در شک می رود که چطور آيا او نزديک 200 سال عمرش است که اینچنین دقیق تاریخ را روایت می کند. و همچنين ما با گذشته ويکتور مکزيکی نيز آشنا می شويم. اينکه چرا اين نوجوان اينقدر ساکت و در خود فرو رفته است نوجوانی که اتفاقی در زندگی اش اورا به اين روزاندخته است اتفاقی در زمانی گذشته که مادر و برادرش را از او در حادثه ايی هوايی گرفته است. ويکتور با برادرش در زندگی کودکانه خود بایز انجام می داده بازی ايی که بعدها زندگی اورا تغیير داد او و برادرش با هم شرط می بستند که دو به دو با پدر و مادرشان بميرند و دو نفر باقيمانده به عزاداری بپردازند و ويکتور مادر خود را به عنوان يار انتخاب می کند و دليلش اين بوده است که مادر بهتر از همه گريه می کند اما قرعه به نامه برادرش ميفتد و مرگ ديگر در چشم او بدل به چيزی پوچ و مزخرف می شود و در جايی پدر ويکتور چنين او را در يک مسابقه جنگ خروس ها ترسيم می کند.
"من در آخرين لحظه به رينگ رسيدم. فريادی را شنيدم که درها را ببنديد و بازار شرط بندی داغ تر و پر هيجان تر شد. دهان های پر از آب و الکل بر خروس ها آب و الکل پاشيدند، خروس ها را رها کردند، برای رويارويی در پيکاری که همه کس، حتی خروس های خانگی، می دانند که سرانجامش مرگ است. به چشم ها،دست ها، سرهای جمعيت که بر اثر هيستری شرط بندی به اژدهای بزرگ پر پيچ و تابی تبديل شده بود به دقت نگاه کردم. تنها ويکتور بود که در ميان انبوه هيجان زده جميعيت، کاملا بی حرکت نشسته بود. او دستش را، حتی انگشتش را، بلند نکرد. نگاه يخزده اش را از وسط رينگ بر نمی گرفت- و به همین يک دليل، چون يک نفر داشت به چنين شيوه ای تماشا می کرد ديگر دايره ای خنده آور نبود بلکه به صحنه اعدام بدل گشته بود، آن فيلم هيچکاک را به ياد می آوری که در آن همه تماشاگران يک مسابقه تنيس با چشم بازی توپ را دنبال می کردند جز يک نفر: قاتل؟ نگاه خيره و بی احساس پسرم به من می گفت که برای او مرگ يک يا هر دو خروس کاملا بی اهميت است، چه از ديدگاه او اين سرنوشتی بود که برای آنها رقم خورده بود. دو خروس برای جنگيدن آموزش ديده و به تيغ هايی بر روی سيخک هايشان مسلح بودند. بازيچه اربابانشان بودند، و در همين حال اربابانی در ميدان کارزار. و سر انجام، مردن در رينگ بهتر است تا در بازار ماکيان فروشی.اين مساله که اعتقاد به سرنوشت بتواند به چنين بی تفاوتی اخلاقی مطلقی تبديل شود مرا به اين فکر انداخت که برای ويکتور ستايش از اقتدار اشرافی داشت به اعتقاد به قضا و قدر و قدرت کور بدل می شد، و من نسبت به آموزش و پرورش خود به ترديد افتادم چه منظور من در روش تربيتی ام نشان دادن وحدت زمان بود، زمانی که گذشته را قربانی نمی کند، و در تحليل نهايی هدف من رابطه با پسرهايم همين بود."
و شايد اين سطر های آخر کتاب کمکی خوبی برای ترسيم داستان و هل معما باشند.
"برانلی به آرامی آهی کشيد: حوادث می توانند حقيقت داشته باشند. ولی حقيقت اصلی پنهان است، نفرت هوگو هره ديا نسبت به پسرش ويکتور. ويکتور اميدوار بود که پدر و برادرش بميرند، تا او و مادرش برای گريستن در سوگ آن دو زنده بمانند. و نيز، ويکتور از سنگ ها نفرت داشت. او گذشته ايی را که هوگو به آن ارج می نهاد جريحه دار کرد، و دست کم به گفته هوگو شاهکار بی نظيری را کدر ويرانه های سوچيکالکو يافت بلهوسانه از ميان برد. هوگو هره ديا از پسرش بيزار شد آن گاه که پی برد ويکتور درس او را ياد نگرفته است. او انسان ها را تحقير می کرد، ولی سنگ ها را هم دوست نداشت. او شايستگی آن را نداشت که وارث هره دياها باشد."

کنستانسيا

کنستانسيا/ کارلوس فوئنتس/ عبدالله کوثري
کتاب کنستانسيا به نويسندگی کارلوس فوئنتس در برگيرنده ی داستان رانده شده از وطن و ميهن است کسانی که به دليل عقايد خود در ميهنشان از کشور های خود به کشورهای مختلف دنيا فراری شده اند شايد فوئنتس با بيان اين جمله خود در مورد اين افراد توضيحی مفصل داده است فرار از فلسطين به مصر،فرار يهوديان از اسپانيا به گوتهای بالتيک،فرار روس ها به آلمان و اسپانيا و آمريکا،يهوديان رانده به فلسطين،فلسطينيان رانده شده از وطن،گريز جاودانه،دردی چند صدايی،بابلی سراسر گريه،گريه اي بی پايان،اين بود صداها،اين بود آوازه های ويرانه ها،همسرايی عظيم پناهندگان،برای فرر از مرگ در آسته سويل،در برهوت مورمانسک،در کوره های برگن-بلزن...اين سيلابه ی شبح آسای عظيم خود تاريخ بود اما اين افراد رانده شده از ميهن هيچ وقت نمی توانند خود رو با جامعه و شرايط کنونی وقف بدهند و دچار نوعی سر درگمی در اين جامع ها شده اند و همانند انسان هايی مرده می مانند در جايی که شخصيت تبعيدی روس رو به دکتر می کند و به او می گويد آدم مرده به جای خودش بر نمی گردد،آدم مرده بايد به همان زندگی که يک زمانی مال او بده قناعت کند. آدم مرده با صدقه ی خاطره زندگی می کند.دکتر،آدم مرده در صورتی به جای خودش بر می گردد که زندگی را در جايی پيدا کند که بتواند و فقط از او يک در خواست می کند گاسپادين هال،شما فقط روز مرگ خودتان به سراغ من می آييد تا با خبرم کنيد،همان طور که من امروز روز مرگ خودم به سراغ شما آمدم.يادتان باشد،صلاح هردومان در اين است البته اين اثر نوعی ادای احترام به نويسندگان روسی همانند ميرهولد نيز می باشد افرادی که توسط حکومت کمنيستی روسيه کشته شدند و در داستان منظور از کنستانسيا که همسر دکتر می باشد اشاره به يهوديان اسپانيا است که در جنگ جهانی دوم نابود شدند کتاب شايد کمی پيچيده باشد اما بی شک خوندنش توصيه ميشه.

Strangers on a Train 1951

قهرمان تنيس، گاهی هينز، در قطار در حال حرکت به سمت مقصد خود است که با يک آدم بی کار و بی عار به تمام معنا آشنا ميشود مردی که از طريق جرايد خبر دارد که گای در شرف طلاق از همسرش است و به زودی قرار است با دختر سناتوری به نام آن مورتن ازدواج کند. گای زياد  این مرد را یعنی برنو را جدی نميگيرد اما با اين حال با اسرار های او حاضر ميشود با او در قطار ناهار را صرف کند. در کوپه برونو است که در حال صحبت کردن است او به گای ميگويد با تو معامله ای ميکنم من همسر سابقت را ميکشم که به راحتی بتوانی به معشوقت برسی و تو هم مرا از شر پدرم رها کن. گای او را جدی نميگيرد و در آخرين لحظه به شوخی موقع پياده شدن از قطار می گويد پيشنهاد بدی نيست. در ادامه گای را می بينيم که که محل کار همسرش ميرود که با او در مورد طلاق صحبت کند اما همسر سابقش که رفتاری هرزه مانند دارد می گويد او ديگر مايل به طلاق نيست چون از در آمد هايی که شوهرش از ورزش بدست می آورد راضی است و ميخواهد بچه اي به دنيا بياورد بچه اي که حاصل روابط نا مشروع او با ديگران است. گای از دست همسرش عصبانی ميشود و به باجه تلفنی ميرود و در مورد اين اتفاق با آنا صحبت ميکند و در لحظه ای که قطار در حال سوت کشيدن است با عصبانيت ناشی از اين اتفاق می گويد دوست دارم گردنش را بشکنم... دوست دارم خفه اش کنم... او اين حرفا را فقط از روی عصبانيت ميزند و اين حرفای او به سکانس بعدی در خانه برونو کات ميخورد سکانسی که دقيقا بعد از گفتن ديالوگ می خواهم او را خفه کنم دست های برونو رو نشان ميدهد که در حال خفه کردن است. در ادامه برونو در شهربازی در تاريکی شب همسر گای را خفه می کند او که از اين به بعد سعی دارد گای را مجبور کند که دست به قتل پدرش بزند زيرا در غیر اينصورت او مدرکی که از گای دارد را در محل قتل ميندازد تا پليس او را دستگير کند مدرک مربوطه فندک گای است که در قطار جا مانده بوده است.و...
فيلم از يک ديدگاه بازی با بينايی است. همسر سابق گای عينکی است و در موقع کشته شدن ما او را از شيشه عينکش می بينيم. شيشه ی عينکی که در محل تمرین تنیسی برونو رو به وحشت ميندازد باربارا خواهر آنا شباهت زيادی به همسر گای دارد. وقتی برونو او را می بيند چشمان او در درون عينک های باربارا قفل ميشود و فندکی درون آن روشن ميشود و ياد جنايتش می افتد. اين شوک حاصل از ديدن باربارا يک باره ديگر نيز اتفاق می افتد زمانی ک برونو در يک مهمانی است و دارد به شوخی در مورد انجام جنايت به يک خانوم مسن آموزش ميدهد او به آن زن می گويد به نظر من بهترين راه استفاده از دست ها برای خفه کردن مقتول است. او با اجازه آن زن دست هايش را دور گردن طرف قفل ميکند اما چشمانش به روی باربارا و شيشه های عينک او می افتد و دوباره ياد جنايت خود می افتد و چيزی نمانده است که زن بدبخت را خفه کند.
 گای در سکانسی که به برونو گفته شهر را ترک کند تا او به سراغ پدرش برود و معاماله را تکميل کند در تاريکی قدم ميزند او در سياهی وارد خانه شده است و وارد اتاق تاريک پدر برونو ميشود و شروع به صحبت ميکند بدون اينکه صورتی از مردی روی تختخواب ببيند او از ديوانگی و جنون برونو سخن ميگويد به يک باره  چراغ های اتاق روشن میشود تاريکی از بين ميرود و بينايی حاصل ميشود و گای شخص روی تختخواب که برونو است را می بيند و متعجب ميشود.
گزارشگّر تنيس در موقع گزارش بازی گای با رقيبش می گويد گای بر خلاف هميشه با دقت و ضرافت بازی نميکند او عجله دارد و انگار دوست دارد هر چه زودت کار را تمام کند گای انسان آرامی است که دوست دارد کارهايش را با دقت و وقت انجام دهد اما او وارد بازی ای شده است که بايد به بازی خود سرعت ببخشد بازیه او متهم شدن به قتل يا رهايی از اين اتهام است پس او با نقشه قبلی بلافاصله پس از بازی اش ورزشگاه را ترک ميکند تا به شهربازی ای برود که برونو تصميم دارد فندک را در آن رها کند تا گای متهم به قتل شود.
يک فيلم بی نقص و روان که لحظات نفس گير بسياری دارد لحظاتی که ما بين ترس مضاعف و آرامش است به عنوان مثال دقت کنيد که به سکانسی که گای وارد خانه تاريک برونو شده و از پايين راه پله ها هيبت سگی وحشت آميز را می بيند اما پس از نزديکی به او آرامش خود را به دست می آورد زيرا سگ بر خلاف ظاهرش رفتاری دوستانه دارد. فيلم ما را به دنبال خود می کشد ما وارد بازی تنيس نفس گيری شديم که نبايد بيش از اين امتيازی به رقيب بدهيم بلکه بايد تکليف بازی را مشخص کنيم و از اين اضطراب و هراس خلاصی يابيم. کارگردانی بی نقص هيچکاک در کنار فيلمبرداری عالی و موسيقی زيبا فيلم با بازی های روان تیم بازیگری فضای فراموش نشدنی ای در جلوی چشمان بيننده بوجود آورده است فضايی که با يک برخورد اشتباه پا دو نفر در قطار آغاز می شود و در شهربازی بر اثر اشتباه فردی به علت متوقف کردن يکباره وسيله بازی تمام می شود.
برای ختم کلام باز هم هيچکاک رو تو اين فيلمش هم بنا بر عادت همیشگی اش در حضور کوتاه در فيلم هايش به وضوح ديديم در ابتدای فيلم پس از پياده شدن گای، هيچکاک را می بينيم که با قيافه مصمم با يک وسيله موسيقی در حال سوار شدن به قطار است.
نمره من به این فیلم 8 از 10