جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۱

خویشاوندان دو

خویشاوندان دور/ کارلوس فوئنتس/ مصطفی مفیدی
کارلوس فوئنتس مکزيکی يکی از اساتيد ايجاد تعليق و معما در ادبيات حال حاضر دنياست اين نويسنده مکزيکی به زيبايی داستان را پيچ و خم می دهد. خويشاوندان دور نمونه ايی بارز از همين تکنيک فوئنتس است داستانی که مرز بين خواب و رويا در آن به هل معمايی سخت ميماند که خواننده بايد تمام دقت خود را موقع خواندن سطرهای کتاب برای حل آن جمع کند. سطرهايی که با خود ترس و شوک را به همراه دارند ويادآور اين جمله قبل از کتاب را در ذهن خواننده زنده ميکند: آنچه ترسناک است در تصور نمی گنجد. رمان خويشاوندان دور تا آخريل لحظات مشخص نمی کند که چه اتفاقی قرار است بيفتد آيا ما در روياييم يا در بيداری شايد اين پارگراف در نيمه اول کتاب خود بيانگر کامل برای جملات گفته شده باشد.
"من معتقدم که وقايعی هستند که فقط چون ما از آنها می ترسيم اتفاق می افتند. اگر ترس ما آنها را احضار نمی کرد. تو هم قبول داری ديگر که برای هميشه نهفته می ماندند. يقينا تخيل ماست که اتم های احتمال را فعال و آنها را ،گويی، ازعلم رويا، بيدار می کنند. از رويای بی تفاوتی مطلق ما."
داستان از زبان دوست برانلی که در آخر داستان مشخص می شود کيست روايت می شود. برانلی پيرمردی 83 ساله است که با دوست خود هره ديای مکزيکی و پسر هرديا به نام ويکتور در فرانسه بسر ميبرد.برانلی که برای چند روز مسوليت نگه داشتن ويکتور را دارد در شبی بر اثر تغيان اين نوجوان که منجر به آسيب رساندن به راننده ماشينشان می شود با فردی فرانسوی که همنام ويکتورست آشنا ميشود. ويکتور هره ديا فرانسوی آنها را به خانه خود ميبرد و داستان از اين به بعد وارد معماهای تو در تويی می شود که تا پايان داستان ما را با خود همراه ميکند.
با ورود به خانه هره ديای فرانسوی برانلی دچار هراسی می شود که چرا اين مرد به ويکتور که همنام اوست علاقه دارد برانلی بر اثر اتفاقی که ياد ندارد دچار مريضی شده است پس در خانه اين فرد ساکن است و در اين بين او در مصاحبه هايی با هره ديا دچار نوعی سردرگمی می شود انسانی که از اتفاقات تاريخی به خوبی ياد می کند و با گفتن اين روايت برانلی در شک می رود که چطور آيا او نزديک 200 سال عمرش است که اینچنین دقیق تاریخ را روایت می کند. و همچنين ما با گذشته ويکتور مکزيکی نيز آشنا می شويم. اينکه چرا اين نوجوان اينقدر ساکت و در خود فرو رفته است نوجوانی که اتفاقی در زندگی اش اورا به اين روزاندخته است اتفاقی در زمانی گذشته که مادر و برادرش را از او در حادثه ايی هوايی گرفته است. ويکتور با برادرش در زندگی کودکانه خود بایز انجام می داده بازی ايی که بعدها زندگی اورا تغیير داد او و برادرش با هم شرط می بستند که دو به دو با پدر و مادرشان بميرند و دو نفر باقيمانده به عزاداری بپردازند و ويکتور مادر خود را به عنوان يار انتخاب می کند و دليلش اين بوده است که مادر بهتر از همه گريه می کند اما قرعه به نامه برادرش ميفتد و مرگ ديگر در چشم او بدل به چيزی پوچ و مزخرف می شود و در جايی پدر ويکتور چنين او را در يک مسابقه جنگ خروس ها ترسيم می کند.
"من در آخرين لحظه به رينگ رسيدم. فريادی را شنيدم که درها را ببنديد و بازار شرط بندی داغ تر و پر هيجان تر شد. دهان های پر از آب و الکل بر خروس ها آب و الکل پاشيدند، خروس ها را رها کردند، برای رويارويی در پيکاری که همه کس، حتی خروس های خانگی، می دانند که سرانجامش مرگ است. به چشم ها،دست ها، سرهای جمعيت که بر اثر هيستری شرط بندی به اژدهای بزرگ پر پيچ و تابی تبديل شده بود به دقت نگاه کردم. تنها ويکتور بود که در ميان انبوه هيجان زده جميعيت، کاملا بی حرکت نشسته بود. او دستش را، حتی انگشتش را، بلند نکرد. نگاه يخزده اش را از وسط رينگ بر نمی گرفت- و به همین يک دليل، چون يک نفر داشت به چنين شيوه ای تماشا می کرد ديگر دايره ای خنده آور نبود بلکه به صحنه اعدام بدل گشته بود، آن فيلم هيچکاک را به ياد می آوری که در آن همه تماشاگران يک مسابقه تنيس با چشم بازی توپ را دنبال می کردند جز يک نفر: قاتل؟ نگاه خيره و بی احساس پسرم به من می گفت که برای او مرگ يک يا هر دو خروس کاملا بی اهميت است، چه از ديدگاه او اين سرنوشتی بود که برای آنها رقم خورده بود. دو خروس برای جنگيدن آموزش ديده و به تيغ هايی بر روی سيخک هايشان مسلح بودند. بازيچه اربابانشان بودند، و در همين حال اربابانی در ميدان کارزار. و سر انجام، مردن در رينگ بهتر است تا در بازار ماکيان فروشی.اين مساله که اعتقاد به سرنوشت بتواند به چنين بی تفاوتی اخلاقی مطلقی تبديل شود مرا به اين فکر انداخت که برای ويکتور ستايش از اقتدار اشرافی داشت به اعتقاد به قضا و قدر و قدرت کور بدل می شد، و من نسبت به آموزش و پرورش خود به ترديد افتادم چه منظور من در روش تربيتی ام نشان دادن وحدت زمان بود، زمانی که گذشته را قربانی نمی کند، و در تحليل نهايی هدف من رابطه با پسرهايم همين بود."
و شايد اين سطر های آخر کتاب کمکی خوبی برای ترسيم داستان و هل معما باشند.
"برانلی به آرامی آهی کشيد: حوادث می توانند حقيقت داشته باشند. ولی حقيقت اصلی پنهان است، نفرت هوگو هره ديا نسبت به پسرش ويکتور. ويکتور اميدوار بود که پدر و برادرش بميرند، تا او و مادرش برای گريستن در سوگ آن دو زنده بمانند. و نيز، ويکتور از سنگ ها نفرت داشت. او گذشته ايی را که هوگو به آن ارج می نهاد جريحه دار کرد، و دست کم به گفته هوگو شاهکار بی نظيری را کدر ويرانه های سوچيکالکو يافت بلهوسانه از ميان برد. هوگو هره ديا از پسرش بيزار شد آن گاه که پی برد ويکتور درس او را ياد نگرفته است. او انسان ها را تحقير می کرد، ولی سنگ ها را هم دوست نداشت. او شايستگی آن را نداشت که وارث هره دياها باشد."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر