جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

آب و خاک


آب و خاک/ جعفر مدرس صادقی
درد غربت و وطن را هيچ وقت نميتوان از يک وطن پرست دور کرد او هر جا که باشد به ياد مهين و اتفاقات آن خواهد بود و دچار روزمرگی موجود در جامعه و اطرافيان خود نميشود بلکه تمام افکار و خاطرات او مربوط ميشود به مهين خاکی او.بهمن اسفنديار پيرمردی است که سال های آخر عمر خود را در شهری در آمريکا می گذراند بيش از دو دهه است که او پايش را از ميهنش خارج کرده است اما همچنان درد غربت و دوری را نسبت به ميهن خود احساس می کند و وجود خانواده اش در اين ديار کمکی برای فراموش کردن اين خاطرات نکرده است. اسفنديار روزگاری پيش از پيروزی انقلاب، سرهنگی در ارتش بوده اما با پيروزی انقلاب او چيزهای بسياری را از دست می دهد او حتی تا نزديکی اعدام های انقلابی نيز پيش می رود اما شانس با او يار بوده است و از مهلکه جان سالم به در می برد شانسی که نصيب دوست و افسر مافوق او جهانبخش نمی شود بنابرين او پس از آزادی از زندان هر چه زودتر با خانواده خود از ايران خارج می شود و هر چه به مينو که همسر جهانبخش است اسرار می کند با دو دختر خردسال خود با آنها به خارج از کشور بيايد او قبول نمی کند حالا سال ها از آن روزهای تيره و تاره می گذرد و او تصميم گرفته به ديدن ايران و مينو برود. او وارد کشوری می شود که سال ها از آن دور بوده است او آمده تا هم از هوای ميهن تنفس کند هم به حل مشکل برخی از دارايی های توقيف شده اش بپردازد اما دچار ماجراهای ديگری ميشود ماجراهايی که مينو و دختران او نيز در اين ماجراها دخیل هستند. ابتدای داستان را که ميخواندم با خود فکر ميکردم که در مورد مردی است که ميخواهد از درد غربت و دوری بگويد اما کمی که داستان پيش به جلو رفت ديدم خير داستان به دلم ننشست يک جورايی بی سر و ته بود و افت و خيز زيادی در روند اون می ديدم.

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

قول

قول به نويسندگی فريدريش دورنمارت ترجمه سيد محمود حسنينی زاد
فريدريش دورنمارت نويسنده ی فقيد سوييسی که بيشتر به دلیل نمايشنامه هايش معروف است و از بسياری از آثار او فيلم هايی در سينما ساخته شده است نوشته اند وقتی دورنمارت با 500 فرانک پيش پرداخت برای دو رومان سوءظن و قاضی و جلادش به خانه رفت،،همسرش فکر کرد دورنمارت پول را دزديده است.نويسنده ايی که به دليل مشکلت مالی و مريضی همسرش به نويسندگی رو آورد و در عرصه ادبيات کاراگاهی نقشه قابل انکاری گذاشت.سبک و نوع قلم دورنمارت با بقيه نويسندگان کاراگاهی فرق می کند کاراگاهانی که او خلق می کند انسان های خيلی باهوش و از نظر بدنی سال و تر و فرز نيستند آنها انسان هايی مريض هستند انسانی هايی که سال های آخرين عمر خود را می گزرارند و منتظر مرگ خود هستند سبک دورنمارت البته دارای نوعی طنز خفيف نيز هست.
قول کتابی است با شروع و پايانی تلخ کتابی که خواننده تا لحظه آخر دوست دارد قصه با نوعی مهربانی و خوبی تمام شود اما نويسنده زير بار اين درخواست خواننده نمی رود و کتاب رو به گونه ايی تلخ تمام ميکند تا به ما بگويد هميشه نبايد ما منتظر اتفاقات بد با پايان خوب باشيم بلکه در دنيای ما اتفاقات بد نيز با پايانی تلخ همراه هستند.قول داستانی است در مورد کارگاهی که به مادری برای پيدا کردن قاتل دخترش قولی می دهد قولی که تا آخرين لحظات زندگيش به آن پايبند می ماند کاراگاهی که تا قبل از اين قول زندگی راحت و آسوده و همراه با طرقه اي داشته است اما پس از دادن اين قول زندگی اش زير و رو ميشود.قول پاسخ ماتئی،بازرس سرشناس و در اوج موفقيت پليس سوييس است به درماندگی مادری که دخترک 9 سالعش قربانی هوسرانی قاتلی زنجيره اي شده است.
پيشنهاد ميکنم حتما اين کتاب رو بخوانيد به قول پتر هانتيکه عزيز خواند قول يک ضرورت است.خود را آماده کنيم برای زندگی اي که از واقعيت ها پیوری نمی کند.
قسمتی زيبايی از کتاب:بعد از آن که از فلر خداحافظی کرده و از بخش بازرسی گذرنامه ها رد شده بود،در سالن انتظار،يک نسخه نويه تسورشر تسايتونگ خريد.عکس فون گونتن در روزنامه بود،به عنوان قاتل گريتلی موزر،اما عکسی هم از بازرس بود با يادداشتی در مورد ماموريت پر افتخارش.مردی که به نقطه ی اوج طرقی حرفه اي خود رسيده.اما وقتی وارد باند پرواز شد،با بارونی روی دست انداخته،متوجه شد که تراس ساختمان فرودگاه پر از بچه است.شاگردهای مدرسه بودند که از فرودگاه بازديد می کردند.پسر بچه ها و دختر بچه ها در لباس های رنگ رنگ تابستانی.پرچم های کوچک و دستمال ها را تکان می دادند،از بلند شدن و فرود آمدن آن ماشين های غول پيکر نقره ای جيغ و داد و تعجب می کردند.بازرس مکثی کرد،باز به طرف هواپيمای منتظر سوييس اير راه افتاد.وقتی به هواپيما رسيد،مسافرهای ديگر همه سوار شده بودند.مهمانداری که مسافرها را به طرف هواپيما هدايت کرده بود،دستش را جلو آورد تا کارت ماتئی را بگيرد،اما بازرس دوباره رو گرداند.به خيل بچه ها نگاه کرد که شاد و با حسرت برای هواپيمای آمده ی پرواز دست تکان می دادند.بازرس ماتئی گفت:خانم من پرواز نمی کنم.و به ساختمان فرودگاه برگشت،از زير تراسی که يک عالمه بچه روی آن ايستاده بودند گذشت و به طرف در خروجی رفت.

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۰

سو ءظن

سو ءظن به نويسندگی فريدريش دورنمارت ترجمه سيد محمود حسينی زاد
سو ءظن ادامه ايی است بر داستان قاضی و جلادش. برلاخ هم اکنون پس از عمل جراحی در بيمارستان بستری است که روزی با ديدن عکسی در روزنامه از  پزشکی که در اردوگاه های مرگ اناسنی رو بدون بيهوشی مورد عمل قرار داده است مورد شک و سو ءظن ميشود که بايد اين قاتل روانی رو پيدا کند
به نظرم اين کتاب از دو کتاب ديگری از که از دورنمارت خوندم ضعيفتر بود درست است که شخصيت پردازی های کتاب به خصوص شخصيت دکتر روانی با اين تفکر پوچ گريانش خوب بود اما برای من لذت 2 کتاب قبلی رو نداشت


قاضی و جلادش

قاضی و جلادش به نويسندگی فريدريش دورنمارت ترجمه سيد محمود حسينی زاد
قاضی و جلادش نوعی بازی موش و گربه ای هست که 40 سال طول می کشد 40 سال برلاخ سعی ميکند ثابت کند انسانی به پستی و تاريکی دنيا قتلی انجام داده است.
قسمت زيبايی از کتاب:برلاخ گفت:هيچ وقت از تعقيب دست بر نمی دارم.بالاخره موفق می شوم جنايت هایت را ثابت کنم.
ديگری جواب داد:بايد عجله کنی برلاخ.وقت زيادی نداری.دکترها به تو يک سال شانس زنده ماندن می دهند،تازه اگر جراحی بشوی.
پیرمرد گفت:حق با توست.يک سال ديگر.و نمی توانم بگذارم مرا عمل کنند.بايد وارد مبارزه شوم،آخرين فرصتم است.
ديگری تصديق کرد:آخرين،بعد دوباره ساکت شدند.انگار که برای ابد. آنجا نشسته و سکوت کرده بودند.
ديگری دوباره شروع به صحبت کرد:از زمانی که در آن ميخانه ی زهوار در رفته ی يهودی ها،کنار بوسفور،برای اولين بار همديگر را ديديم،چهل سال گذشته.در آن ملاقات،ماه مثل يک تکه ی بی قواره ی پنير سوييسی بين ابرها آويزان بود و از لای تيرهای پوسيده ی سقف روی سرمان می تابيد،هنوز خوب يادم است.تو،برلاخ،آن وقت ها کارشناس جوان پليس سوييس بودی در خدمت ترک ها آورده بودندت تا اصلاحاتی انجام بدهی.من هم خوب،ماجراجوی ولگردی بودم،مثل الان،حريص بودم تا با زندگی يکباره ی خودم و با اين کره ی مرموز آشنا بشوم.از همان اول عاشق هم شديم.وقتی حسابی آن عرق های دوزخی را خورديم،وقتی آن مخمر های خدا می داند چه خرمايی،و آب های آتشين مزارع ذرت غريب اطراف اودسا را در حلقمان خالی کرديم،درونمان جان گرفت و چشم ها مانند دوتکه ذغال سرخ در آن شب ترکی می درخشيد،آن وقت صحبت هايمان گل انداخت.آخ،عاشق اين هستم که به آن ملاقات که مسير زندگی تو و مرا تعيين کرد فکر کنم.ما شرطی بستيم.
پيرمرد آرام گفت:حق با توست. اين شرط را آن زمان با هم بستيم.
ديگری خنديد:فردای آن شب که با سرهای سنگين در آن ميخانه ی خالی و خراب،تو روی يک نيمکت موريانه خورده و من زير ميزی که خيس عرق بود،بيدار شديم،فکر نمی کردی که من به شرطی که بستم عمل می کنم.
برلاخ گفت:فکر نمی کردم عمل به چنين شرطی برای هيچ آدمی ممکن باشد.
سکوت کردند.
ديگری شروع کرد:خدايا هرگز گرفتار وسوسه ام نکن.تهور تو هيچ وقت در خطر وسوسه قرار نگرفت،ولی من را وسوسه کرد.من شرط جسورانه اي را بستم که در حضور تو جنايتی انجام بدهم،بدون اين که تو قادر باشی جنايتم رو ثابت کنی.
پيرمرد که گرفتار خاطراتش شده بود آهسته گفت:سه روز بعد،وقتی با يک تاجر آلمانی از روی پل محمود می گذشتيم،جلوی چشم های من او را پرت کردی توی آب.