دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

قول

قول به نويسندگی فريدريش دورنمارت ترجمه سيد محمود حسنينی زاد
فريدريش دورنمارت نويسنده ی فقيد سوييسی که بيشتر به دلیل نمايشنامه هايش معروف است و از بسياری از آثار او فيلم هايی در سينما ساخته شده است نوشته اند وقتی دورنمارت با 500 فرانک پيش پرداخت برای دو رومان سوءظن و قاضی و جلادش به خانه رفت،،همسرش فکر کرد دورنمارت پول را دزديده است.نويسنده ايی که به دليل مشکلت مالی و مريضی همسرش به نويسندگی رو آورد و در عرصه ادبيات کاراگاهی نقشه قابل انکاری گذاشت.سبک و نوع قلم دورنمارت با بقيه نويسندگان کاراگاهی فرق می کند کاراگاهانی که او خلق می کند انسان های خيلی باهوش و از نظر بدنی سال و تر و فرز نيستند آنها انسان هايی مريض هستند انسانی هايی که سال های آخرين عمر خود را می گزرارند و منتظر مرگ خود هستند سبک دورنمارت البته دارای نوعی طنز خفيف نيز هست.
قول کتابی است با شروع و پايانی تلخ کتابی که خواننده تا لحظه آخر دوست دارد قصه با نوعی مهربانی و خوبی تمام شود اما نويسنده زير بار اين درخواست خواننده نمی رود و کتاب رو به گونه ايی تلخ تمام ميکند تا به ما بگويد هميشه نبايد ما منتظر اتفاقات بد با پايان خوب باشيم بلکه در دنيای ما اتفاقات بد نيز با پايانی تلخ همراه هستند.قول داستانی است در مورد کارگاهی که به مادری برای پيدا کردن قاتل دخترش قولی می دهد قولی که تا آخرين لحظات زندگيش به آن پايبند می ماند کاراگاهی که تا قبل از اين قول زندگی راحت و آسوده و همراه با طرقه اي داشته است اما پس از دادن اين قول زندگی اش زير و رو ميشود.قول پاسخ ماتئی،بازرس سرشناس و در اوج موفقيت پليس سوييس است به درماندگی مادری که دخترک 9 سالعش قربانی هوسرانی قاتلی زنجيره اي شده است.
پيشنهاد ميکنم حتما اين کتاب رو بخوانيد به قول پتر هانتيکه عزيز خواند قول يک ضرورت است.خود را آماده کنيم برای زندگی اي که از واقعيت ها پیوری نمی کند.
قسمتی زيبايی از کتاب:بعد از آن که از فلر خداحافظی کرده و از بخش بازرسی گذرنامه ها رد شده بود،در سالن انتظار،يک نسخه نويه تسورشر تسايتونگ خريد.عکس فون گونتن در روزنامه بود،به عنوان قاتل گريتلی موزر،اما عکسی هم از بازرس بود با يادداشتی در مورد ماموريت پر افتخارش.مردی که به نقطه ی اوج طرقی حرفه اي خود رسيده.اما وقتی وارد باند پرواز شد،با بارونی روی دست انداخته،متوجه شد که تراس ساختمان فرودگاه پر از بچه است.شاگردهای مدرسه بودند که از فرودگاه بازديد می کردند.پسر بچه ها و دختر بچه ها در لباس های رنگ رنگ تابستانی.پرچم های کوچک و دستمال ها را تکان می دادند،از بلند شدن و فرود آمدن آن ماشين های غول پيکر نقره ای جيغ و داد و تعجب می کردند.بازرس مکثی کرد،باز به طرف هواپيمای منتظر سوييس اير راه افتاد.وقتی به هواپيما رسيد،مسافرهای ديگر همه سوار شده بودند.مهمانداری که مسافرها را به طرف هواپيما هدايت کرده بود،دستش را جلو آورد تا کارت ماتئی را بگيرد،اما بازرس دوباره رو گرداند.به خيل بچه ها نگاه کرد که شاد و با حسرت برای هواپيمای آمده ی پرواز دست تکان می دادند.بازرس ماتئی گفت:خانم من پرواز نمی کنم.و به ساختمان فرودگاه برگشت،از زير تراسی که يک عالمه بچه روی آن ايستاده بودند گذشت و به طرف در خروجی رفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر