پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۰

قاضی و جلادش

قاضی و جلادش به نويسندگی فريدريش دورنمارت ترجمه سيد محمود حسينی زاد
قاضی و جلادش نوعی بازی موش و گربه ای هست که 40 سال طول می کشد 40 سال برلاخ سعی ميکند ثابت کند انسانی به پستی و تاريکی دنيا قتلی انجام داده است.
قسمت زيبايی از کتاب:برلاخ گفت:هيچ وقت از تعقيب دست بر نمی دارم.بالاخره موفق می شوم جنايت هایت را ثابت کنم.
ديگری جواب داد:بايد عجله کنی برلاخ.وقت زيادی نداری.دکترها به تو يک سال شانس زنده ماندن می دهند،تازه اگر جراحی بشوی.
پیرمرد گفت:حق با توست.يک سال ديگر.و نمی توانم بگذارم مرا عمل کنند.بايد وارد مبارزه شوم،آخرين فرصتم است.
ديگری تصديق کرد:آخرين،بعد دوباره ساکت شدند.انگار که برای ابد. آنجا نشسته و سکوت کرده بودند.
ديگری دوباره شروع به صحبت کرد:از زمانی که در آن ميخانه ی زهوار در رفته ی يهودی ها،کنار بوسفور،برای اولين بار همديگر را ديديم،چهل سال گذشته.در آن ملاقات،ماه مثل يک تکه ی بی قواره ی پنير سوييسی بين ابرها آويزان بود و از لای تيرهای پوسيده ی سقف روی سرمان می تابيد،هنوز خوب يادم است.تو،برلاخ،آن وقت ها کارشناس جوان پليس سوييس بودی در خدمت ترک ها آورده بودندت تا اصلاحاتی انجام بدهی.من هم خوب،ماجراجوی ولگردی بودم،مثل الان،حريص بودم تا با زندگی يکباره ی خودم و با اين کره ی مرموز آشنا بشوم.از همان اول عاشق هم شديم.وقتی حسابی آن عرق های دوزخی را خورديم،وقتی آن مخمر های خدا می داند چه خرمايی،و آب های آتشين مزارع ذرت غريب اطراف اودسا را در حلقمان خالی کرديم،درونمان جان گرفت و چشم ها مانند دوتکه ذغال سرخ در آن شب ترکی می درخشيد،آن وقت صحبت هايمان گل انداخت.آخ،عاشق اين هستم که به آن ملاقات که مسير زندگی تو و مرا تعيين کرد فکر کنم.ما شرطی بستيم.
پيرمرد آرام گفت:حق با توست. اين شرط را آن زمان با هم بستيم.
ديگری خنديد:فردای آن شب که با سرهای سنگين در آن ميخانه ی خالی و خراب،تو روی يک نيمکت موريانه خورده و من زير ميزی که خيس عرق بود،بيدار شديم،فکر نمی کردی که من به شرطی که بستم عمل می کنم.
برلاخ گفت:فکر نمی کردم عمل به چنين شرطی برای هيچ آدمی ممکن باشد.
سکوت کردند.
ديگری شروع کرد:خدايا هرگز گرفتار وسوسه ام نکن.تهور تو هيچ وقت در خطر وسوسه قرار نگرفت،ولی من را وسوسه کرد.من شرط جسورانه اي را بستم که در حضور تو جنايتی انجام بدهم،بدون اين که تو قادر باشی جنايتم رو ثابت کنی.
پيرمرد که گرفتار خاطراتش شده بود آهسته گفت:سه روز بعد،وقتی با يک تاجر آلمانی از روی پل محمود می گذشتيم،جلوی چشم های من او را پرت کردی توی آب.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر