یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

In Bruges

دوستانی که فيلمو نديدند اين مطلب رو مطالعه نکنند چون لذت ديدن يکی از بهترين فيلم های دهه اخير رو از دست خواهند داد.دنيا دار مکافات اعمال ماست شايد اين جمله بتونی تا حدودی فيلم تحسين برنگيز و پر حرف در بروجز رو تا حدودی بيان کنه. شايد نکته اصلی فيلم در سکانسی هست که ری و کن درون موزه به تابلويی گوتيک وار نگاه ميکنند تابلويی که بيانگر جهنم.دوزخ و بهشت است البته بايد توجهه داشتيم باشيم که در فيلم ری به هيچ عنوان به تاريخ و هنر علاقه نداره بر عکس کن که به اين معقوله ها علاقه داره ری در مورد تابلو از کن ميپرسه اين چی رو ميخواهد نشون بده و کن به اون توضيح ميده که اين تابلو بازگو کنند قيامت است و اتفاقات بعد از آن و ری به کن ميگه آيا تو به معصيت و روز قيامت اعتقاد داری؟ و کن جواب می دهد من به اين اعتقاد دارم اگر پيزنی باری دستش بود فقط درو برای او نگه دارم و ری در پاسخ می گه آره اگه بخوای بهش کمک کنی فکر می کنه بارشو ميخوای بدزدی اين دنيايی که ما توش زندگی می کنيم اما برای ری اين شهر حکم جهنمش رو داره و کاگردان با وجود محيط های بکر طوری شهره تاريخی بروجز رو به ما نشون داده که شايد خيلی ها بعد از ديدن اين فيلم هيچ علاقه ايی ديگه برای ورود به اين شهر نداشته باشند.
 
فيلم در مورد شخصی به نام ری است که برای فردی به نام هری کار می کند او در اولين کارش همراه با کن به کليسا می رود تا اولين قتل خود را انجام دهد و در حاليکه در اتاق توبه نشسته به پدر روحانی می گويد من يک نفر رو کشتم و پد روحانی از او ميپرسد تو چه کسی را کشتی؟و ری می گه می گويد تو را و شروع به شليک به او می کند که در اين حال که کشيش سعی داره با تنی تير خورده کشان کشان فرار کنه ری به او از پشت سر تيرندازی ميکنه در حاليکه يکی از گلوله های ری به سر کودکی ميخوره که در جلوی کشيک قرار گرفته بود و ری اونو نديده بود کودک کشته ميشه و ری نميتونه اين خاطره رو از ذهنش فراموش کنه و هری، کن و ری رو به بروجز ميفرسته تا در اونجا کار ری رو تمام کنه چون ری اعتقاد داره کسی که يک کودک را کشته بايد کشته بشه و البته همه بايد قبل از مرگشان شهر بروجز را ببينه و در واقع ميخواد قبل از مرگ ری به او نيز لطفی کرده باشد اما شهر بروجز با تمام معماری ها و موزه ها برای ری معنايی جز شکنجه و آزار نداره و ساعت و روز ها برای او همانند رنجی طولانی است اينگار که اين شهر برای او حکم جهنم رو دارد حتی آشنا شدن او با دختری به نام کلويی نيز نمی تواند او را تسلا بدهد.کلويی که جزو عوامل پشت صحنه يه گروه فيلمبرداری است و البته به يکی از شخحيت های ديگر داستان ما که بازيگر يک سريال به نام جیمی ميباشد که به علت کوتاه بودن قدش مورد توجه قرار گرفته و برای آرامش و تسلا این کوتوله آرامبخش اسب استفاده می کند مواد آرامبخش اسب می رساندفيلم در بعضی مواقع نوعی طنز هجوگونه رو به ما نشون ميده که البته ما نه ميتونيم به اون بخنديم و نميتونيم بی تفاوت از کنار اون عبور کنيم در واقع فيلم به زيبايی با جملات و کلمات بازی کرده جايی که ری که با کلويی آشنا ميشه در اولین قرارش حتی نميتونه نفرتشو از بروجز پنهان کنه و شروع به توهين به بروجز می کنه کلويی به او می گويد تو داری به زادگاه من توهين می کنی ری می گويد می دونی بلژيک برای چه معروف شده؟ برای شکلات و سوء استفاده از کودکان البته اونا شکلاتم ساختند تا از بچه ها سوءاستفاده کنند. ما در فيلم می بينيم که ری نسبت به جيمی نوعی احساس دوستی می کنه و در چند سکانس بعد تصميم ميگيره با موادی که از خونه کلويی دزديه با او و کن به توهم برند تا هر کدام از اين طريق غم های خود را فراموش کنه ری ايی که بر اثر کشتن يه کودک دچار عذاب وجدان و افسردگی شده يا جيمی که به علت کوتاه بودن قدش همين حسو داره يا کن که به دليل گرفتن دستور کشتن ری از هری دوچار اين حسه شده و می خواهد با کشيدن موادی که خيلی وقت پيش اونو ترک کرده بوده خودش رو تسلا بده که در حاله کشيدن کوکايين جيمی اين حرفو ميزنه حرفی که شايد دليل يا عملی بخشی از علل وجود رفتار او باشد بالاخره جنگ بين سياه ها و سفيد پوست ها اتفاق می افتد و من حسابی پدر کوتوله های سياه را در مياورم ری می گويد اين جنگ نيست چون از قبل معلومه تو کدوم جبهه قرار گرفتی اما اگر ويتنامی تو دسته سياه ها قرار بگيرند من طرف اونا را می گيرم که البته ری در سکانسی که با کلويی در رستوران بوده نوع حساسيتش رو نسبت به ويتنامی ها نشون بده جايی که دود سيگارش به يک زوج آمريکايی ميخورد اما اون آمريکايی شاکی می شه و ری در جوابش می گويد شما آمريکاييا بايد خفه شيد چون پدر ويتنامی ها را در آورديد و از اونا معذرت نخواستيد شما جان لنی رو کشتيد و بايد معذرت بخواهيد و کن در اين بحث با ری و جيمی در مورد جنگ سياه ها و سفيد ها می گويد من يک زن سياهپوست داشتم که عاشقش بودم اما او توسط يک سفيد پوست کشته شد حالا من بايد طرف کدام دسته تو اين جنگ لعنتی باشم؟ و کارگردان به چه زيبايی و با چه طنزی جالبی اينگونه نژاد پرستی رو زير سوال می برد در سکانسی که ری می خواهد خود را بکشد اين سوال مطرح می شود آيا يک انسان اين حقو داره که بر اثر يک اشتباه فاهش و مرگ آفرين جان خودشم بگيرد يا نه؟ که باز فيلم در اينجا به زيبايی جواب ما را می دهد ری به پارک مرود تا با ديدن بچه های در حاله بازی به خود يادآور شود چه گندی بالا آورده است و تصميم خود را که خالی کردن يکی تير درون سرش است را راحت تر انجام دهد در اين سکانس کن دارد از پشت با يک تفنگ صدا خفه کن به سمت ری مير رود که روی يک نيمکت نشته اما وقتی نزديک او می شود متوجه می شود که ری ميخواهد خودش را بکشد و به او می گويد اينکار نکن و ری می گويد تو خودت ميخواستی منو بکشی چرا اين حرفو می زنی؟يعنی من اين حقو ندارم؟ و اين سخنان را باحالت گريان بيان می کند و در سکانس بعدی کن به او می گويد بهت پول ميدم و تو از اينجا می ری ميفهمی؟ری می گويد برم انگليس؟کن می گويد مگه ميخوای کشته بشه که بری اونجا؟ و ری با حالت بغض آلود می گويد من می خواهم کشته بشم من يه بچه را کشتم و کن به او می گويد پس بچه بعدی را نجات بده از اين کار بيا بيرون و سعی کن در زندگيت جون يک بچه را نجات بدی. پس از اين سکانس ری با قطار از شهر خارج می شود و ما و ری خوشحال ميشيم که آخر از اين بروجز لعنتی اين جهنم کثيف خارج شديم اما در وسطه راه توسطه پليس بعلت کتک زدن همان دو نفری که در رستوران فکر ميکرده آمريکايين و کانادايی بودن دستگير ميشه و به بروجز برگشته داده ميشه و کلويی او را از زندان آزاد می کند و در اين عين کن به هری زنگ می زند که اون ری رو نکشته چون اون بی گناه بوده و از اينجا به بعد ما بالاخره قيافه هری را می بينيم هری که نماد يک انسان خانواده دوست است و عاشق فرزندانش است و معتقد است هر کس بچه ايی را بکشد بايد کشته بشه و همه قبل از مرگ بايد بروجز رو ببينند خود دست به کار ميشه و تنهايی برای انجام دادن به اصوله اعتقاديش به بروجز مياد در سکانس ربرو شدن هری و کن هر دو با هم به بالای يک ناودون تاريخی می رند تا اونجا به حسابه همديگه برسند کن به هری ميگه من به تو شليک نميکنم چون به تو مديونم اما بدون که اون پسر بی گناهه و ميتونه به راه درست بياد و او را برای چند لحظه متقاعد ميکنه و هری فقط يکی تير به پای او می زند اما موقع پايين اومدن از پله ها هری متوجه می شود که ری به شهر برگشته و فکر ميکنه کن داره به او دروغ می گه و به سمت او گلوله ايی شليک ميکنه که به گردنش کشيده ميشه و به دنبال ری ميره اما کن می بينه نميتونه با اين وضع از پله ها پايین بره پس تصميم ميگيره به بالا برگردد و بايک گلوله هری رو بزند اما در بالا می بيند که هوا حالت مه آلود دارد و برای اينکه توجه ری رو به خود جلب کند خودکشی می کند يعنی خود را از اون بالا پايين می اندازد تا جانش را بدهد و به ری بگويد که هری در شهر است و می خواهد او را بکشد. در پايان داستان هری پس از زدن چند تير به ری فکر می کند که همانند ری در اولين فيلم يکی از گلوله هايش به سر يک بچه خورده در حاليکه گلوله اش به جيمی خورده و هری پس از اين کار خودش را می کشه و ری در حاليکه با برانکاد دارد به بيمارستام ميره می گه من آخر از اين بروجز لعنتی می رم بيرون حالا هر چی ميخواهد بشه اصلا اعدام کنند يا بندازنم، زندان فرقی نمی کنه چون ديگه تو بروجز نيستم تو جهنم نيستم.
فيلم در بروجز همان طوری که اول صحبت هام گفتم حرف برای گفتن زياد داره و بی شک يکی از بهترين ساخته های دهه فعلی سينماست از شخصيت پردازی دو بازيگر اصلی فيلم که ما رو ياد شخصيت های فيلم هفت می اندازد ری که فردی عصبانی زود رنج و عصبی هست و سعی می کند با حرف زدناش نوعی شوخی رو بيان کند و در کل نماد يک جوان نا پخته است تا کن که يک انسان کامل و صبور است و نمادی از يک انسان پخته است فيلم روی مذهب خيلی تاکيد داره اينکه يک پدر روهحانی در يک کليسا کشته ميشه يا کشته شدن يک کودک که نمادی از معصومیت است يا رفتن دو کاراکتر اصلی فيلم به شهری مثله بروجز و ديدن کليساهای مختلف اما نمی توان گفت که فيلم کاملا مذهبی است زيرا با شهر بروجز که بيانگر نوعی تاريخ کليسا است اصلا ارتباط برقرار نميکنیم و همون حسی رو پيدا می کنيم که ری نسبت به اين شهر داره حسه جهنم .فيلم با موسيقی های بسيار زيبا به جلو حرکت ميکنه فيلمبرداری در زمستان اتفاق افتاده که اين خود نوعی سردی و نا ملايم بودن اين شهر رو به بيننده منتقل ميکنه. کالين فارل که با فيلم باجه تلفن استعداد خودش رو به ما نشون داده بود در اين فيلم شاهکار ظاهر شده بود و تا به امروز  بی شک مهمترين نقشه خود رو ايفا کرده است برند گليسون نيز به همين صورت است و نکته جالبی که در مورد دو بازيگر فيلم وجود دارد اينه که هر دو ايرلندی هستند و با کارگردانی انگليسی اين فيلم رو کار کردند.کارگردان و نويسنده فيلم مارتين مک دونا است و اين فيلم دومين ساخته اش است و تا به امروز کاره ديگه ايی در دست ساخت نداره که اين خود نشون دهنده وسواس اين کارگردان عزيز است که کارش در اين فيلم جای هيچ گونه ايرادی نگذاشته بود.

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

شب های هند


شب های هند/ آنتونيو تابوکی/ سروش حبيبی

شب های هند کتابی است از نويسندگی آنتونيو تابوکی کتاب در مورد  فردی است که به دنبال يکی از دوستانش که يک سالی از او خبری نيست وارد کشور هند می شود و از آنجا وارد يک هتل ماقر می شود و از طريق يک فاهشه که قبلا با دوستش ارتباط داشته متوجه می شود که او در بيمارستان بستری بوده و البته با نوعی فرقه ايی مذهبی در هند نيز ارتباطی داشته او سپس در ادامه به بيمارستان می رود اما آنجا چيزی دستگيرش نمی شود و به سفر خود ادامه می دهد و وارد شهرهای گوناگون ديگر می شود اما در باطن قصد سفر های کوتاه مدت او به هر شر هند فقط پيدا کردن دوستش نيست کتاب به زيبايی نوعی تصوير رو از اين کشور پهناور ارائه کرده است کشوری که دارای مشکلات عديده است و البته با هزاران نوع فرقه و خرافات نيز درگير است که در اين کتاب نگاهی به چند تا از  اين مذاهب هم می شود
قسمت زيبايی از کتاب:بله ولی دريا کجا،فيلادلفيا کجا!سراب هم آنجا کاری ندشت!سراب در بيابان است،آن هم وقتی خورشيد وست آسمان است و آدم از تشنگی می خواهد بميرد.حال آنکه آن روز سرما سنگ می ترکاند.همه جا را برف چرکی پوشانده بود.يواش يواش جلو رفتم.انگاری دريا مرا پيش میکشيد.
ميخواستم با وجود سرما آب تنی کنم.رنگ آبی آن وسوسه ام می کرد و آفتاب توی آب برق ميزد.اما معلوم شد که دريا دورنما بود.نقاشی بود.اين معمار ها روی ديوار بتنی دورنمای دريا را می کشند تا آدم کمتر احساس کند که توی اين شهر کثافت گرفتار است.من با آن دريای روی ديوار دو قدم بيشتر فاصله نداشتم و کيف پر از نامه شانه ام را فرو می کشيد و ته آن بن بست باد بيداد می کرد و زير آن شن های طلايی می چرخيد و تکه های کاغذ پوسيده و برگ های خشک و يک کيسه نايلونی را می چرخاند.يک پلاژ گرفته،در دل فيلادلفيا!مدتی به تماشا ايستادم. عاقبت با خودم گفتم:دريا که پيش تامی نمی آيد.پس تامی بايد برود پيش دريا

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

Harry Brown


 کسانی که فيلمو نديدند اين پست رو نخونند
تو نمی تونی صبح بچه دو سالت رو برای هواخوری با کالسکه بیرون ببری به دليل اينکه با يه گلوله جلوی چشمه بچت کشته ميشی تو نميتونی برای رسيدن به همسرت که در تخت بيمارستان است از يک زيرگذر استفاده کنی تا او را ملاقات کنی آخه اگه اينکارو بکنی خودتم ميری رو يه تخت کنار همسرت، تو نميتونی ماشينت رو کنار خونت پارک کنی چون شيشه های ماشينت شکسته ميشه و اگر خودتم بخوای ازش دفاع کنی شکسته ميشی تو نميتونی با دوست دختر به يه پياده روی ساده بری چون مورد آزار و اذيت قرار می گيری
فيلمه هری براون از اون دسته فيلم هايی هست که به دز خشونت و اغتشاش آلوده است و شما با دسته ايیاز اراذل و اوباش روبرو ميشيد که دست به هر کاری می زنيد جوان های کم سن و سالی که تفريحشون کشتن و تجاوز و فروش مواد است و البته جامعه با آنان کنار آمده و کاری به کارشون نداره و البته ما در اين فيلم دنبال اين نيستيم که ببينيم چرا اين جوانان اينگونه رفتار ميکنند و بر اثر چه گذشته يا خانواده اي به اينجا رسيدند بلکه فيلم ميخواد فقط کثافت بودن اين جمع رو نشون بده و دنبال بيان کردن علل و پيدايش اينگونه رفتار نيست شايد سکانس اول فيلم به خوبی بيانگر اين قضيه باشه دسته ايی از جوانان اراذل در حال کشيدن مواد هستند و دو نفر آنان سوار موتور می شند و مادری که بچه ی اش رو برای هواخوری به بيرون آورده است را می کشند و سپس ما در ادامه فيلم می بينيم که شخصيت اول داستان ما يعنی هری اين اخبار رو از راديو ميشنود و هيچ عکس العمل خاصی از خود نشون نميده اينگار اين انسان ها در اين جامعه به اين اخبار عادت کرده اند هری که پيرمرد هفتاد ساله است و بازنشسته نيروی دريايی نيز است همسرهس در حال مردن بر تخت بيمارستان است و برای عيادت همسرش مجبور است مسيری طولانی تری تا بيمارستان را بپيمايد زيرا اگر بخواهد از زير گذری عبور کند ممکن است توسط اين جوانان مورد اذيت قرار بگيرد البته در يکی از اين ديدار ها همسرش در بيمارستان جانش رو از دست می دهد و تنها دوست و همدم باقيمانده برای او لن ميشود که با هر روز چند ساعتی رو با شطرنج ميگزراند اما لن نيز پس از چندين بار آزار و اذيت توسط اوباش بالاخره روزی در يک تونل زيرگذر توسط آنان کشته ميشود و کاراگاهی به نام آليس و همکارش اين خبر رو به هری می دهند و هری به شدت نارحت ميشه و تصميم ميگيره که با تهيه يک اسلحه انتقام دوستش رو از اين جماعت بگيره در ادامه داستان هری برای تهيه اسلحه پيش دو نفر از اين ارازل که در تهيه مواد هم دستی دارند ميرود که يکی از بهترين سکانس های فيلم هم همينجاست هری پس از اينکه می بيند آنها چگونه ازيک دختر سوء استفاده کرده اند آن دو را می کشت و به يکی از آن دو که گلوله ايی به شکمش خورده است می گويد من قبلا اين وضعيت رو ديدم يکی از دوستانم در جنگ مثله تو شده بود او 10 دقيقه از درد فرياد می زد در حاليکه هيچ کمکی از دست ما بر نمی آيد و اون گلوله داشت به سمت جيگرش می رفت و او را از پا در آورد و من هيچوقت اين داستان را تا امروز باسه کسی تعريف نکرده بودم  تو يه احمقی دوسته من يه احمق ساده اگر به حرفه من گوش داده بودی و برای اون دختر يک آمبولانس می گرفتی هيچوقت اين اتفاق باست نمی افتاد چيزی که تو اين فيلم آدمو آزار ميده نقش آليس کاراگاه است که اصلا در فيلم حل نشده و معلوم نيست که به چه دليل يک کاراگاه بايد هميشه چشمانی نيمه اشک گونه داشته باشه و نوعی صدای لرزان در حرف زدنش باشه واقعا آدم نميتونه درک کنه که چرا يک کاراگاه که هميشه با صحنه جرم و جنايت درگير است با ديدن اين قتل ها اينگونه خود را باخته است البته اميده ما در اين فيلم به اين کاراکتر قرار گرفتن او در پايان داستان است جاييکه او نقشش کمی پر رنگ می شود ما در فيلم می بينيم که هری به دنبال مسئول قتل لن است و پس از گرفتن يکی از اراذل که فکر ميکرده او لن رو کشته فيلم موبايل پسر رو ميبينه که از صحنه کشته شدن لن فيلم گرفتن و در فيلم ميبينه که پسری به نام دين  لن را کشته پس به دنبال او می گردد و پس از کشتن دو نفر از هم تيمی های دين بر اسر دويدن به دنبال دين دچار حمله قلبی ميشود و به بيمارستان می افتد و آليس متوجه ميشود که هری قاتل جوانان اراذل است اما هری از بيمارستان فرار ميکند و آليس و همکارش وارد شهر ميشوند تا هری رو پيدا کنند اما شهر بر اثر حمله نيروهای پليس به چندين مراکز اوباش دچار نوعی هرج و مرز شده و ماشين آنان نيز کنترل خودش رو از دست می دهد و آليس و همکارش زخمی ميشود و هری به کمک آنان می آيد و آنها رو به کافه ايی که هميشه با لن به آنجا ميرفته می برد اما ما در ادامه از زبان آليس متوجه ميشيم که صاهحب کافه همان دايی دين است يکی از سکانس های تکان دهنده ديگر فيلم اينجا اتفاق ميفتد جايی که هری و آليس پس از ضرب و شت توسطه دين و داييش به زمين افتاده اند و دايی دين به سراغ همکار آليس می رود که بيهوش است و او را خفه می کند در حاليکه او روی صندلی دست و پا می زند و ما صدای دست و پا زدن او را می شنويم و پس از مردنش دايی دين به او می گويد ياد گرفتی؟هم قشنگ بود و هم آسون پايان فيلم واقعا نا اميد کنند بود همانند کليشه ايی هاليوودی تمام شد اينگار که هری يک قهرمان بوده و پس از کشتن چند اشرار مانند يک قهرمان وارد تونلی می شود که قبلا هيچ وقت جرات عبور از آن را نداشته اينگار که او با چندين انتقام و قتل تونسته امنيت رو به جامعه برگرداند پس از چند سال يا بهتر بگيم پس از سال 2006 که مايکل کين با حضور چند دقيقه ايی خود در بچه های بشر ايفا نقش کرده بود يه بازی قابل قبول از او ديديم فيلم محصول انگليستان به کارگردانی دانيل ببر بود که در سال 2008 در قسمت فيلم کوتاه نامزد اسکار شده بود و اين فيلم دومين کارش بوده اکثر فيلم در محيط تيره و تاريک و بدون خورشيد فيلمبرداری شده که البته نوع آب و هوای انگليس خود به اين قضيه خيلی کمک کرده بود

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

synecdonch,newyork

شکسپر در روزگاری گفته بود تمام جهان صحنه ی نمايش است و تمام مردان و زنان فقط بازيگران آن هستند شايد با ديدن اين فيلم ياد اين جمله شکسپير بيوفتيم جماعتی از انسان در 30 سال سعی می کنند تائتری بسازند که موضوعش زندگی خود آنان هست و بازيگران آن مجبورند به مدت بيش از 20 سال رفتار شخصيت های نمايشنامه رو که در دنيا زندگی می کنند را زير نظر بگيرند تا بتوانند نقشه خود رو ايفا کنند اما در انتها هيچ کسی نميتواند نقشه کس ديگه ايی رو داشته باشه چون سرنوشت همه آدم ها با هم متفاوت است و هر کسی نوعی زندگی خاص خودش رو دارد
 
فيلم در مورد کيدن کارگردان تائتر هست که دچار نوعی مريضی هست و دائما خون بالا ميآرد يا دفع می کند اما تا آخر فيلم ما نميفهميم که مريضی او چيست آيا او هم مثله پدرش دچار سرطان شده يا نه؟ به هر حال او با همسرش ادل که يک نقاش هست و دختر چهار سالش اليو زندگی ميکند که پس از مدتی ادل به بهانه برپايی نمايشگاه در برلين همراه با اليو از آمريکا خارج می شود و کيدن رو ترک می کند اما کيدن نميتواند گذشت زمان و نبود دخترش رو به خاطر بسپارد او پس از هفت سال هنوزم فکر ميکند که دخترش هنوز چهار ساله هست و شروع می کند خود دفترچه خاطرات دخترش رو پر می کند تا شايد کمی آسايش پيدا کند البته در اين مدت اتفاقات عجيبی ديگر باسش ميوفته که هر کدام دلايل خاص خود رو دارد مثلا روبرو شدن با پدرش در بيمارستان که در حال مردن بر اثر سرتان است و به او می گويد از اين زندگی راضی نيست شايد اين تداعی زندگی خود کيدن نيز باشد يا ايجاد يک رابطه دوستی بين کيدن و هيزدل که بعد ها برای ساختن تائتر 30 ساله مسئول کميته تائتر می شود هيزدل نيز برای خود داستان جدا گونه دارد هيزدلی که در اوايل داستان دلباخته کيدن هست اما رابطه آنان به جايی نميرسد و او ازدواج می کند و البته مورده عجيبی که در مورد هيزدل در فيلم وجود دارد خانه ايی او هست خانه ايی که در حال سوختن هست اما به طور کامل هيچ وقت آتش نميگيرد فقط در حال سوختن است و البته هيچ کس از اين قضيه تعجب نميکند و همه به طور عادی با اين قضيه کنار آمدن که اين قضيه بر ميگردد به احساساست و عواطف انسانی که هميشه در حال سوختن و خاکستر شدن است اما هيچ وقت اين احساسات بطور کامل انسان را از بين نميبرد بلکه فقط او را ميسوزاند بدون اينکه او دچار مرگ جسمی شود در نيمه اول داستان ما شخصيت ديگری به عنوان روانشناس کيدن رو می بينيم روانشناسی که کيدن در اوايل فيلم همه جا او را ميبينيد و دائم داره کتاب های منتشر نشده او را ميخواند و او تنها خواننده اش است البته روانشناسی که هميشه بايد سبب آرامش يک انسان باشد و نقشه يک آرامبخش رو داشته باشه اما در اینجا روانشناس داستان ما دائم در حاله خواندن کتاب های عجيب و غريب همانند شکنجه است و عوضه آرامش دادن به کيدن به او  استرس وارد ميکند و شخصيت ديگر فيلم کلير همسر بعدی کيدن است که بازيگر تائتر هست و در پروژه تائتر پايانی با او همکاری ميکند و کيدن از او بچه اي دارد و نميتواند با وجود شخصيت بازيگر نقشه کيدن در تائتر کنار بياد زيرا او می بينيد که اين شخص همانند شوهرش می خواهد به او نزديک بشود و البته شخصيت بازيگر پس از اينکه اين ملامت ها رو می بيند خودکشی ميکند و ما را ياد جمله پل استر می اندازد که داستان های بی پايان چاره اي ندارند مگر اينکه تا ابد ادامه يابند و گرفتار شدن در يکی از آنها يعنی اينکه بيش از آنکه نقشت را در آن به تمامی بازی کنی می ميری و ما ميبينيم که اين بازيگر که به مدت 20 سال رفتار و حرکات کيدن رو زير نظر گرفته تا نقشه او را بازی کند در اين بازی گرفتار ميشود اما هيچ وقت نميتواند اين نقشه خود رو ايفا کند فيلم پر است از سکانس های کوبنده سکانس هايی که به شدت با احساسات انسان ستيزه و بازی ميکند يکی از اين سکانس ها زمانی است که کيدن به بيمارستان پيشه دخترش ميرود دخترش که بر اثر بيمار در حال مردن است و آنان شروع به صحبت با هم ميکنند اما نميتوانند زبان همديگر رو بفهمند زيرا دختر پس از اين همه مدت در آلمان زبان انگلسی رو فراموش کرده و آنان مجبورند حرف های همديگر رو از طريقه دستگاه ترجمه به همديگر منتقل کنند.در مورد اين فيلم ميشه ساعت ها حرف زد و حرف زد اما بازم تمام نميشود شايد اگر فقط بخواهيم يک برداشت از فيلم بگيم شايد اين جمله بد نباشد شايد ما انسان ها بخواهيم برای خود دنيای بوجود آوريم که به کسایی که دوستشان داریم بگوييم دوستشان داريم اما اين دنيا رو هيچ وقت بصورت کامل نميتوانيم شکل بدهيم. بازی کله بازيگران فيلم بی نقصب و زيبا بود اما ميخوام در مورد هافمن حرفی بزنم شايد اين فيلم نزديکترين فيلم به زندگی هافمن باشه زيرا با موضوع تائتر سرو کار دارد و هافمن هم الان و هم قبل از ورود به سينما بازيگر تائتر بوده و هميشه يکی از علایقش تائتر بود و پس از ورود به سينما حاضر نشده دست از اين عرصه بردارد نميدونم اين فيلم چه انرژی از هافمن گرفته اما بی شک يکی از سخت ترين کارهای هافمن تا به امروز در عرصه سينما بوده هافمن با اين فيلم به ما نشون ميده خيلی بيشتر از اون چيزی که ما فکر کنيم قدرت بازيگری داره.دکور هايی که در فيلم استفاده شده بود حرف نداشت بخصوص دکور های مربوط به صحنه هايی که قرار بود برای تائتر پايانی استفاده بشود دکور هايی که کل زندگی کيدن رو بيان ميکرد

دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

Control 2007


گذشته برای ما حالت حال رو دارد چون کارهايی رو که در گذشته انجام داديم زشتی ها و خوبی ها کارهای ناشايسته و خوب هم اکنون ما نتيجه اش رو می بينيم اين جملات ابتدايی فيلم از زبان ايان کورتيس است که در حالتی شاعر گونه اين حرفا رو برای ما می زند فيلم کنترل در مورد ترانه سرا و خواننده و موزيسين فقيد انگليسی ایان کورتیس  است 
 فیلم از اینجا شروع به روایت می کند که ايان که تازه از تحصيل فارغ شده پس از چند بار رفت و آمد با دبی با او ازدواج می کند و در يک بنگاه کاريانی مشغول به کار می شود ايان همراه با هوکی و استون و برنارد ابتدايی گروهی به نام اره جنگی رو بر می گيزند اما پس از چند اجرای ساده در کافه ها تصميمی می گيرند يک استوديو کرايه کنند و ايان با 400 لير که تنها پس انداز زندگيش هست همراه با دوستانش گروه لشکر جوی را ثبت می کنند که اسمه گروهشان در واقع اسم يه فاهشه خانه آلمانی بوده که سرباز ها  در طول جنگ جهانی دوم ازش استفاده ميکردن ايان و گروهش پس از چند اجرای ديگر پايشان وارد يک برنامه تلويزيونی در مورد موسيقی باز می شود و با يک اجرای شگفت آور اولين اجرای زنده کوچک خود را در لندن برگزار می کنند و کم کم پله های طرقی رو بالا می روند اما در اين فواصل زمانی کورتيس از بيماری صرع خود نيز مطلع می شود و با دختری ديگر به نام آنيک نيز ارتباط بر قرار ميکند و البته نوع رفتارش با دبی نيز به سردی می رود کورتيس مردی بوده است که عشق را درک نمی کند و دچار نوعی کنش و واکنش با خود می شود  و زيربار اشتباهات خود نمی تواند برود در جايی که ايان در حال سکس با دبی به يک باره به زير گريه می زند که در واقع نشان دهنده نوعی خلسه و نارحتی از اين ازدواج زود هنگامش با دبی بوده است و در ادامه فيلم با گفتن اين جمله به دبی سعی کند نوعی احساس بی مهری و خيانت خود رو نسبت به دبی را از بين ببرد جايی که به او می گويد اگر بخواهد می تواند با مرد ديگری بخوابد در واقع ميخواهد خود را از اين عذاب وجدانی که از خیانت نسبت به دبی پيدا کرده است را از بين ببرد و شايد اين دست نوشته کورتيس بتونه ما رو به او نزديک تر کند و دليل پايان زندگيش رو نيز متوجه بشيم در جايی کورتيس می گويد عشق سر بلندی و غرور را از بين ميبره آنچه يک روز بی گناهی تلقی می شد به طرف ديگر خودش برگشته و ميتونه من رو مصلوب کنه و هر حرکتی را ثبت کنه. از بين ميبرم اون چييزی را که روزی به عنوان عشق وجود داشت پس از 5 سال اجرای موسيقی بصوروت حرفه ايی يک روز قبل از رفتن به مهمترين سفر و کنسرتش به آمريکا در سن 33 سالگی خودکشی ميکند چند سال قبل دبورا کورتيس همسر ايان کورتيس رمانی در مورد زندگی اين موسيقيدان عجوبه نوشته که بسيار مورد توجه قرار گرفت و کوربين بر اساس اين رمان و يک سری مصاحبه با دبورا و دوستان کورتيس اين فيلمو ساخت کارگردان فيلم آنتونی کوربين هلندی است کوربين بيش از اينکه وارد سينما شود بيشتر دق دقه اش موسيقی بوده است و حتی چندين کليپ گروه های يوتو و متاليکا را نيز ساخته اما تا به امروز موفقترين کار کوربين فيلم کنترل است که در سه شاخه نامزد جايزه کن بوده است و چندين جايزه رو هم نصيب او کرده است بازی های فيلم در حد شاهکارست سام رايلی در نقش ايان کورتيس و سامانتا مورتون در نقش دبورا کورتيس به نحو زيبايی عمل کردند فيلم بصورت سياه و سفيد ميباشد که ما رو با محيط تيره و تار کورتيس نزديک ميکند اگر در وضعيت روحی خوبی نيستين به هيچ وجه اين فيلم رو تماشا نکنيد فيلم به شدت سياه است و احساستون رو حسابی بر انگيخته می کنديکی از نکاتی که در فيلم توسط سام رايلی به خوبی بازی شده است نوعی حرکات کورتيس در زمان اجراها است زيرا کورتيس با نوعی حرکات با بدنش نوعی هيجان رو به شنونده منتقل ميکرده است


شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

The Road


در روزی از  ساعت آغازين يک روز به يک بار دنيا دچار حادثه ايی ميشود و همه چی رو از بين می برد و هيچ حکومت و ساختار اجتماعی باقی نمانده است بلکه انسان های وجود دارند که به دنبال غذا و چند روزی بيشتر زنده ماندن شروع به جستجو ميکنند و در اين ميان پدر و پسری با هم پياده در حال حرکت به سمت جنوب هستند تا شايد در آنجا آرامشی پيدا کنند اما در اين مسير آنها بايد هميشه مراقب افراد ديگری باشند انسان های گشنه ديگر که به دنبال غذا ممکن است آذوقه آنها را غارت کنند و البته انسان های ديگری که به نام غارتگر به شکار انسان ها می پردازند و از گوشت آنها تغذيه می کنند و دچار نوعی رفتار حيوان گونه هستند و از هيچ کاری ابا ندارند اين کار تجاوز به زنان باشد يا اينکه از انسان هايی زنده  به عنوان آذوقه در يک انبار مراقبت کنند يا از لاشه دوست کشته شده خود به عنوان شام شب استفاده کنند داستان فيلم بر اساس رمانی از کورمک مک کارتی عزيز می باشد يکی از افراد که در سال گذشته يکی از افراد مورد پيش بينی برای جازيه نوبل بود که اين جايزه در نهايت به يوسا رسيد مک کارتی برای اهالی سينما نامی آشنا و قابل احترام است زيرا برادران کوئن با کارگردانی رمان جايی برای پيرمرد ها نيست از این نویسنده جايزه اسکار را دريافت کردند با وجود اينکه مک کارتی در طول زندگی خود نوعی زندگی منزوی داشته و چند مصاحبه تا 78 سالگيش بیشتر با جايی انجام نداده است اما يکی از نويسندگان بزرگ زنده حال حاضر است و کتاب جاده البته برای کورمک مک کارتی جازيه پوليتز سال 2007 را نيز به ارمغان اورد دوستان فيلم دوست بی شک سعی کنند رمان مک کارتی را نيز بخوانند چون از نظره من رمان جاده به مراتب از فيلم جاده به کارگردانی جان هيلوکات استراليايی که البته مهمترين فيلمش همين فيلم هست قویتر است و البته اين رمان توسط آقای نوش آذر ترجمه شده است کتابی که 3 سال در صف توقيف بود تا اينکه ساله گذشته اجزای انتشار يافت و آقای نوش آذر اين کتاب رو مهمترين کتاب ترجمه شده خود می داند
 
در فيلم بيش از اندازه به فضای رمانتيک مرد و زنش قبل از جدا شدن زن از او پرداخته شده است و می خواهد نوعی فضای رمانتيک وار را ايجاد کند که در اين مسير شکست خورده است اگر کمی بيشت بخواهيم در مورد فيلم صحبت کنم چيزی که به ذهنم می رسد بازسای بسيار زيبای فضای دنيا بعد فاجعه بزرگی است دنيايی که در آن خورشيدی وجود ندارد تا انسان ها با ديدن آن آرامشی پيدا کنند دنيايی که هميشه فضا سياه و تاريک است و قهرمانان داستان ما پدر و پسری هستند که سعی می کنند آتش درون خود را حفظ کنند و اين آتش چيزی نيست جز انسانيت،انسانيتی که به آنان اجازه نمی دهد از گوشت انسان های ديگر تغذيه کنند يا انسان های ديگری رو مگر برای دفاع جان خود بکشند در اين دنيا چيزی به جز انسان ها زنده نيستند و هيچ موجودی ديگری در اين دنيا موجود نيست شايد با نشان دادن درخت هايی که کم کم همه شان در حال افتادن است ديگری آثاری از موجودی زنده ايی ديگر باقی نمی ماند و انسانيتی که مرده است اما ما در ادامه فيلم با سکانسی روبرو می شويم که شايد اين نويد را به ما می دهد ممکن است اين دنيا درست شود جايی که سوسک زنده ايی را می بينيم که پسر او را پيدا می کند و آن سوسک شروع به پرواز می کند و يا سکانسی آخر فيلم در جايی که پسر پس از دست دادن پدرش با افرادی غريبه آشنا می شود و آنها به او می گويند که او را تعقيب کرده اند تعقيب کردنی که تا مواردی قبلی معنی چيزی جز شکار کردن و غارت نداشت در اينجا معنای کمک کردن پيدا می کند معنای که انسان ها در اين دنيا گمش کرده اند