سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۱

لیدی ال

لیدی ال/ رومن گاری/ مهدی غبرائی/ نیلوفر

ليدی ال که بيش از 8 دهه از عمرش می گذرد و یکی از افراد فرهیخته و نامدار جامعه سلطنتی انگلستان است با خبری مبنی بر اينکه يکی از عمارت های او به نام کلاه فرنگی جهت ساخت يک جاده بايد تخريب شود روبرو میشود. او از اين خبر بسيار نارخسند ميشود خبری که برای او يادآور خاطرات تلخ روزگاری بسيار دور است از اين رو سعی دارد با کمک دوست خود به نام سرپرسی برخی از اشياء را که داخل اين عمارتدارد به جای امنی منتقل کند، وسايلی که ياد آور خاطرات تلخ و باور نکردنی دوران جوانی اوست زمانی که هنوز چيزی جز يک فاحشه نبوده است.

دختری که در 13 سالگی پس از دست دادن مادرش که با شستن ملافه و رخت ها زندگی او و پدر آنارشيستش را می چرخانده است. حالا اين دختر 13 ساله مجبور شده است برای گزران زندگی خود دست به تن فروشی بزند زيرا نه پدر او با آن افکار تندش حاضر به انجام کاری بوده است و نه اين دختر جوان قادر به انجام کاری دیگر بوده است او در يکی از شب های کارش با جوانی به نام آرمان دنی آشنا می شود جوانی با حالاتی رهبرگونه و يک آنارشيست خالص. و اين آشنايی را ليدی ال اينگونه برای سر پرسی تعريف می کند " چه فايده که تاسف گذشته را بخورم. او اولين مرد جذابی بود که به عمرم ديدم، و زندگی من پر از زشتی بود. بی آنکه به حرفهايش گوش بدهم همان طور به او خيره شدم و فقط لبخند زدم. يکدفعه حس کردم زندگی من معنايی پيدا کرده و می دانم که چرا به دنيا آمده ام. ابدا نمی توانستم نگاهم را به جای ديگری بدوزم. گمانم قدری استعداد هنر پيشگی در من هست- خوب، بگذريم. فقط می توانم بگويم که شصت سال از آن روزها مسن ترم و تمام اين سالها را در تنهايی به سر برده ام. تمام زيبايی های اين جهان را از آثار کارپاچو گرفته تا جوتو، و از کاپری تا دره شاهان، همه را ديده ام و سعی کرده ام تا چيزی را پيدا کنم که جای خالی او را بگيرد... اما تا امروز موفق نشده ام. من عاشق شدم، همين و بس- تا ابد."
اما آرمان دنی در ابتدا از اين آشنايی با اين دختر زيبا اهدافی ديگری دارد. " آرمان کمی دستپاچه شد که در خوشگذرانی شخصی- گرچه چند روزی بيشتر نبود- افراط کرده است و انتظاراتی را که از او داشت توضيح داد. می خواست يک بين الملل آنارشيستی جديد در سويس بر پا کند و نياز به کمک داشت. او و لوکور همه جا در جستجوی دختری زيبا و پاک باخته بوده اند که بتواند وارد خانه های ثروتمندان شود و آنان را در اجرای يک رشته سرقتهای طرح ريزی شده ياری دهد. مشکل بتوان به دختر جوان و زيبايی مظنون شد که عضو يک گروه آنارشيستی باشد، بنابراين او می تواند آزادانه رفت و آمد کند، اطلاعات مختلف گرد آورد و از داخل به آنها ياری بدهد و دستيار گرانبهايی برای جنبش باشد. البته او بايد از هر گونه سوء ظنی برکنار باشد، از اين رو لازم است زندگی اشرافی طبقات ممتاز را داشته باشد. تا آن وقت نقشه اولين ضربت خود را کشيده بودند و آن قتل ميخاييل پادشاه بلغارستان بود که پس از سرکوبی جنبش دهقانان قحطی زده کشورش برای لذت بردن از مناظر دلربای سويس به آن کشور رفته بود. يک رفيق بلغاری اجرای اين ماموريت را بر عهده داشت، اما مسئوليت تدارک زمينه اين قتل با نهضت بود."
البته کشتن اين پادشاه يکی از فراوان کارهايی است که ليدی ال همراه با دنی برای نهضت آنارشيستی انجام می دهد و زنی که هم اکنون نمادی از اشرافيت در انگلستان است و يکی از نواده گان او در کابينه وزير است و خود او با دربار برو بيايی دارد روزگاری يکی از رهبران و همکاران آنارشيست ها بوده است.
ليدی ال داستان دو عاشق با تفکرات گوناگون است يکی به فکر نجات بشريت است و ديگری به فکر نجات خود و عشقش است اما دنی انسانی آرمانگراست که حاضر نيست به هيچ وجه به آرمان های خود پشت کند. " در عزمش برای نجات جهان بيش از حد صادق و پاکباخته و حق به جانب بود. مردی خودبين و خودخواه و خودپسند بود که به جز انسانيت به هيچ چيز عشق نمی ورزيد. در قلبش جايی برای ليدی ال نبود- فقط برای بشريت جا وجود داشت: فقط می توانست ميليونها را بشمرد. حتی نمی دانست که چطور خود را تفويض کند، چگونه خود را قربانی کند، چطور خود را محدود کند، و چگونه دوست بدارد. به طور نفرت انگيز و آزمندانه اي به عقايدش چسبيده بود، مانند بسياری مردان طماع که به طلا می چسبند. با اين حال تمام آنچه ليدی ال می خواست او بود. او را شديدا، تماما، و بی باکانه می خواست- اما قادر به داشتنش نبود. خود را نگون بخت می ديد. کاش عاشق يک قمار باز، يک افيونی، يک دزد معمولی، يک آدم دايم الخمر می شد- اما نه، معشوقش ايده آليست بود."

رومن گاری بر اساس يک داستان واقعی رمان بسيار جذابی خلق کرده است رمانی که در آن زندگانی زيبا اما تلخگونه زنی عاشق را می بينيم زنی که تا روزهای آخر عمر خود نميخواهد عاشق خود را از ياد ببرد. کتاب ليد ال را با آن پايان محسور کننده اش از دست ندهيد.

قسمت های زیبایی از کتاب:

چیزهایی هست که از دست رفتنشان را هیچ چیزی در دنیا نمی تواند جبران کند .


عشق های بزرگ و حقیقی در این دنیا اندکند و آدم حق ندارد بگذارد بدون هیچ گونه اثری نابود شوند .


تنها به این امید به صورت مردها نگاه کرده ام تا شاید یک وقتی یک ذره شباهت با او را ببینم ، اما افسوس که امکان پذیر نبود .


بعد از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچ چیز به جز او هرگز نه برایم مهم است نه وجود دارد .


درست به همان اندازه که از تنها ماندن بیزار بود تنهایی را دوست داشت .


نمی دانی چه روزهایی را بی تو گذرانده ام . به خاطر این روزها از تو بدم می آید . می توانستیم با هم خوشبخت باشیم .

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۱

ریشه های آسمان

 ریشه های آسمان/ رومن گاری/ سلویا بجانیان/ علم

مورل ما ارزش های انسانی خود را از ياد برده ايم اما تو به دنبال چه هستی به دنبال اينکه ديگری فيلی به خاطر عاج هايش خونش بر روی زمين جاری نشود.
کتاب هجيم و سخت خوان ريشه های آسمانی از آن دست کتاب هايی هست که خواندنش هم برای ادبيات دوستان لازم است به جهت جايزه گنکوری که نصيب نويسنده اش کرده هم اينکه به ياد داشته باشيم که ما تنها ساکنان اين کره خاکی نيستيم.
مورل نمادی انسانی مبارزه بر عليه تفکرات غلط بشريت است او که روزگاری در جنگ جهانی دوم از خود دل آوری های بسياری نشان داده هست و حتی در زندان های نازیسم رنج کشیده است حالا به آفريقا آمده است تا در جبهه ايی ديگر دست به مبارزه بزند او آماده است تا پرچم حمايت از جانوران خاکی با الخصوص فيلان را بالا ببرد تا ديگر کسی به دنبال تفريح دست به کشتار اين موجودات نزند.
مورل در اين راه مبارزه تنها نيست او همراه افرادی در راه اين مبارزه قدم برداشته است انسان هايی که هر کدام به دلايل گوناگونی از جوامع خود ترد شده اند اما هم اکنون به دنبال اثبات کردن خود هستند.شايد نا خالص ترين فرد گروه مورل فردی عرب باشد که فقط به دنبال هيجان و تفريح و لذت خود است و گرنه ديگران دنبال اثبات چيز های ديگری هستند.
در يک طرف جناورشناسی قرار گرفته کسی که پا به سن گذاشته است اما به دنبال حفظ طبعيت به هر نحوی است. در طرفی ديگر دختری آلمانی وجود دارد که به دليل اينکه در حال حاضر جنگ جهانی دوم تمام شده و افکار عمومی نسبت به آلمانی ها علاقه خاصی ندارد آماده است تا از حيثیت کشور خود دفاع کند. دختری که خود در موقع شکست نازيسم در جنگ جهانی دوم خود مورد تجاوز سربازان روسی قرار گرفته است در حاليکه بيش از 17 سال سن نداشته است اما او به اين نقطه دور از ميهن خود آماده است به آفريقا آماده است تا با ديدن حيوانات آرامش از دست رفته را به دست بياورد و با ديدن مورل به او و آرمان های او علاقه مند می شود.طرفی ديگر داستان مردی آمريکايی است که روزگاری در ارتش آمريکا بوده است اما به دليل اظهارات احمقانه ايی که تحت شکنجه در جنگ کره بيان کرده است از ارتش آمريکا اخراج شده است. و به آفريقا آمده تا حيثيت خود را با اين رفتار بازيابد
مورل به دنبال بيداری انسان هاست او نه به دنبال انقلاب است نه به دنبال تغیير ساختار او فقط با زدن تلنگری سعی در بيداری ما دارد.
نوع روايت کتاب نيز در واقع بسيار جالب و شايد در صفحه های ابتدايی گيج کنند باشد چون هم کتاب از زبان کاراکترهای گوناگون بيان ميشود و هم فلش بک های مختلفی به گذشته و آينده دارد پس خواننده بايد با هواسی جمع کتاب را مطالعه کند

قسمت های زیبایی از کتاب

او زنی بود که ترک کردنش بسیار دشوار بود 

یک زن تنها زمانی که مردی را دوست دارد قوی بی تفاوت نسبت به همه چیز و مصرانه کاری را انجام می دهد 

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۱

معرفی 10 سریال برتر

House M.D.

هاوس... هاوس... هاوس
نقل قول معروفی هست بين کتابخوان ها. گفته ميشود که دو دسته کتابخوان وجود دارند آنهايی که در جستجوی زمان از دست رفته ی مارسل پروست رو خوانده اند و آنهايی که اين اثر رو نخوانده اند اگر قرار باشه اين نقل قول را در مورد سريال بين ها به کار ببريم بايد بگوييم دو دسته سريال بين وجود دارند آنهايی که سريال هاوس را ديده اند و آنهايی که اين سريال رو نديده اند.
پزشکی نابغه، مغرور، منزوی که در ظاهر بيماری های جسمی انسان ها رو مداوا ميکند اما در پی کشف حقيقت درونی انسان هاست زيرا از نظر و ديدگاه او تمام انسان ها دروغ ميگويند و همين دروغ ها باعث مشکلات متعدد آنها شده است هميه انسان ها راز هايی دارند که نميخواهند اين راز ها کشف شود و بخاطر مخفی کردن اين راز ها شروع به دروغ گويی ميکند. هاوس با قدرت استنتاج خيره کننده اش برای درمان جسمی اين انسان ها به کشف این راز ها میپردازد.
هاوس رو دوست دارم چون با ديدن هاوس ياد شرلوک هولمز دوست داشتنی ميفتم و در لحظات متعددی در هنگام ديدن هاوس نبوغش رو بيشتر از هولمز ميپسندم.
هاوس رو دوست دارم چون کاراکتر اولش انسانی بيگانه با انسان هایی است که در آن زندگی ميکند و من نيز با جامعه ای که در آن زندگی ميکنم احساس بيگانه گی و منزوی بودن ميکنم.
هاوس رو دوست دارم چون با ديدن غرور عجيبش ياد کاراکتر دوست داشتنی دیگرم ژوزه مورينيو ميوفتم.
سريال هاوس با بازی خيره کننده هيو لری و تهيه کننده ای استادانه ی ديويد شور تبديل شده است به بهترين سريال زندگی من.
شايد در چند اپيزود اول بيننده با ديدن دريايی از واژه های پزشکی کمی احساس بيگانگی کند اما رفته رفته با هاوس همراه ميشود تا نظاره گر به چالش کشيدن افکار، اعتقادات و ديدگاه های انسان ها باشد.




Dexter

شر یا خیر؟ سیاهی یا تاریکی؟
در دنيايی تاريکی زندگی ميکنيم دنيای پر از تاريکی، خشونت و جنايت. هيچ اميدی باقی نمانده است در اوج نا اميدی و از بطن تاريکی ها انسانی زاده و ظهور ميکند تا کمی درد و جنايت را کمتر کند. دکستر مورگان قاتلی زنجيره ای است که برای برطرف کردن نياز های خود انسان های شيیه به خود را شکار ميکند تا هم نياز هايش برطرف شود و هم کمی انسان ها برای مدت کمی در آرامش باشند.
دکستر موجودی تاريک و سياه است اما سعی دارد از اين تاريکی بر عليه تاريکی استفاده کند او انسانی بی احساس است اما سعی دارد با بی احساسی اش انسان ها را درک کند.
دکستر جزو معدود سريال هايی است که حتی ضعيفترين فصل هايش(از نظر من فصل 3 و 5) هم ديدنی و هيجان انگيز است. سريالی که دکستر با صحبت ها و مونولگ های درون ذهنی اش ما رو متحير ميکند سريالی که نوعی ترس و هيجان خواست خودش را دارد.
در دنيای سريال ها بعد از هاوس محبوبترين کاراکترم دکستر مورگان است.




Breaking Bad

والتر وايت. مردی بی آزار، معلمی دلسوز و خانواده دوست در حال تبديل شدن به هيولايی در دنيای مواد مخدر است. وايت از سر ناچاری و ناامیدی قدم در راهی ميگذارد که از آن متنفر است اما رفته رفته به فکر اين است که در اين مسير به اوج و فرمانروايی خويش برسد.
معلم شيمی ای که تاکنون حتی سيگاری نکشيده است دچار سرطان ريه ميشود. معلمی که در حال سپری کردن دوران ميانسالی خود است با مشکل بزرگی روبرو ميشود از طرفی ميداند نيتواند مخارج بيماری اش را تامين کند و از طرف ديگر در فکر اين است که پس از مرگش چه بر سر خانواده اش ميايد پس تصميم ميگيرد با شاگرد تنبل سال های دور خود يعنی جسی، شروع کند به ساختن آمفتامين تا هم بتواند راهی برای درمان خود پيدا کند هم اينکه پس اندازی برای خانواده اش پس از مرگش باقی بگذارد.
سريال برکينگ بد سوای کاراکتر متحیر کننده ی والتر وايت و همکار بامزه اش جسی. دارای داستانی به شدت پخته شده و کامل است داستانی که از شروع فصل يک تا قسمتی که تاکنون پخش شده است نوعی پيوستگی بسيار دقيق بين آن وجود دارد. پيوستگی داستانی ای که در خيلی از سريال های در حال پخش وجود ندارد.




Game of Thrones

دنبال لوکيشن های عالی، ديالوگ های زيبا، تعدادی زياد کاراکتر دوست داشتنی، داستانی خيره کننده و نفس گير می گرديد؟
سريالی که تنها دو فصل از آن پخش شده و در چنين جايگاهی در ليست من قرار بگيرد حتما چيزی فراتر از يک سريال برايم بوده است. بازی تاج و تخت که احتمالا تا 5 سال آينده ما رو با خود همراه خواهد کرد نمونه ای بسيار قدرتمند از يک اقتباس است. در سينما خيلی کم پيش مياید که يک اقتباس بتواند انتظارات مدنظر رو برطرف کنه. سريال بازی تاج و تخت هم جزو معدود ساخته هايی است که تونسته انتظارات طرفدارانش رو بر آورده کنه.
البته ناگفته نماند که سريال نسبت به رمان نقص هايی داره. نقص هايی در باب تفکرات کاراکترها.
تو رمان ما در هر جلد داستان رو از زبان بيش از 8 راوی دنبال ميکنيم 8 راوی ای که در جبهه های مقابل هم هستند. 8 راوی ای که با گفتن مونولوگ های درون ذهنی اشان نوع جهان بينی و دليل عملکردهايشان رو متوجه ميشویم.
ديگر نقض سريال نپرداختن به گذشته های خاندان هاست. البته شايد اين نپرداختن هم علتی داشته باشد و آن هم اين باشد که باعث طولانی تر شدن پروژه ساخت سريال ميشود اما در بعضی موارد اين عدم پرداخت به گذشته(مثل افسانه شمشیر لایت برینگر) واقعا برای طرفدار اين مجموعه آزار دهنده است نقض آخرم مربوط ميشود به حذف خيلی از جنگ ها و نبرد ها که اين نقضم باز به دليل بودجه و هزنيه های مالی قابل درک است.
بيشتر صحبتم در مورد اين سريال شد مقايسش با کتابش. جالبه بدونيد که من اول فصل يک اين سريال رو ديدم و بعد شروع کردم به خواندن مجموعه اش و از فصل یک به بعد داستان رو زودتر خواندم. هر دو رو هم دوبار ديده و خوندم. خيلی از آثار فانتزی معروف رو تا حالا خوندم از کارهای آسيموف بگير تا دارن شان، رولينگ، تالکين و.... اما هيچ کدومشون برام لذت مجموعه نغمه ای از يخ و آتشه جرج مارتين رو نداشتند. مجموعه ای که بی شک يکی از ده کتاب محبوب زندگيم است.




Oz

هميشه از فيلم ها و داستان هايی که در زندان روايت می شوند لذت می برم و با آنها همراه می شوم. نمونه ای سينمايی ای که هميشه در اين سبک به ذهنم می آيد بازداشتگاه شماره 17 بيلی وايدلر است. تو چند سال اخيرم با اينکه چندين فيلم تو اين سبک ديدم اما هيچ کدام به جز سلول شماره 211 جذابيتی برايم نداشته.
در اين سبک شايد اولين سريالی که به ذهن دوستان بيايد و خيلی ها آن را تماشا کرده باشند سريال "فرار از زندان" باشد اما سريالی که من به عنوان يکی از سريال های محبوبم انتخاب کرده ام از نظرم يک سرو گردن که نه بلکه چندين سرو گردن از سريال "فرار از زندان" بالاتر است. سريال "او زد" روايتی تکان دهنده و وحشتناک از جانی های گوناگون است که در يک زندان با هم، همخانه شده اند.
در اين زندان از دارو دسته ی ايتالیایی ها با اون رفتار آرام ولی در عين حال قدرتمند و مافيايی وجود دارد تا باندهای سياه پوستان جانی و خطرناک. در اين مکان از تطيف نژاد پرستان بی احساس حضور دارند تا دارو دسته های مسلمانان تروريست. معجونی کامل از انسان های طرد شده، خشن، بی احساس و...
حتی افرادی که جرم خاصی انجام نداده باشند با قرار گرفتن در اين مکان به شکل توده ی اجتماع کنونی در ميايند. سريال "او زد" با فيلمنامه دقيق و حساب شده ی خود داستانی به شدت ظريف از افرادی با مليت ها و عقايد گوناگون رو روايت ميکند. داستانی که در آن هر لحظه ممکن است يکی از کاراکترهای اصلی حذف شوند.




Mad Men

دان دارپر، يک مرد عصبانی ولی مهربان، خانواده دوست ولی خائن
مردی که خود با تفکرات منحصر به فردش در تبليغات به نوعی در پی توجيه کردن انسان ها برای خريد محصولات است به هيچ وجه نميخواهد بپذيرد که همسرش زير نظر روابکاو قرار بگيرد و درمان شود زيرا اين تبليغات چی رفتن پيش راونشناس را معادل با ديوانگی ميداند. دارپر ديگر نميتواند درستی رو از نادرستی تشخيص بدهد زيرا غرق دنيای دروغ تبليغات و توجيه کردن شده است.
مد من نمونه ای کامل و بارز از افرادی است که برای رسيدن به خواست های خود همه چيز را روا می دارند.
اگر به دنبال سريالی می گرديد که به زيبايی هر چه تمامتر روابط اجتماعی و خانوادگی انسان ها را به تصوير بکشد اين سريال را از دست ندهيد. سريالی که با لوکشين های زيبای خود در دهه 60 روايت ميشود و با ديالوگ های منحصر به فردش آدم را با خود همراه ميکند. سريال شايد برای بعضی از دوستان چنان کشش نداشته باشد اما بی شک برای من يک شاهکار به تمام معناست.




The IT Crowd

هميشه با سريال های کمدی مشکل داشته ام. سبکی که به اندازه ی کافی سريال در ،محيطش ساخته شده و ميشود. با وجود ديدن کلی سريال در اين سبک از فرندز بگير تا سيمپسون ها، از اسکرابس بگير تا ساس پارک و خيلی از سريال های ديگر نتوانسته ام با خيلی از آنها همراه بشوم شايد مشکل از من است که به سختی می خندم اما در اين بين سريال "جماعت آی تی" يک استثنا برای من در اين سبک است. سريالی انگليسی که با کمدی خاص و منحصر به فردش به شدت برايم مفرح کننده است.
يک سريال 24 اپيزودی که حتی يک اپيزود متوسط و ضعيف هم در آن ديده نمی شود(بر عکس تمام سريال های کمدی در حال پخش) نقطه قوت و بارز اين سريال به خاطر فيلمنامه و بازی های خوب تيمی بازيگری است.
"جماعت آی تی" هم همانند "مدمن" کمی انتخاب شخصی است در اين ليست ده گانه و شايد خيلی از دوستان نتوانند با سبک و سياق طنز و روايتش همراه شوند اما برای من یک سرالی دوست داشنتی و خاطره انگیز است.




Twin Peaks

بعضی اسم ها اونقدر بزرگ هستند برايت که پس از شنيدن نامشان بر روی يک اثر کنجکاو می شوی آن اثر را ببينی.
توئين پيکس حاوی يک اسم به عنوان کارگردان و فيلمنامه نويس است. اسمی که به شدت برای من بزرگ، دوست داشتنی و قابل احترام است. ديويد لينچ کارگردان 72 ساله، مستقل و نامدار آمريکايی با سبک و سياق خاص خود در يک پروژه ی تلويزيونی با مارک فراست ما را به شهر خیالی توئين پيکس ميبرد.
سريال در مورد قتل دختری جوان است. ماموران اف بی آی از راه رسيده اند و به دنبال قاتل می گردند.
در نگاه اول شايد با داستان ساده ای روبرو باشيم اما رفته رفته بدليل روابط اجتماعی و خانوادگی اي که اعضای شهر با يکديگر و همچنين مقتول دارند بر گره های قتل افزوده ميشود.
سريال تويئن پيکز جزو معدود سريال هايی است که بيشتر محيطش در فضايی تيره و تاريک و دلهره آور روايت ميشود.




The Walking Dead

وقتی بخش مهمی از کودکيت با بازی اويل گذشته باشد مگر ميتوانی نسبت به داستان ها، فيلمها و سريال هايی که در مورد زامبی ها است بی تفاوت باشی؟ برای من که اين بخش هميشه حالتی نوستالژيک داشته است.
سريال والکينگ دد يک سرگمی به تمام معنا با دزی بالا از دلهره و ترس است. سريالی که با فيلمبرداری و شخصيت پردازی قوی خود روايتگر انسان هايی است که در پی نجات جان خود از دست والکرها هستند. سريالی که در آن شخصيت ها علاوره بر از دست دادن افراد زندگی خود بايد مراقب باشند که انسانيت خود را از دست ندهند. شايد تنها اشکال اساسی سريال افت و خيز آن در رويت کردن داستان باشد. سريال در فصل اول سرعتی خيلی خوب دارد و با ريتمی قابل قبول روايت ميشود اما در فصل های بعدی اين ريتم روايت دچار افت و خيز ميشود.




Sherlock Holmes

اگر قرار باشد تنها يک مجموعه داستان کوتاه رو در ليست دهه گانه محبوبه کتاب هایم قرار بدهم بی شک آن مجموعه داستان، رمان های شرلوک هولمز به قلم سر کانن دويل فقيد است.
شرلوک هولمز برای من کاراکتری فراتر از عالم کتاب، سينما و روياست. کاراکتری است که با آن در تمام پرونده ها همراه ميشوم تا شايد چيزی ياد بگيرم.
الان که سريال شرلوک هولمز رو به عنوان انتخاب دهمم انتخاب کرده ام نميدانم کدوم مجموعه سريالی اش را نام ببرم آيا شرلوک هولمز ماندگار را با بازی به ياد ماندنی جرمی برت را اسم ببرم؟ يا مجموعه اي که همينک توسط شبکه بی بی سی در حال پخش است.
در ميان اين دو انتخاب واقعا سخت و نفس گير است و من برای همين هردو اسم رو بردم چون شرلوک وقتی زيبا به تصوير کشيده شود هميشه برای من عزيز است.




پی نوشت 1: الان که به ليست نگاه ميکنم ميبينم خيلی از سريال ها ميتوانستن در اين ليست قرار بگيرند اما خوب بايد از ميانشان همين 10 تا رو اسم ميبردم. سريال هايی مثل سوپرانو با اون محيط گانگستری خاص خودش يا کاليفورنيکش با اون هنک مودی دوست داشتنی اش يا سريال لاست که اکثر ما با آن خاطره داریم يا سريال های انگليسی مثل لوتر، ميس فيتس و...

پی نوشت 2: در خيلی از ليست ها مثله ليست ای ام دی بی، انيمه ها نيز جزو ليست سريال ها قرار ميگيرند اما من به شخصه با اين قضيه خيلی راحت نيستم اما تو ليستمم ميتونست خيلی از انيمه ها هم قرار بگيره انيمه های مثل ناروتو با اون داستان اعجاب انگيزش يا وان پيس با اون لوفی و کاراکتر های دوست داشتنی است و يا کابوی بيباپ با اون پایان میخکوب کننده اش.

پی نوشت 3: سعی کردم توضيحاتم در مورد سريال ها مختصر و کوتاه باشه و اون چيزی که همون موقع در حال تايپ کردن به ذهنم ميرسيد رو تايپ ميکردم. الان که به نوشته هام نگاه ميکنم ميبينم ميتونست خيلی مفصل تر ميبود مثلا در مورد بازی های بازيگران و...

تربیت اروپایی

تربیت اروپایی/ رومن گاری/ مهدی غبرایی/ نیلوفر

خبر های مهم هرگز نمی ميرند و فنا نمی شوند هرگز... عشق و آزادی چيز هايی است که قابل نابودی نيستند اما بدست آوردن آنها بهايی دارد اما هرگز بشريت آنها را از ياد نخواهد برد و هيچ قدرتی نميتواند آنها را از انسان ها بگيرد.تربيت اروپايی اولين رمان رومن گاری ميباشد رمانی که به زيبايی حال و احوال زندگی يک پسر چهارده سال که تمام خانواده اش در طی دوران اسارت لهستان توسط آلمان نازی کشته شده اند و او تنها در جنگل های سرد با نيروهای پارتيزن سبز ها هم خانه شده است. يانک کودکی است که به دنبال يافتن استقلال و آزادی ميهن خود است اما در راه بدست آوردن اين آزادی اتفاقات ديگری تفکرات او را نسبت به اين مغولات تغيير می دهد.
گاری در اين کتاب به زيبايی صحنه سازی جاودانی از اوضاع يک نوجوان بوجود آورده است نوجوانی که عاشق موسيقيست و ميخواهد با دختر مورد علاقه اش ژوسيا که مجبور است به دليل به دست آوردن خبر ها برای سبز ها با سربازان آلمانی همخوابی کند زندگی آرامی داشته باشد.
يانک علواه بر زشتی و تجاوزات متعدد نازی ها مناظرگر اين صحنه هاست که نيروهای سبز ها که به دنبال آزادی ميهن هستند دست به چه کارهای کثيفی می زنند از مجبور کردن يک دختر به تن فروشی برای بدست آوردن اخبار نظامی تا ضرب و شتم مردم روستاهای مختلف برای بدست آوردن آذوقه و یا ديدن صحنه زجر کشيدن يک پيرمرد تير خورده .يانک متوجه ميشد در جنگ هر دو طرف دست به  چه کارهای کثيفی می زنند.

بخش زيبايی از کتاب:
بعد از خودم پرسيدم چطور مردم آلمان به اين فجايع راضی می شوند؟ چرا شورش نمی کنند؟ بی شک بسياری از وجدان های آگاه آلمانی که به اساسی ترين و فروتنانه ترين شکل انسانيت دست يافته اند، قيام می کنند و از اطاعت کور کورانه دست می کشند. بالاخره يک روز، نور حقيقت، همان طور که تاکنون قلب بسياری از مردم جهان را روشن کرده است، در قلب آلمانی ها هم خواهد تابيد. خوب، بگذريم...درست همان وقت ها بود که يک سرباز جوان به جنگل آمد. فرار کرده بود و مثل يک انسان شريف و شجاع آمده بود تا به ما بپيوندد و دوشادوش ما بجنگد. هيچ ترديدی ندارم که نور حقيقت به قلبش تابيده بود. او ديگر به نژاد برتر تعلق نداشت. حالا ديگر يکی از ما بود. به دنبال نور حقيقت، علايق آلمانی خود را گسيخته و به دور انداخته بود. اما ما فقط ظاهر و لباس آلمانيش را می ديديم. همه می دانستيم که نور حقيقت به قلبش تابيده. همين که به چشمش خيره می شدی نور را می ديدی. تمام شب آن نور خيره ات می کرد. پسرک يونيفورم آلمانی پوشيده بود، و ما همه می دانستيم که نور حقيقت در اوست، پيش چشمان ماست- نوری که همه می کوشيديم آن را به چنگ آوریم و به دنبالش برویم- اما او لباس ديگری پوشيده بود.. برای همين او را کشتيم. چون او نشان ديگری به پيشانی داشت: نشان آلمانی. و چون ما نشان ديگری داشتيم: نشان لهستانی. چون او در بدترين موقع شب به ميان  ما آمده بود- وقتی که هنوز از ويرانه های شهرها و دهات دود بلند می شد- و ياس و نفرت در قلب ما بيداد می کرد. يکی از ما پيش از اجرای حکم اعدام، موقعيت را برايش تشريح کرد- يا اگر بشود گفت از او پوزش خواست. گفت که : خيلی دير است دوست عزيز!. اما اشتباه می کرد. نه تنها دير نبود، بلکه خيلی هم زود بود.

چیزهای مهم هیچ وقت نمی میرند و نابود نمی شوند. 

. هر چیزی که آدم به اش معتقد است و به خاطرش حاضر است جانش را فدا کند بالاخره یک روزی به قصه و افسانه بدل می شود  
اشک راه خیال را نمی بندد ، بلکه به آن میدان می دهد. 

 .ازشان متنفرم . دلم می خواهد همه شان را بکشم -
یک تنه که نمی شود همه را کشت.
 دلم می خواهد ازمایش کنم . دلم می خواهد برای شروع کار ، یکیشان را بکشم. -
.ارزشش را ندارد . بالاخره یک روزی خودشان می میرند -
- آره ، اما در این صورت نمی دانند برای چه مردند . دلم می خواهد بدانند چرا می میرند . من پیش از آنکه بکشمشان به شان می گویم چرا آنها را می کشم. 

 .معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری -
 - چطور می توانی این حرف را بزنی ؟ چرا ؟.
 چون که غصه می خوری . وقتی کسی را دوست داشته باشی ، هرگز غمگین نمی شوی. -



Séraphine 2008

هنرمندان گمنام، هنرمندانی که بعد از مرگشان شناخته ميشوند اينان انسان هايی هستند که پس مرگ خود، بشريت را مجبور به تحسين   آثارشان می کنند و اسم و سبک های آنان موجب تحولی در عرصه های مختلف ميشود. اين هنرمندان کسانی هستند که در زندگيشان يا بسيار درون گرا بوده اند يا از طرف نزديکان خود طرد شده اند.
 فيلم فرانسوی- بلژيکی سرافين در مورد يکی از همين نوابغ بشری ست. سرافين لويس خدمتکار ساده ای که سه سال بعد از مرگش مشخص شده چه عجوبه ای در عرصه نقاشی بوده است.
برای ابتدا صحبت بد نميدونم چندين نفر از اين نوابغ رو که پس از مرگشان معروف شده اند را در حوزه های مختلف نام ببرم. شايد مهم ترين نقاشی که بعد از مرگش شناخته شد ونسان ون گوگ هلندی است که تنها 37 سال زندگی کرد که کمتر از ده سال آن را صرف نقاشی کرد و مهم ترين اثر های سبک پسادريافتگر را خلق کرد. ون گوگ در اواخر عمر به علت فشارهای عصبی و روحی دست به خودکشی زد.
 اگر بخواهيم در دنيای علم کسی را نام ببرم که بعد از مرگ شناخته شده است بی شک يوهان مندل اتريشی استحقاق ياد کردن را دارد. کشيشی که امروز به عنوان پدر علم ژنتيک شناخته می شود نظرات او در آن سال ها به دليل نبود رسانه و حمايت دانشکده های علمی شناخته نشد زيرا در آن سال ها نظرات داروين حرف اول را ميزد اما بعد از مرگ مندل در سال 1900 مشخص شد که او چه انقلابی در عرصه علمی بوجود آورده است.
در دنيای ادبيات و شعر افراد زيادی را ميتوان به عنوان انسان هايی معرفی کرد که پس از مرگ شناخته شده اند از معروفترين آنها ميتوان به فرانتس کافکا اشاره کرد که حتی وصيت کرده بود تمام کتاب ها، دست نوشته ها و نامه هايش پس از مرگش سوزانده شود يا ادگار آلن پو نويسنده داستان های کوتاه که تحولی در داستان های جنايی، پليسی ايجاد کرد در دنيای شعر هم ميتوان اميلی ديکنسون را نام برد که پس از مرگ شعرهايش چاپ شد.
 در دنيای سينما بهترين مورد برای نام بردن ياسيجيرو اوزو کارگردان نامدار ژاپنی است که خود و آثارش پس از مرگش شناخته شدند.
 بر گرديم به داستان فيلم سرافين، سرافين داستان تلخ زندگی زنی مهربان و ساده است که دارای نبوغ خدادادی در نقاشی است او زنی است که در جوانی در کليسا راهبه ای به او می گويد نقاشی کند و از آن به بعد نقاشی ميشود تفريح  و اوقات فراقت او. نقاشی کردنی که او اعتقاد دارد ايده هايش و قدرت خلق آثارش را از فرشته گان گرفته است.
 سرافين که ما در فيلم او را از سنين ميان سالی به بعد می بينيم زنی است که از طريق خدمتکاری و رختشويی زندگی خود را می چرخاند. اما در يک مهمانی يک کلکسيون دار آلمانی به نام ويلهم اوهد يکی از نقاشی های او را که صاحب خانه آن را به گوشه ای انداخته است می بيند و متوجه نبوغ سرافين ميشود.
سرافين زنی تنها و معصوم است که حتی قدرت مالی خريدن رنگ های مورد نظر خود برای نقاشی هايش را ندارد او در سکانس هايی که کارگردان به زيبايی به تصوير کشيده است نحوه تهيه و درست کردن رنگ هايش را به ما نشان می دهد او از خون حيوانات، لجن موجود در مرداب ها، گياهان وحشی و روغن شمع های نظری موجود در کليسا رو برای اين کار مورد استفاده قرار میدهد. او روغن شمع های کليسا را با حالتی معصومانه - لبخند گونه و پوزش خواهانه در مقابل مجسمه حضرت مريم بر می دارد.
 ويلهم پس از اولين ديدار خود با سرافين، دچار حيرت ميشود او نمی داند چگونه است که زنی که تاکنون هيچ آثار نقاشی شاخصی نديده است از سبک های نقاشی قرون وسطا پيروی ميکند و به زيبايی تمام اين آثار را خلق ميکند. ويلهم اما بعد از چندين ديدار با خدمتکار خود يعنی سرافين مجبور ميشود به علت حمله آلمان به فرانسه در جنگ جهانی اول دهکده سکونت خود را ترک کند اما سال ها بعد به دنبال سرافين می آيد و او را اميدوار ميکند که نقاشی هايش را با قدرت بيشتری ادامه دهد تا او برايش در پاريس نمايشگاهی تشکيل دهد اما به علت بحران های اقتصادی آن سال ها هيچ وقت نمی تواند اين کار را انجام دهد و سرافين نيز به دليل فشار های روحی سر از بيمارستان روانی در می آورد و تا آخرين سال های عمر خود نيز در همان جا به سر ميکند.
 فيلم سرافين بی شک يک شاهکار به تمام معناست که در آن زندگی يک عجوبه در فضاهای بکر روستايی به تصوير کشيده شده است. زنی تنها که تنها دوستش نقاشی هايی است که شبانه خلق می کند و در مراحل پايان خلق شاهکار های خود سرود های مذهبی می خواند. 
سرافين، فيلمی است که فيلمنامه و کارگردانی آن دارای کمترين نقصی است نماهای باز که از دست های سرافين در حال قدم زن در دشت ها گرفته شده عالی  است و روح انسان را سيقل می دهد.
 مارتين پروو فرانسوی به زيبايی هر چه تمام دنيايی از درام خلق کرده، درامی غم انگيز که با موسيقی فيلم در نقاطی به اوج سرخوردگی انسان اشاره ميکند. شايد يکی از استادانه ترين کارهای پرو در مقام کارگردانی فيلم، سکانس پايانی است. آن لانگ شاتی که سرافين را در حال رفتن به کنار درختی نشان ميدهد سرافين با صندلی در دست در حال رفتن به کنار اين درخت است او ديگر از دنيا خسته شده وه به دنبال اميدی ديگر می گردد که شايد آن درخت آن اميد جديد را به او بدهد و شايد لحظه نمادينی از مرگ او باشد.
 بازی خانوم بولاند مورويک يک بازی استثنايی است بازی اي يک دست که در لحظاتی اشک را از چشم بيننده می گيرد. يکی از بارزترين اين سکانس ها که اوج هنر اين بازیگر را نشان می دهد سکانسی است که در در حال نشان دادن نقاشی خود به اهالی دهکده است همه اهالی دچار تعجب و حيرت از اين آثار شده اند اما يکی از بازديدکنندگان از او سوال زير را می پرسد:
" تا حالا عاشق شده ای؟
 -وقتی جون بودم عاشق شده ام اما عشقم پس از مدتی از پيسم رفت.
- چرا به دنبالش نرفتی؟
 -وقتی ادم نقاشی ميکنه هميشه تصويرهايی در درونش ثبت ميشود و هميشه به ياد اوناست. من هنوز به ياد اونم چون تصويرش درونم هک شده.
 اگر به سينمای هنری علاقه منديد اين فيلم را بازی تحسين بر انگيز مورو از دست ندهيد بعد از فيلم آمادئوس، توماس فورمن بهترين فيلمی است که درباره يک هنرمنده ساخته شده و من ديده ام.

پی نوشت: سرافين که در سکانسی که ويلهم نا اميد شه به او می گويد:" می دونی آقا من وقتی اميدم را از دست ميدم به دشت ميرم، مرم پيش درختان، گل ها با اونا حرف می زنم و اونها بهم اميد ميدند."

شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱

Carlito's Way 1993

کارليتو گانگستری است که پس از تحمل 5 سال از 30 سال محکمويتش از زندان به مدد دوست وکيلش ديو آزاد ميشود. کارليتو بويسله موقعيتش کلوپی راه اندازی ميکند و سعی دارد پس بدست آوردن هفتاد هزار دلار به پيش دوستش در اوهايو برود و به عنوان يک اجاره دهنده ماشين زندگی آرامی را دور از زندگی گانگستری کنونی اش در پيش بگيرد او در کلوپ با دختری به نام گيل آشنا ميشود که به شدت به او علاقمه مند است دختری که همواره ترس اين را دارد که کارليتو او را رها کند. کارليتو انسانی است که ديگر از دردسر خسته شده است و به دنبال شرايطی است که در آن آرامش خاطر داشته باشد اما دوستش ديو اين آرامش را از بين ميبرد ديو بايد يک محکوم زندانی را از زندان فراری دهد زيرا آن محکوم فکر ميکند که ديو يک ميليون دلار او را دزديده است پس ديو برای انجام اين کار کارليتو رو با خود همراه ميکند و... يکی ديگر از فيلم های برايان دی پالما که همانند خيلی از فيلم های ساخته شده اش در فضای تاريک گانگسترها روايت ميشه. فيلم، فيلمه خوبی است اما کمی زمانش به نظرم زياد بود و در بعضی از جاها دچار کليشه ميشد به عنوان مثال در سکانس های آخر فيلم ورود پليس واقعا کليشه ای بود اما خوب پايان فيلم که در ابتدای فيلم نيز به تصوير کشيده ميشه پايانی زيبا و قابل قبول است از جمله نکات خوب فيلم فيلمبرداری آن بود که بيشتر در فضاهای تاريک به تصوير کشيده شده بود.

آب سوخته

آب سوخته/ کارلوس فوئنتس/ علی اکبر فلاحی/ ققنوس
نوشته پشت کتاب توضيحی خيلی خوب در مورد داستان کتاب است.
این اثر حاصل پیوند روایت زندگی چهار شخصیت از جامعه‌ی مکزیک است. داستان اول ژنرال پیری که هنوز غرق در خاطرات انقلاب مکزیک است و روز به روز در فساد و تباهی فرو می‌رود. داستان دوم پیرزنی فراموش‌شده، تنها و ساکن محله‌های قدیمی مرکز شهر و رابطه‌ی مبهمی که با پسرک افلیج همسایه دارد. داستان سوم پیر پسری ثروتمند که هرگز طعم فقر را نچشیده و بیهوده می‌کوشد تا گذر زمان را انکار کند و  داستان چهارم پسرک ساکن بیغوله‌های حاشیه‌شهر است که در محرومیت زندگی می‌کند و همین محرومیت سرانجام او را به نابودی شخصیتی می‌کشاند.
آب سوخته هجوی خيلی زيبا از سيسم حکومت اسبق مکزيک است فوئنتس که روزگاری خود سفير مکزيک درفرانسه بوده است به خوبی از شرايط کشورش در زمان انقلاب چه قبل و چه بعد از آن با خبر است بنابرين با قلم خود با نگاهی انتقادی به سراغ سياست رفته. در داستان اول زندگی ژنرالی را روايت می کند که هنوز تو حال و هوای انقلاب است ژنرالی که هيچ وقت طعم عشق را نشنيده و زنش نيز حکم غنيمت جنگی را داشته او در اين سال های پايانی با نوه اش و تنها پسرش زندگی مرفه ايی دارد. نوه ای نوجوان او علاقه خاصی به او دارد و دائم در حال گوش دادن به خاطرات پدربزرگ خود است. پدربزرگی که هيچوقت چشم ديدار عروس مرده خود را نداشته زيرا پسر او واقعا عاشق او بوده و اين دو طعم عشق را کشيده اند.داستان دوم بيانگر تاثيری است که بر زندگی يک پيرزن گذاشته است. پيزنی تنها و ترد شده از ديگران او در روزگار دور البته يکی از نوکران ژنرال داستان اول نيز بوده است. اين پير زن روزگاری یک دختری داشته که او را از دست ميدهد و از آن به بعد همدم و همرازش پسرهمسايی می شود که روی ويلچر می نشيند و حتی پدر و مادرش نيز علاقه ای به زنده ماندن آن پسر در اين شرايت ندارند اما پيرزن هميشه همدم اوست. پيرزن حامی سگ های ولگرد خيابان ها هم هست و علاوه برغذا دادن به آنها از آنان دفاع نيز می کند و از اين جهت مردم در مورد او ميگويند دخترش به اين دليل مرد که با سگ ها می پريد.داستان سوم در مورد تاثير انقلاب و وضع سياسی بر زندگی يک مرد ثروتمند و مادرش است او انسانی است که هيچگاه بسمت ازدواج نرفته است وهميشه پابند مادرش بوده است او در حاليکه علاقه ايی بسيار به ترک خانه و زندگی اش داشته حتی بعد از مرگ مادر خود در مقابل پيشنهاد فروش خانه اش مقاومت می کند و ديگر ميلی به تغيیر مسير زندگی اش ندارد .داستان چهارم در مورد جوانی است که نتيجه اين انقلاب و حکومت است جوانی سرخورده و تنها که زمانی پدرش بدليل حفظ غرور خود کشته شده است و او با مادر و سه دايی اش زندگی می کند و به دنبال انتقام از قشر ثروتمند جامعه است. و خانه ايی که او در آن زندگی می کند جزو ممالکی است که در اجاره مرد داستان سوم است.

قسمت های زيبايی از کتاب:

داستان اول-روز مادر
ساعت دو صبح، در کلوپ نقره ای رنگ آزتک ها، ريکی رولای حيرت انگيز، ملکه چاچاچا، همه نوشيدنی بزنيد مهمون من، اين پسرا رفقای منن، يعنی چی نمی تونن اين جا بشينن؟! تو يه ليمونادچی کله پوکی، برو مشروبت رو سرو کن، يه نگاه به خودت بنداز ببين دور چشات چه کبودی مسخره ای افتاده. جاروکش احمق صحنه نمايش، ببند اون پوزه ات رو وگرنه خودم می آم می بندمش، يعنی چی که نوه من با پيجامه نمی تونه؟! همين يه دست لباس رو بيش تر نداره، فقط هم شب ها می زنه بيرون، باقی روز رو پيش ننه تو می خوابه، واسه خاطر همينم الان خسته س، يعنی چی که نوازنده هاتون اعتراض می کنن، مارياچی های منم عضو اتحاديه اند، بشينيد بچه ها، ژنرال برگارا بهتون دستور می ده، چی گفتی، پيشخدمت کله پوک؟ که در خدمتيم ژنرال. ببين کپک، برو مفت رو بکش بالا، ريخت و قيافه ات هم که بيش تر به اواخواهرها می خوره.


داستان دوم- اين ها کاخ بودند
همين احساس را نسبت به نينيو لوييس داشت، او و نينيو لوييس قادر بودند همديگر را حس کنند، او پسرک را احساس می کرد، پسرک نيز احتمالا او را همين طور احساس می کرد، نکات مشترک زيادی داشتند، به ويژه يک صندلی چرخدار، صندلی لويسيتو، صندلی لالوپه لوپيتا. پپه جوان، برادر نينيولوييس، لوپه لوپيتا را از روی صندلی چرخ دارش بلند کرد. مانوئلا او را آن جا نشاند تا از او محافظت کند، نه به اين دليل که نيازمند يک مونس بود، يک کلفت فقط به اين خاطر که کلفت است، هميشه تنهاست، او می خواست دخترش را از آن هوسرانی ها، از آن نگاه رهايی بخشد. ژنرال برگارا با آن بدنامی اش، پسرش تين کوچولو هم که خيلی هيز بود، مبادا، مبادا به لوپه لوپيتای او دست درازی می کردند، هيچ کس اين قدر پست نبود که به يک معلول دست درازی کند، اين کار مشمئز کننده بود، شرم آور بود، خودتان بهتر می دانيد....


داستان سوم-سپيده دم
ببينيد دوستان، فرض بر اينه که گيوتين اختراع شد تا جلو درد قربانی رو بگيره. اما نتيجه کار دقيقا بر عکس از آب در اومد. اعدام، با چنان سرعتی رخ می ده که در حقيقت احتضار قربانی رو طولانی تر می کنه. يعنی نه سر و نه بدن هيچ کدوم فرصت نمی کنن جدايی از هم رو احساس کنن. فکر می کنن که هنوز به هم چسبيدن و چندين ثانيه طول می کشه تا اين حس بهشون دست بده که از هم جدا افتادن. هر کدوم از اين ثانيه ها برای قربانی يه قرنه. بعد از اين که سر رو زدن، بدن هنوز تکون می خوره، سيستم عصبی به کار خودش ادامه می ده، بازوها می جنبن و دست ها استمداد می طلبن. سر پر از خونی می شه که تو مغز گير افتاده و اون وقت قوه ادراک به روشن ترين حد خودش می رسه. چشم ها از حدقه بيرون می زنن، خيره به جلاد نگاه می کنن. زبان شتابزده نفرين می کنه، به ياد می آره، انکار می کنه. دندان ها سبد را وحشيانه گاز می گيرن. همه سبد های پای گيوتين همچين جويده شده که انگار يک لشکر موش به آن ها حمله کرده.

اين را هرگز ب کسی نگفته ام. وقتی از آن دخترک خواستم که بماند، که ان شب را با من در هتل بگذراند، جواب رد داد و گفت: نمی شود، حتی اگر آخرين مرد روی زمين باشی. اين جمله که نيشدار بود من را رهايی بخشيد. باورت می شود؟ به سادگی به خودم گفتم که هيچ کس در برابر عشق آخرين نفر نيست، فقط در برابر مرگ است که می توانی آخرين نفر باشی. فقط مرگ می تواند به ما بگويد: آخرين نفر هستی. نه چيزی ديگر، نه کسی ديگر.

به واقع می ترسم که اين تصوير مردد را از من به خاطر بياوريد. به اين دليل است که اکنون، پيش از مرگ برايت می نويسم. هميشه يک عشق داشتم، فقت يک عشق، تو. عشقی را که در پانزده سالگی نسبت به تو حس کردم، در تمام عمر، تا لحظه مرگ، همچنان احساس کردم. حالا می توانم به تو بگويم که نياز به تجرد و عشق را در تو خلاصه کردم. نمی دانم آيا منظورم را خواهی فهميد يا نه. فقط به تو می توانستم برای هميشه عشق بورزم، بی آن که خيانتی به ديگر جنبه های زندگی ام و انتظاراتش بکنم. برای آن که کسی باشم که بودم، می بايست آن گونه عاشقت بودم که بودم: ثابت، خاموش، دلتنگ. اما از آن جا که به تو عشق ورزيدم، کسی شدم که بودم: يکه، گوشه گير و با نگاهی طنز آلود می توان گفت، از آدم فراری. نمی دانم آيا منظورم را به خوبی بيان می کنم، يا که آيا خودم توانسته ام عميقا درونم را بشناسم؟ همه معتقديم که خودمان را می شناسيم. فريبناک تر از اين باور وجود ندارد. به من فکر کن، من را به خاطر بياور، و به من بگو آيا می توانی آنچه را اکنون برايت می گويم برای خودت توضيح دهی؟ شايد اين نکته تنها معمای زندگی ام باشد و بی آن که رمزش را بگشايم بميرم. هر شب پيش از خوابيدن، برای هوا خوری روی ايوان اتاق خوابم می روم. سعی می کنم پيش بينی روز بعد را استشمام کنم. قبلا موفق شده بودم تا بوهای درياچه گم شده شهری را پيدا کنم که خودش هم گم شده است. اين کار سال به سال برايم سخت تر می شود. اما انگيزه اصلی ام از رفتن به ايوان اين موضوع نبوده است. گهگاه، همان طور که آن جا ايستاده ام، شروع می کنم به لرزيدن و می ترسم که مبادا دفعه بعد، اين ساعت، اين دما، اين اعلان جاودانه طوفان، هر چند طوفان خاک، که بر سر مکزيکو فرو می ريزد، موجب شود با تمام وجود عکس العمل نشان دهم، مثل حيوانی که در اين اقليم آزاد، دست آموز شده ولی در جغرافيايی بسيار دور دست، هنوز وحشی است. می ترسم شبح حيوانی که ممکن است خودم باشم يا فرزندی که هرگز نداشته ام برسرتاريکی يا رعد و برق، باران يا طوفان خاک دوباره بازگردد. حيوانی وحشی درونم لانه کرده بود.


داستان چهارم-پسر آندرس آپاريسيو
هرگز در برابر دريافت پول کسی را نکش. بدون آگاهی نکش، در لحظه کشتن براساس عقل و احساسات تصميم بگير. اين گونه پاک و قوی خواهی شد. هرگز نکش پسرکم، مگر اين که اندکی زندگی برای وجود عزيزت به دست بياری.

مدرسه را رها کرد تا با شهر دست به يقه شود، شهری که لااقل مثل خودش لال بود. برنابه مگر جای حرف های بزن بهادر زورگو از جای ضربه هاش بيش تر درد نگرفت؟ اگر شهر کتکت بزند لااقل حرف نمی زند. همان خانم معلم که کفرش را در آورده بود، گفت، برنابه چرا کتاب نمی خونی، نکنه حس می کنی از همکلاسيات کم تری؟ نتوانست به او بگويد که وقتی کتاب می خواند، حالش به هم می خورد زيرا کتاب ها مثل مادرش حرف می زدند. علتش را نفهميد و قلبش فشرده شد. در عوض شهر خودنمايی کرد، دلربايی کرد، فريبايی کرد، هر چند آخرش سر از خيابان های درآورد، آن جا، دوان دوان، در ساعت اوج ترافيک، مشغول تميز کردن شيشه ماشين ها، هجوم بردن به سوی آن ها، دست و پنجه نرم کردن با آن ها، سرگرم بازی فوتبال، ميان دشت، در جمع بچه های بی کار با توپی از کاغذ روزنامه، درست مثل دوران کودکی، غرق در عرقی از دود بنزين و مشغول ريختن پيشابی به شکل آب باريکه ای گل آلود، در حال کش رفتن نوشابه در اين گوشه و چيچارون در آن گوشه و لايی کشيدن در صف سينما. از دايی ها و مادرش دور شد، مستقل تر، رندتر و حريس تر به تمامی آنچه به ديدنشان چشم گشوده بود و با او حرف می زدند، باز همان کلمات لعنتی سراغش آمدند، راهی برای گريز از آن ها نبود، در هر ويترين به او می گفتند مر را بخر، من را داشته باش، من را نياز داری.....