سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۱

لیدی ال

لیدی ال/ رومن گاری/ مهدی غبرائی/ نیلوفر

ليدی ال که بيش از 8 دهه از عمرش می گذرد و یکی از افراد فرهیخته و نامدار جامعه سلطنتی انگلستان است با خبری مبنی بر اينکه يکی از عمارت های او به نام کلاه فرنگی جهت ساخت يک جاده بايد تخريب شود روبرو میشود. او از اين خبر بسيار نارخسند ميشود خبری که برای او يادآور خاطرات تلخ روزگاری بسيار دور است از اين رو سعی دارد با کمک دوست خود به نام سرپرسی برخی از اشياء را که داخل اين عمارتدارد به جای امنی منتقل کند، وسايلی که ياد آور خاطرات تلخ و باور نکردنی دوران جوانی اوست زمانی که هنوز چيزی جز يک فاحشه نبوده است.

دختری که در 13 سالگی پس از دست دادن مادرش که با شستن ملافه و رخت ها زندگی او و پدر آنارشيستش را می چرخانده است. حالا اين دختر 13 ساله مجبور شده است برای گزران زندگی خود دست به تن فروشی بزند زيرا نه پدر او با آن افکار تندش حاضر به انجام کاری بوده است و نه اين دختر جوان قادر به انجام کاری دیگر بوده است او در يکی از شب های کارش با جوانی به نام آرمان دنی آشنا می شود جوانی با حالاتی رهبرگونه و يک آنارشيست خالص. و اين آشنايی را ليدی ال اينگونه برای سر پرسی تعريف می کند " چه فايده که تاسف گذشته را بخورم. او اولين مرد جذابی بود که به عمرم ديدم، و زندگی من پر از زشتی بود. بی آنکه به حرفهايش گوش بدهم همان طور به او خيره شدم و فقط لبخند زدم. يکدفعه حس کردم زندگی من معنايی پيدا کرده و می دانم که چرا به دنيا آمده ام. ابدا نمی توانستم نگاهم را به جای ديگری بدوزم. گمانم قدری استعداد هنر پيشگی در من هست- خوب، بگذريم. فقط می توانم بگويم که شصت سال از آن روزها مسن ترم و تمام اين سالها را در تنهايی به سر برده ام. تمام زيبايی های اين جهان را از آثار کارپاچو گرفته تا جوتو، و از کاپری تا دره شاهان، همه را ديده ام و سعی کرده ام تا چيزی را پيدا کنم که جای خالی او را بگيرد... اما تا امروز موفق نشده ام. من عاشق شدم، همين و بس- تا ابد."
اما آرمان دنی در ابتدا از اين آشنايی با اين دختر زيبا اهدافی ديگری دارد. " آرمان کمی دستپاچه شد که در خوشگذرانی شخصی- گرچه چند روزی بيشتر نبود- افراط کرده است و انتظاراتی را که از او داشت توضيح داد. می خواست يک بين الملل آنارشيستی جديد در سويس بر پا کند و نياز به کمک داشت. او و لوکور همه جا در جستجوی دختری زيبا و پاک باخته بوده اند که بتواند وارد خانه های ثروتمندان شود و آنان را در اجرای يک رشته سرقتهای طرح ريزی شده ياری دهد. مشکل بتوان به دختر جوان و زيبايی مظنون شد که عضو يک گروه آنارشيستی باشد، بنابراين او می تواند آزادانه رفت و آمد کند، اطلاعات مختلف گرد آورد و از داخل به آنها ياری بدهد و دستيار گرانبهايی برای جنبش باشد. البته او بايد از هر گونه سوء ظنی برکنار باشد، از اين رو لازم است زندگی اشرافی طبقات ممتاز را داشته باشد. تا آن وقت نقشه اولين ضربت خود را کشيده بودند و آن قتل ميخاييل پادشاه بلغارستان بود که پس از سرکوبی جنبش دهقانان قحطی زده کشورش برای لذت بردن از مناظر دلربای سويس به آن کشور رفته بود. يک رفيق بلغاری اجرای اين ماموريت را بر عهده داشت، اما مسئوليت تدارک زمينه اين قتل با نهضت بود."
البته کشتن اين پادشاه يکی از فراوان کارهايی است که ليدی ال همراه با دنی برای نهضت آنارشيستی انجام می دهد و زنی که هم اکنون نمادی از اشرافيت در انگلستان است و يکی از نواده گان او در کابينه وزير است و خود او با دربار برو بيايی دارد روزگاری يکی از رهبران و همکاران آنارشيست ها بوده است.
ليدی ال داستان دو عاشق با تفکرات گوناگون است يکی به فکر نجات بشريت است و ديگری به فکر نجات خود و عشقش است اما دنی انسانی آرمانگراست که حاضر نيست به هيچ وجه به آرمان های خود پشت کند. " در عزمش برای نجات جهان بيش از حد صادق و پاکباخته و حق به جانب بود. مردی خودبين و خودخواه و خودپسند بود که به جز انسانيت به هيچ چيز عشق نمی ورزيد. در قلبش جايی برای ليدی ال نبود- فقط برای بشريت جا وجود داشت: فقط می توانست ميليونها را بشمرد. حتی نمی دانست که چطور خود را تفويض کند، چگونه خود را قربانی کند، چطور خود را محدود کند، و چگونه دوست بدارد. به طور نفرت انگيز و آزمندانه اي به عقايدش چسبيده بود، مانند بسياری مردان طماع که به طلا می چسبند. با اين حال تمام آنچه ليدی ال می خواست او بود. او را شديدا، تماما، و بی باکانه می خواست- اما قادر به داشتنش نبود. خود را نگون بخت می ديد. کاش عاشق يک قمار باز، يک افيونی، يک دزد معمولی، يک آدم دايم الخمر می شد- اما نه، معشوقش ايده آليست بود."

رومن گاری بر اساس يک داستان واقعی رمان بسيار جذابی خلق کرده است رمانی که در آن زندگانی زيبا اما تلخگونه زنی عاشق را می بينيم زنی که تا روزهای آخر عمر خود نميخواهد عاشق خود را از ياد ببرد. کتاب ليد ال را با آن پايان محسور کننده اش از دست ندهيد.

قسمت های زیبایی از کتاب:

چیزهایی هست که از دست رفتنشان را هیچ چیزی در دنیا نمی تواند جبران کند .


عشق های بزرگ و حقیقی در این دنیا اندکند و آدم حق ندارد بگذارد بدون هیچ گونه اثری نابود شوند .


تنها به این امید به صورت مردها نگاه کرده ام تا شاید یک وقتی یک ذره شباهت با او را ببینم ، اما افسوس که امکان پذیر نبود .


بعد از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچ چیز به جز او هرگز نه برایم مهم است نه وجود دارد .


درست به همان اندازه که از تنها ماندن بیزار بود تنهایی را دوست داشت .


نمی دانی چه روزهایی را بی تو گذرانده ام . به خاطر این روزها از تو بدم می آید . می توانستیم با هم خوشبخت باشیم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر