پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۱

تربیت اروپایی

تربیت اروپایی/ رومن گاری/ مهدی غبرایی/ نیلوفر

خبر های مهم هرگز نمی ميرند و فنا نمی شوند هرگز... عشق و آزادی چيز هايی است که قابل نابودی نيستند اما بدست آوردن آنها بهايی دارد اما هرگز بشريت آنها را از ياد نخواهد برد و هيچ قدرتی نميتواند آنها را از انسان ها بگيرد.تربيت اروپايی اولين رمان رومن گاری ميباشد رمانی که به زيبايی حال و احوال زندگی يک پسر چهارده سال که تمام خانواده اش در طی دوران اسارت لهستان توسط آلمان نازی کشته شده اند و او تنها در جنگل های سرد با نيروهای پارتيزن سبز ها هم خانه شده است. يانک کودکی است که به دنبال يافتن استقلال و آزادی ميهن خود است اما در راه بدست آوردن اين آزادی اتفاقات ديگری تفکرات او را نسبت به اين مغولات تغيير می دهد.
گاری در اين کتاب به زيبايی صحنه سازی جاودانی از اوضاع يک نوجوان بوجود آورده است نوجوانی که عاشق موسيقيست و ميخواهد با دختر مورد علاقه اش ژوسيا که مجبور است به دليل به دست آوردن خبر ها برای سبز ها با سربازان آلمانی همخوابی کند زندگی آرامی داشته باشد.
يانک علواه بر زشتی و تجاوزات متعدد نازی ها مناظرگر اين صحنه هاست که نيروهای سبز ها که به دنبال آزادی ميهن هستند دست به چه کارهای کثيفی می زنند از مجبور کردن يک دختر به تن فروشی برای بدست آوردن اخبار نظامی تا ضرب و شتم مردم روستاهای مختلف برای بدست آوردن آذوقه و یا ديدن صحنه زجر کشيدن يک پيرمرد تير خورده .يانک متوجه ميشد در جنگ هر دو طرف دست به  چه کارهای کثيفی می زنند.

بخش زيبايی از کتاب:
بعد از خودم پرسيدم چطور مردم آلمان به اين فجايع راضی می شوند؟ چرا شورش نمی کنند؟ بی شک بسياری از وجدان های آگاه آلمانی که به اساسی ترين و فروتنانه ترين شکل انسانيت دست يافته اند، قيام می کنند و از اطاعت کور کورانه دست می کشند. بالاخره يک روز، نور حقيقت، همان طور که تاکنون قلب بسياری از مردم جهان را روشن کرده است، در قلب آلمانی ها هم خواهد تابيد. خوب، بگذريم...درست همان وقت ها بود که يک سرباز جوان به جنگل آمد. فرار کرده بود و مثل يک انسان شريف و شجاع آمده بود تا به ما بپيوندد و دوشادوش ما بجنگد. هيچ ترديدی ندارم که نور حقيقت به قلبش تابيده بود. او ديگر به نژاد برتر تعلق نداشت. حالا ديگر يکی از ما بود. به دنبال نور حقيقت، علايق آلمانی خود را گسيخته و به دور انداخته بود. اما ما فقط ظاهر و لباس آلمانيش را می ديديم. همه می دانستيم که نور حقيقت به قلبش تابيده. همين که به چشمش خيره می شدی نور را می ديدی. تمام شب آن نور خيره ات می کرد. پسرک يونيفورم آلمانی پوشيده بود، و ما همه می دانستيم که نور حقيقت در اوست، پيش چشمان ماست- نوری که همه می کوشيديم آن را به چنگ آوریم و به دنبالش برویم- اما او لباس ديگری پوشيده بود.. برای همين او را کشتيم. چون او نشان ديگری به پيشانی داشت: نشان آلمانی. و چون ما نشان ديگری داشتيم: نشان لهستانی. چون او در بدترين موقع شب به ميان  ما آمده بود- وقتی که هنوز از ويرانه های شهرها و دهات دود بلند می شد- و ياس و نفرت در قلب ما بيداد می کرد. يکی از ما پيش از اجرای حکم اعدام، موقعيت را برايش تشريح کرد- يا اگر بشود گفت از او پوزش خواست. گفت که : خيلی دير است دوست عزيز!. اما اشتباه می کرد. نه تنها دير نبود، بلکه خيلی هم زود بود.

چیزهای مهم هیچ وقت نمی میرند و نابود نمی شوند. 

. هر چیزی که آدم به اش معتقد است و به خاطرش حاضر است جانش را فدا کند بالاخره یک روزی به قصه و افسانه بدل می شود  
اشک راه خیال را نمی بندد ، بلکه به آن میدان می دهد. 

 .ازشان متنفرم . دلم می خواهد همه شان را بکشم -
یک تنه که نمی شود همه را کشت.
 دلم می خواهد ازمایش کنم . دلم می خواهد برای شروع کار ، یکیشان را بکشم. -
.ارزشش را ندارد . بالاخره یک روزی خودشان می میرند -
- آره ، اما در این صورت نمی دانند برای چه مردند . دلم می خواهد بدانند چرا می میرند . من پیش از آنکه بکشمشان به شان می گویم چرا آنها را می کشم. 

 .معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری -
 - چطور می توانی این حرف را بزنی ؟ چرا ؟.
 چون که غصه می خوری . وقتی کسی را دوست داشته باشی ، هرگز غمگین نمی شوی. -



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر