شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱

آب سوخته

آب سوخته/ کارلوس فوئنتس/ علی اکبر فلاحی/ ققنوس
نوشته پشت کتاب توضيحی خيلی خوب در مورد داستان کتاب است.
این اثر حاصل پیوند روایت زندگی چهار شخصیت از جامعه‌ی مکزیک است. داستان اول ژنرال پیری که هنوز غرق در خاطرات انقلاب مکزیک است و روز به روز در فساد و تباهی فرو می‌رود. داستان دوم پیرزنی فراموش‌شده، تنها و ساکن محله‌های قدیمی مرکز شهر و رابطه‌ی مبهمی که با پسرک افلیج همسایه دارد. داستان سوم پیر پسری ثروتمند که هرگز طعم فقر را نچشیده و بیهوده می‌کوشد تا گذر زمان را انکار کند و  داستان چهارم پسرک ساکن بیغوله‌های حاشیه‌شهر است که در محرومیت زندگی می‌کند و همین محرومیت سرانجام او را به نابودی شخصیتی می‌کشاند.
آب سوخته هجوی خيلی زيبا از سيسم حکومت اسبق مکزيک است فوئنتس که روزگاری خود سفير مکزيک درفرانسه بوده است به خوبی از شرايط کشورش در زمان انقلاب چه قبل و چه بعد از آن با خبر است بنابرين با قلم خود با نگاهی انتقادی به سراغ سياست رفته. در داستان اول زندگی ژنرالی را روايت می کند که هنوز تو حال و هوای انقلاب است ژنرالی که هيچ وقت طعم عشق را نشنيده و زنش نيز حکم غنيمت جنگی را داشته او در اين سال های پايانی با نوه اش و تنها پسرش زندگی مرفه ايی دارد. نوه ای نوجوان او علاقه خاصی به او دارد و دائم در حال گوش دادن به خاطرات پدربزرگ خود است. پدربزرگی که هيچوقت چشم ديدار عروس مرده خود را نداشته زيرا پسر او واقعا عاشق او بوده و اين دو طعم عشق را کشيده اند.داستان دوم بيانگر تاثيری است که بر زندگی يک پيرزن گذاشته است. پيزنی تنها و ترد شده از ديگران او در روزگار دور البته يکی از نوکران ژنرال داستان اول نيز بوده است. اين پير زن روزگاری یک دختری داشته که او را از دست ميدهد و از آن به بعد همدم و همرازش پسرهمسايی می شود که روی ويلچر می نشيند و حتی پدر و مادرش نيز علاقه ای به زنده ماندن آن پسر در اين شرايت ندارند اما پيرزن هميشه همدم اوست. پيرزن حامی سگ های ولگرد خيابان ها هم هست و علاوه برغذا دادن به آنها از آنان دفاع نيز می کند و از اين جهت مردم در مورد او ميگويند دخترش به اين دليل مرد که با سگ ها می پريد.داستان سوم در مورد تاثير انقلاب و وضع سياسی بر زندگی يک مرد ثروتمند و مادرش است او انسانی است که هيچگاه بسمت ازدواج نرفته است وهميشه پابند مادرش بوده است او در حاليکه علاقه ايی بسيار به ترک خانه و زندگی اش داشته حتی بعد از مرگ مادر خود در مقابل پيشنهاد فروش خانه اش مقاومت می کند و ديگر ميلی به تغيیر مسير زندگی اش ندارد .داستان چهارم در مورد جوانی است که نتيجه اين انقلاب و حکومت است جوانی سرخورده و تنها که زمانی پدرش بدليل حفظ غرور خود کشته شده است و او با مادر و سه دايی اش زندگی می کند و به دنبال انتقام از قشر ثروتمند جامعه است. و خانه ايی که او در آن زندگی می کند جزو ممالکی است که در اجاره مرد داستان سوم است.

قسمت های زيبايی از کتاب:

داستان اول-روز مادر
ساعت دو صبح، در کلوپ نقره ای رنگ آزتک ها، ريکی رولای حيرت انگيز، ملکه چاچاچا، همه نوشيدنی بزنيد مهمون من، اين پسرا رفقای منن، يعنی چی نمی تونن اين جا بشينن؟! تو يه ليمونادچی کله پوکی، برو مشروبت رو سرو کن، يه نگاه به خودت بنداز ببين دور چشات چه کبودی مسخره ای افتاده. جاروکش احمق صحنه نمايش، ببند اون پوزه ات رو وگرنه خودم می آم می بندمش، يعنی چی که نوه من با پيجامه نمی تونه؟! همين يه دست لباس رو بيش تر نداره، فقط هم شب ها می زنه بيرون، باقی روز رو پيش ننه تو می خوابه، واسه خاطر همينم الان خسته س، يعنی چی که نوازنده هاتون اعتراض می کنن، مارياچی های منم عضو اتحاديه اند، بشينيد بچه ها، ژنرال برگارا بهتون دستور می ده، چی گفتی، پيشخدمت کله پوک؟ که در خدمتيم ژنرال. ببين کپک، برو مفت رو بکش بالا، ريخت و قيافه ات هم که بيش تر به اواخواهرها می خوره.


داستان دوم- اين ها کاخ بودند
همين احساس را نسبت به نينيو لوييس داشت، او و نينيو لوييس قادر بودند همديگر را حس کنند، او پسرک را احساس می کرد، پسرک نيز احتمالا او را همين طور احساس می کرد، نکات مشترک زيادی داشتند، به ويژه يک صندلی چرخدار، صندلی لويسيتو، صندلی لالوپه لوپيتا. پپه جوان، برادر نينيولوييس، لوپه لوپيتا را از روی صندلی چرخ دارش بلند کرد. مانوئلا او را آن جا نشاند تا از او محافظت کند، نه به اين دليل که نيازمند يک مونس بود، يک کلفت فقط به اين خاطر که کلفت است، هميشه تنهاست، او می خواست دخترش را از آن هوسرانی ها، از آن نگاه رهايی بخشد. ژنرال برگارا با آن بدنامی اش، پسرش تين کوچولو هم که خيلی هيز بود، مبادا، مبادا به لوپه لوپيتای او دست درازی می کردند، هيچ کس اين قدر پست نبود که به يک معلول دست درازی کند، اين کار مشمئز کننده بود، شرم آور بود، خودتان بهتر می دانيد....


داستان سوم-سپيده دم
ببينيد دوستان، فرض بر اينه که گيوتين اختراع شد تا جلو درد قربانی رو بگيره. اما نتيجه کار دقيقا بر عکس از آب در اومد. اعدام، با چنان سرعتی رخ می ده که در حقيقت احتضار قربانی رو طولانی تر می کنه. يعنی نه سر و نه بدن هيچ کدوم فرصت نمی کنن جدايی از هم رو احساس کنن. فکر می کنن که هنوز به هم چسبيدن و چندين ثانيه طول می کشه تا اين حس بهشون دست بده که از هم جدا افتادن. هر کدوم از اين ثانيه ها برای قربانی يه قرنه. بعد از اين که سر رو زدن، بدن هنوز تکون می خوره، سيستم عصبی به کار خودش ادامه می ده، بازوها می جنبن و دست ها استمداد می طلبن. سر پر از خونی می شه که تو مغز گير افتاده و اون وقت قوه ادراک به روشن ترين حد خودش می رسه. چشم ها از حدقه بيرون می زنن، خيره به جلاد نگاه می کنن. زبان شتابزده نفرين می کنه، به ياد می آره، انکار می کنه. دندان ها سبد را وحشيانه گاز می گيرن. همه سبد های پای گيوتين همچين جويده شده که انگار يک لشکر موش به آن ها حمله کرده.

اين را هرگز ب کسی نگفته ام. وقتی از آن دخترک خواستم که بماند، که ان شب را با من در هتل بگذراند، جواب رد داد و گفت: نمی شود، حتی اگر آخرين مرد روی زمين باشی. اين جمله که نيشدار بود من را رهايی بخشيد. باورت می شود؟ به سادگی به خودم گفتم که هيچ کس در برابر عشق آخرين نفر نيست، فقط در برابر مرگ است که می توانی آخرين نفر باشی. فقط مرگ می تواند به ما بگويد: آخرين نفر هستی. نه چيزی ديگر، نه کسی ديگر.

به واقع می ترسم که اين تصوير مردد را از من به خاطر بياوريد. به اين دليل است که اکنون، پيش از مرگ برايت می نويسم. هميشه يک عشق داشتم، فقت يک عشق، تو. عشقی را که در پانزده سالگی نسبت به تو حس کردم، در تمام عمر، تا لحظه مرگ، همچنان احساس کردم. حالا می توانم به تو بگويم که نياز به تجرد و عشق را در تو خلاصه کردم. نمی دانم آيا منظورم را خواهی فهميد يا نه. فقط به تو می توانستم برای هميشه عشق بورزم، بی آن که خيانتی به ديگر جنبه های زندگی ام و انتظاراتش بکنم. برای آن که کسی باشم که بودم، می بايست آن گونه عاشقت بودم که بودم: ثابت، خاموش، دلتنگ. اما از آن جا که به تو عشق ورزيدم، کسی شدم که بودم: يکه، گوشه گير و با نگاهی طنز آلود می توان گفت، از آدم فراری. نمی دانم آيا منظورم را به خوبی بيان می کنم، يا که آيا خودم توانسته ام عميقا درونم را بشناسم؟ همه معتقديم که خودمان را می شناسيم. فريبناک تر از اين باور وجود ندارد. به من فکر کن، من را به خاطر بياور، و به من بگو آيا می توانی آنچه را اکنون برايت می گويم برای خودت توضيح دهی؟ شايد اين نکته تنها معمای زندگی ام باشد و بی آن که رمزش را بگشايم بميرم. هر شب پيش از خوابيدن، برای هوا خوری روی ايوان اتاق خوابم می روم. سعی می کنم پيش بينی روز بعد را استشمام کنم. قبلا موفق شده بودم تا بوهای درياچه گم شده شهری را پيدا کنم که خودش هم گم شده است. اين کار سال به سال برايم سخت تر می شود. اما انگيزه اصلی ام از رفتن به ايوان اين موضوع نبوده است. گهگاه، همان طور که آن جا ايستاده ام، شروع می کنم به لرزيدن و می ترسم که مبادا دفعه بعد، اين ساعت، اين دما، اين اعلان جاودانه طوفان، هر چند طوفان خاک، که بر سر مکزيکو فرو می ريزد، موجب شود با تمام وجود عکس العمل نشان دهم، مثل حيوانی که در اين اقليم آزاد، دست آموز شده ولی در جغرافيايی بسيار دور دست، هنوز وحشی است. می ترسم شبح حيوانی که ممکن است خودم باشم يا فرزندی که هرگز نداشته ام برسرتاريکی يا رعد و برق، باران يا طوفان خاک دوباره بازگردد. حيوانی وحشی درونم لانه کرده بود.


داستان چهارم-پسر آندرس آپاريسيو
هرگز در برابر دريافت پول کسی را نکش. بدون آگاهی نکش، در لحظه کشتن براساس عقل و احساسات تصميم بگير. اين گونه پاک و قوی خواهی شد. هرگز نکش پسرکم، مگر اين که اندکی زندگی برای وجود عزيزت به دست بياری.

مدرسه را رها کرد تا با شهر دست به يقه شود، شهری که لااقل مثل خودش لال بود. برنابه مگر جای حرف های بزن بهادر زورگو از جای ضربه هاش بيش تر درد نگرفت؟ اگر شهر کتکت بزند لااقل حرف نمی زند. همان خانم معلم که کفرش را در آورده بود، گفت، برنابه چرا کتاب نمی خونی، نکنه حس می کنی از همکلاسيات کم تری؟ نتوانست به او بگويد که وقتی کتاب می خواند، حالش به هم می خورد زيرا کتاب ها مثل مادرش حرف می زدند. علتش را نفهميد و قلبش فشرده شد. در عوض شهر خودنمايی کرد، دلربايی کرد، فريبايی کرد، هر چند آخرش سر از خيابان های درآورد، آن جا، دوان دوان، در ساعت اوج ترافيک، مشغول تميز کردن شيشه ماشين ها، هجوم بردن به سوی آن ها، دست و پنجه نرم کردن با آن ها، سرگرم بازی فوتبال، ميان دشت، در جمع بچه های بی کار با توپی از کاغذ روزنامه، درست مثل دوران کودکی، غرق در عرقی از دود بنزين و مشغول ريختن پيشابی به شکل آب باريکه ای گل آلود، در حال کش رفتن نوشابه در اين گوشه و چيچارون در آن گوشه و لايی کشيدن در صف سينما. از دايی ها و مادرش دور شد، مستقل تر، رندتر و حريس تر به تمامی آنچه به ديدنشان چشم گشوده بود و با او حرف می زدند، باز همان کلمات لعنتی سراغش آمدند، راهی برای گريز از آن ها نبود، در هر ويترين به او می گفتند مر را بخر، من را داشته باش، من را نياز داری.....



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر