جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

Rear Window 1954

جف عکاسی است که پای گچ گرفته در صندلی چرخ دار، وقت خود را به نگاه کردن از پنجره خانه اش به ساکنان آپارتمان های همسايه می گذراند. ساکنان عنبارتند از تورسو، رقاص باله کاری که نامزدش از او دور است و مردها خواهان تصاحب بدن او هستند. دوشيزه هارتز، زن مسن بدون عشقی که تظاهر ميکند مرد ها به ديدارش می آيند و از نبود عشق در زندگی اش رنج ميبرد. زوجی تازه ازدواج کرده که دائما در حال عشق بازی هستند. زود بدون فرزندی که ديوانه وار عاشق سگ شان هستند. موسيقيدانی که آهنگ هايش نميفروشد و دائما در حال نواختن آهنگ است. زنی مجسمه ساز و فروشنده ای که زنی عليل دارد.
جف عاشق لیزا است اما جف از ازدواج با ليزا سر باز ميزند چون خود را مناسب او نميداند. جف عاشق ماجراجويی و کسب تجارب جديد است در حاليکی معشوقه او انسانی آرام و متشخص است که در فکر شرکت در مراسم های مختلف و استفاده از لباس های مارکدار است. يک شب جف صدای جيغی ميشنود بعدا مرد فروشنده را می بيند که چندين بار در طول شب با کيف نمونه کالاهايش بيرون می رود. او مرد فروشنده، لارس را می بيند که يک اره و چند چاقو را می پيچد، حماش را تميز می کند، در باغچه حيات کارهای انجام ميدهد،... جف شک ميکند که همسايه اش همسر خود را به قتل رسانده پس بر اساس حس کنجکاوی خود که مربوط به شغل خبرنگاريش است با دوربين خود تمام مدت حرکات همسايه اش را زير نظر ميگيرد تا پرده از يک راز بردارد.
فيلم با بالا رفتن پرده کرکره ای آغاز ميشود. نماهای سيار دوربين در شروع فيلم تمامی همسايگان را معرفی ميکند و با گردش در اتاق جف، آشکار ميکند که او خبرنگار ماجراجويی است که پايش وقتی ميخواسته عکس خطرناکی از يک مسابقه اتومبيل رانی بگيرد، شکسته است. و اين خود دليل محکمی است که جف ذاتا آدم ماجراجويی است و عکاس بودن او يعنی اينکه ذاتا انسان کنجکاوی است. در فيلم آهنگ موسيقيدان را می شنويم، از اولين نت های ترسان و لرزانش تا آن جا که به يک موسيقی فيلم با ارکستر کامل تبديل می شود. و گاها حس ترس را به بيننده منتقل ميکند.
بيش تر فيلم بدون ديالوگ است به خاطر ماجراهای بی سر و صدای که در جريان است و همچنين نشان دادن جامعه ای ساکت از همسايگان که به هيچ وجه به کار يکديگر کاری ندارند.
فيلم داستان عشق از دو کاراکتر آن يعنی جف و ليزا در تقلای رسيدن به هم هستند. جف ميخواهد که معشوقش را حفظ کند و ليزا با وارد شدن به ماجرای کشف راز همسايه سعی دارد به جف نشان دهد که دارای حس ماجراجویی است. همچنين هر کدام از همسايگان جنبه متفاوتی  از عشق را نشان ميدهند. تورسو زيبايی است که يک تازه عروس بايد داشته باشد و جف با نگاه های شهوت انگيزی او را نگاه ميکند. تازه عروس و داماد بيانگر لذت هم آغوشی هستند. خانم هارتز فقدان عشق، و فروشنده و زنش عشقی که راه خطا رفته است. در واقع تمام همسايگان انعکاس ترس ها و آرزوهای جف هستند.

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

The Sunset Limited 2011



تامی لی جونز بازيگر نامدار سينما در سومين تجربه کارگردانی خود به سراغ رمانی از کورمک مک کارتی شهیر رفته است. فيلمی که او از اين رمان اقتباس کرده، يک فيلم کم خرج و به سفارش شبکه تلويزيونی اچ بی اوست. فيلمی که در يک فضای بسته اتاق و با دو بازيگر فيلمبرداری شده است. فيلم مناظره ای ست بين اعتقادات فردی به نام پروفسور با بازی تامی لی جونز و يک سياه پوست با بازی ساموئل جکسون.
کاراکتر سياه پوست ما در ايستگاه قطار جان کاراکتر سفيد پوست ما رو که ميخواسته است خودکشی کند نجات ميدهد و  او را به منزل خود می آورد تا با صحبت های خود ايمان و اميد نداشته ای به او بدهد.
اما کاراکتر سفيد پوست ما نيز حاضر به پذيرش استدلال های طرف مقابل نيست او دنيا را يکسره سياه ميداند و با اين منطق که همه چيز به مرگ ختم ميشود و انسان ها زندگی اي کثيفی دارند میخواهد دوباره دست به خود کشی بزند.
فيلم به زيبايی تقابلی از يک روشنفکر بی ايمان با يک ساده دل با ايمان را به تصوير کشيده بود. و نتیجه گيری برای اينکه کدام طرف حرفش درست است را به عهده بيننده گذاشت بود و به طوری دقيق ديدگاه هر دو طرف را به چالش کشيده بود

ديالوگ های بیاد ماندنی:
سياه: ديدگاهت درباره دنيا چيه؟
سفيد: دنيا يه کمپ کار اجباريه که تموم کارگرها کاملا بی گناه هستن. اونا با قرعه کشی انتخاب شدن، هر چند روز هم اعدام ميشن. فکر نميکنم اين چيزيه که من ميبينم فکر ميکنم اين همون چيزی هست که ميبينم.

.......................................................................................................................

وايت: تکامل نميتونه زندگی خردمندانه بياره. در نهايت برای آگاهی از يک چيز، و اون يکی از همه چی بالاتره. و اون چيز، بيهودگيه
سياه: اگه حرفت رو درست فهميده باشم داری ميگی هر کسی که داره بدبختی ميکشه بايستی به خودکشی تمايل داشته باشه
سفيده: بله
سياه: منو سر کار گذاشتی؟
سفيد: نه. اگر مردم ميتونن دنيا رو برای چيزی که هست ببينن، زندگی خودشون رو برای چيزی که واقعا هست ببينن، بدون رويا و توهمات باور نميکنم بتونن اولین جواب رو توی اينکه چرا نبايد تو اولين فرصت بميرن پيدا کنن

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۱

Ten Inch Hero 2007

يه درام زيبای کمتر ديده شده. من که خودم معمولا از کمدی های تيره و تار بيشتر خوشم مياد وقتی اين فيلمو ديدم به شدت لذت بردم از فضای شاد گونه و زندگی بخش آن. از آدم هايی که هر کدام به دنبال عشق خود هستند و برای دستيابی به عشق خود هر کاری انجام می دهند. فيلم حول و حوش افرادی که درون يک کافه کار ميکنند روايت ميشود 3 دختر و 2 مرد که هر کدام برای خود عالم جداگانه ای دارند. يکی پا به اين شهر گذاشته که عشق سال های قبل خود را بيابد. ديگری دختری زيباست که سعی دارد با زيبايی خود مردان را احمق و ذليل جلوه دهد
دختری ديگر مرد روياهای خود را درون اتاق های چت يافته است اما از روبرو شدن با او به خاطر ترس از زيبا نبودن خودش سرباز ميزند. مرد ديگر، مرد مسئول کافه است مردی ميانسال که دلش در گروی زنی فالگير است و جرات بيان کردن آن را ندارد. پسر ديگر پسری با ظاهری شبيه به پانک هاست و جسارت بيان علاقه اش به دختر زيباروی درون کافه را ندارد. هميه اين افراد به دنبال يک چيز هستند و آن هم دست يافتن به عشقشان است. فيلم يک کمدی درام نشاط آور و اميد بخش است که در فضای زيبای ساحلی و آفتاب گونه روايت ميشود و در آن چيزی به نام غم وجود ندارد بلکه نويد بخش شادی و اميد است.

آئورا

آئورا/کارلوس فوئنتس/ عبدالله کوثری/ نی
آئورا يک معماست. معمايی در مورد زنی پير، مردی جوان و زنی جوان که در زمان گم شده اند. شايد اين گفته فوئنتس در کتاب کنستانسيا به خوبی نوعی از سبک کار او را در ادبيات و به خصوص در اين کتاب بيان کند. او می گويد: هنر معمايی را پيش می کشد اما راه حل اين معما خود معمای ديگری است.
فليپه مونترو جوانی بيکارست که در لابه لای آگهی های کار در روزنامه چشمش به اگهی ميخورد اويی که به حقوقی با 900 پسو راضی بوده در اينجا حقوق دست نيافتنی 4هزار پسويی را می بيند و تصميم می گيرد اين کار را بدست بيارد و کار را بدست می آورد او وارد خانه ايی قديمی ميشود با دو ساکن يک پيرزن و بردارزده اش آئرا. وظيفش اين است که خاطرات شوهر اين پيرزن را که زمانی يک ژنرال بوده و هم اکنون چشم از دنيا برداشته را مرتب و بازنويسی کنی اما در خلال همين اتفاقات عجيبی در خانه ميوفتد. وجود گربه هايی که فلیپ ديده و حتی سوختنشان رو در حايت پشتی خانه ديده انکار می شود حتی وجود حيات انکار می شود. فلیپ به آئورا دل می بندد و به او می گويد با او از اين خانه بيا برويم. او نمی داند کی هست و به دنبال چی هست. شايد اين پارگراف های ابتدايی داستان خود کليدی برای حل مساله باشد.
"آگهی را در روزنامه می خوانی. تنها جای نام تو خالی است. فکر می کنی که تو فليپ مونترو هستی. به خود دروغ می گويی. تو، تو هستی. تو ديگری هستی. تو خواننده هستی. تو آن چه می خوانی هستی. تو آئورا خواهی بود. تو کونسوئلو بودی.
من فليپه مونترو هستم. آگهی تان را خواندم.
-بله می دانم....خوب خواهش می کنم بگذاريد نيمرختان را ببينم... نه اين طور نمی توانم خوب ببينمتان. به طرف نور برگرديد. بله، اين طور. عالی است.....
کنار می روی، به گونه ای که پرتو شمع ها و بازتاب نور در نقره و بلور سربندی ابريشمن را آشکار می کند که بی گمان گيسويی بسيار سپيد را می پوشاند و چهره ای را قاب می گيرد که چندان پير است که کودکانه می نمايد...
-به تو گفتم بر می گردد.
-کی؟
آئورا. مونس من. برادرزاده ام.
عصر بخير.
دختر سری می جنباند و در همان دم خانم پير حرکت او را تقليد می کند.
ايشان آقای مونترو هستند. از امروز پيش ما می مانند."
-
قسمت زيبايی از کتاب: در ژرفای پرتگاه تاريک، در رويای خاموش تو با دهان هايی که در سکوت گشوده می شوند، می بينی ش که از ظلمت پرتگاه به سوی تو می آيد، می بينی ش که به سويت می خزد.
در سکوت
دست های به گوشتش را می جنباند، به سويت می آيد تا آن که چهره به چهره ات می سايد و تو لثه های خونين، لثه های بی دندان بانوی پير را می بينی، و جيغ می کشی و او ديگر بار دست جنبان دور می شود و دندان های زردش را که در پيشبند خون آلود ريخته بر پرتگاه می افشاند: جيغ تو بازتاب جيغ آئوراست. او پيش روی تو در رويايت ايستاده است، و جيغ می کشد، چرا که دست کسی دامن تافته سبزش را از ميان دريده، و آنگاه سر به سوی تو می کند
نيمه های دريده دامنش را به دست گرفته، سر به سوی تو می کند و خاموش می خندد، با دندان های خانم پير که روی دندان های خود نشانده است، و در اين دم، پاهايش، پاهای عريانش تکه تکه می شود و به سوی پرتگاه می پرد.....