دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۰

جنایات و مکافات


جنایات و مکافات /داستایفسکی/ مهری آهی
جنايات و مکافات رو ميتوان از  دو دید روانکاوی مناظره کرد بخشی در مورد انسانی که ميخواهد به تمام آرمان های انسانی پشت پا بزند و مسير تازه ايی را برای خود و ديگران ايجاد کند و به قول نويسنده در کتاب مانند خيلی از انسان ها نقش شپش رو نداشته باشد بلکه جزو دسته ای از انسان ها و طبقه خاص باشد که مسير و قانون را برای توده مردم تعريف کند و از منظر ديگر دوگانگی انسان ها و رفتارشان را نشان دهد افرادی که در سطرهايی ما از اعمال آنها دچار نارحتی ميشويم اما در سطرهای ديگر با آنها همدردی ميکنيم اينگار که کسی در اين دنيا نه به معنای تمام پاک است و نه کثيف.
داستان جنايات و مکافاتی داستای سر راست است که در آن شخصيت هايی قرار گرفته اند که هرکدام میتوانند مورد بررسی قرار گیرند شايد داستان ظاهری سرراست اما داستانیست بسیار عمیق که به روانکاوی انسان ها می پردازد. داستانی را همه حتی خیلی از کسانی که کتاب را نخوانده اند میدانند و نويسنده خود در سطرهايی از زبان راسکلنيکف در نيمه دوم کتاب اينگونه داستانی را تعريف می کند "تو ديگر می دانی که مادر من تقريبا هيچ چيز ندارد. خواهرم اتفاقا تربيت شده است و محکوم است که در خانواده ها به پرستاری اطفال بپردازد. تمام اميد آنان تنها به من بود. من تحصيل می کردم، اما نمی توانستم خرج دانشگاهم را تهيه کنم و برای مدتی مجبور شدم از دانشگاه خارج شوم. اگر کار آن طور پيش می رفت، پس از ده، دوازده سال-اگر همه چيز به وجه احسن پيش می رفت-سر انجام می توانستم معلم يا کارمند اداره بشوم و هزار روبلی حقوق بگيرم...ولی تا آن وقت مادرم ديگر از فکر و بدبختی می مرد و با همه تفاصيل من باز نمی توانستم او را دلداری بدهم. ولی خواهرم... به سر خواهرم شايد از اين هم بدتر می آمد!.. و چه کاری است که انسان تمام عمرش از کنار همه چيز بگذرد و از همه چيز رو بگرداند، مادرش را فراموش کند و توهينی که به خواهرش می شود، مثلا با کمال احترام تحمل کند؟ برای چه؟ آيا برای اينکه پس از بخاک سپاردن اينها، کسان ديگری مثل زن و بچه پيدا کند و آنها را هم بعد بدون پشيزی و تکه نانی باقی بگذارد؟ خوب...خوب، من هم تصميم گرفتم که پس از تصاحب پول پیرزن، آن را صرف سالهای تحصیلم بکنمو بی آنکه به مادرم برای تهيه وسايل کار و زندگی ام در دانشگاه عذاب بدهم و کمی از پولها را هم به مصرف اولین گامهای زندگی ام پس از دانشگاه برسانم و این کار را بر پایه ای وسيع و اساسی بنهم، يعنی کار و شغل آينده ام را سر و سامانی دهم تا بتوانم در راهی مستقل و نو روی پای خود بايستم...خوب...همين...خوب،بدين ترتيب معلوم است که پيرزن را کشتم، اين کار بدی بود که کردم....".
اما اين قتل فقط به دليل خواسته های دنيايی نبوده است بلکه پشت کردن به قوانينی است که ساليان دراز انسان آنها را برای خود وضع کرده است پشت کردن به تمام اصول گذشته و زيرپا گذاشن آنهاست برای تجربه کردن گفتمانی جديد. قهرمان داستان ما نه به دنبال سعادت و رفاه عمومی بلکه به دنبال زندگی خود است او يک آنارشيست است که فقط به فکر اصول و تجربه خود است. راسکلينکف اينگونه اعتقادش رو در مورد جناتی که کرده بيان می کند "پيرزن که مزخرف است! پيرزن که شايد هم اشتباه باشد. مطلب سر او نيست، پيرزن فقط بيماری بود... می خواستم زيادتر از حد تجاوز کرده باشم... من انسانی را نکشته ام، بلکه اصولی را کشته ام! اصولی را نابود کرده ام، اما از حد نتوانستم تجاوز کنم و همچنان در اين سوی حد ماندم... کاری که توانستم بکنم کشتن بود! اما اين را هم از قرار معلوم نتوانستم...اصول؟ برای چه آن وقت اين احمق رازوميخين سوسياليستها را دشنام می داد؟ مردم زحمت کش و تاجر برای اصلاح و سعادت عموم، کار می کنند...نه، زندگی يک بار نصيب من می شود و ديگر هرگز برايم وجود نخواهد داشت. من نميخواهم منتظر سعادت عمومی بشوم. می خواهم خودم هم زندگی کنم والا بهتر است اصلا زنده نباشم. خوب، پس چه؟ من فقط نخواستم از کنار مادر گرسنه ام بگذرم و يک روبل را در جيب خود محکم نگه دارم و در انتظار سعادت عمومی باشم و بگويم من هم يک آجر برای سعادت عمومی گذاشته ام، در خود آرامش قلب احساس می کنم!.. هه، هه! آخر چرا به من راه داديد؟ من که فقط يه بار زندگی می کنم".
تمام تفکرات آنارشيست داستان ما برميگردد به مقاله ايی که شش ماه قبل از انجام اين قتل آن را نوشته است مقاله ايی که از رفتار انسان هايی همانند ناپلئون دفاع می کند زيرا معتقد است که آنها ميخواسته اند اصولی جديدی را که برای پیشررفت بشريت مفيد بوده است انجام بدهند بنابراين برای انجام اين اصول لازم بوده است که دست به کشتار بزنند او درمقاله اش به زيبايی توضيح ميدهد که انسان ها به دو دسته خاص و عام تقسيم می شوند و دسته خاص حتی ميتوانند جان انسان های عادی رو بگيرند زيرا آنها به دنبال انجام هدف و اهدافی بزرگتر هستند او اين چنين مقاله خود را برای بازپرس پرونده شرح می دهد "شخص غير عادی مجاز است... يعنی، نه اينکه اجازه قانونی داشته باشد، بلکه خود می تواند به وجدان خويش اجازه دهد که قدم به روی برخی از موانع بگذارد، و آن هم فقط در صورتی که انجام فکر او (که گاهی شايد موجب نجات نوع بشر باشد) چنين اقدامی را بطلبد. شما می فرموديد مقاله من روشن نيست. من حاضرم آن را تا آنجا که ممکن باشد، روشن سازم... شايد اشتباه نکنم، اگر بگويم که شما هم خواهان همين هستيد، پس بفرمايید: به نظر من اگر اکتشافات امثال کپلر و نيوتن به سبب برخی پيشامدها ممکن نبود به مردم شناسانده شود، مگر با قربانی زندگی يک يا ده، يا صد و يا بيشتر کسانی که مانع و مزاحم اين اکتشافها بودند، آن وقت نيوتون حق داشت و حتی موظف بود... اين ده يا صد نفر را از ميان بردارد تا اکتشافات خود را به اطلاع جامعه انسانی برساند. اما از اين مقوله اصلا بر نمی آيد که او حق داشته باشد هر که را بخواهد يا هر که در مقابلش قرار گيرد، بکشد و يا هر روز در بازار دزدی کند. سپس بياددارم در مقاله ام شرح می دهم که همه... خوب، مثلا، لااقل قانونگذاران و بنيانگذاران اصول انسانيت، از قدما گرفته تا ليکورخا، سولنها، محمد ها، ناپلئونها و غيره، همه بدون استثناء متجاوزند، دست کم به دليل آنکه با آوردن قانون نو، قوانين کهن را که برای مردم مقدس بود و از پدرشان به آنها رسيده بود، بر هم زدند، و البته از خون ريختن هم ابا نداشتند، اگر واقعا اين خون (که گاهی هم بکلی بی گناه و دليرانه و فقط به خاطر حفظ قوانين قديم ريخته می شد) می توانست به آنها کمک کند. قابل توجه است که بيشتر اين اشخاص نيکوکار و بنيانگذار اصول انسانيت، مردمانی بودند بی نهايت خونريز. خلاصه من نتيجه می گيرم که همه، و نه اشخاص بزرگ، بلکه حتی آنهايی که فقط کمی بيرون از چهار چوبه معمول هستند، يعنی حتی آنهايی که اندکی توانايی گفتن سخن نو را دارند، قاعدتا بايد، بنا بر طبعيت خود، کم و بيش متجاوز باشند. و البته اين امر نسبی است. اگر جز اين باشد مشکل است آنها از چهار ديوار خود بدرآيند، و از ماندن در چهارچوب به خاطر طبع خود، نمی توانند راضی باشند و به نظر من، نبايد هم راضی باشند. خلاصه کلام، می بينيد که تا به اينجا هيچ مطلب تازه و نوی در کار نيست. اين مطلب تا به حال هزار بار چاپ و خوانده شده است. اما درباره تقسيم بندی که من از اشخاص کرده ام و آنها را به دو گروه عادی و غير عادی منقسم نموده ام، قبول دارم که کمی خودسرانه است، ولی من بر سر اعداد پافشاری نمی کنم. فقط به جوهر فکر خود معتقدم. و آن از اين قرار است که مردم بنا بر قانون طبيعت به طور کلی به دو قسمت تقسيم می شوند: مردم طبقه عادی يعنی آنهايی که فقط به کار توليد مثل می خورند، و مردم واقعی، يعنی کسانی که توانايی يا استعداد آن را دارند که در محيط خود حرف نوی بزنند. البته طبقه بنديهای بيشمار فرعی هم زياد می توان کرد، اما صفات متمايز آن دو طبقه کاملا بارز است. دسته اول يعنی ماده، به طور کلی مردمی هستند طبعتا محافظه کار و موقر که در رضا و اطاعت زندگی می کنند. به نظر من آنها بايد هم مطيع باشند، زيرا اين وظيفه آنهاست و اين امر به هيچ وجه آنان را کوچک نمی کند. دسته دوم همه از قانون تجاوز می کنند و بسته به استعدادشان مخربند يا متمايل به اين امر. تجاوز و جنايت اين مردم البته نسبی و بسيار متفاوت است. در بيشتر موارد اينها با بيان متفاوت طالب آنند که حال را به نام آينده خراب کنند. اما اگر لازم باشد که يکی از اينها به خاطر فکر و عقيده خود حتی از روی جنازه يا خونی هم بگذرد، به نظر من او باطنا و از روی وجدان می تواند به خود اجازه دهد که از روی خون بگذرد. روشن است که اين کار بستگی با فکر و نقشه او و وسعت حدود اين دو دارد، و به اين مطلب توجه فرماييد که فقط به اين معنی من در مقاله ام درباره حق تجاوز و جنايت اين گروه بحث می کنم. بخاطر بياوريد که بحث از مساله حقوقی آغاز شد. به هر حال نگرانی زياد، بی مورد است، چون که توده مردم تقريبا هرگز اين حق را به آنها نخواهد داد، آنها را کم و بيش می کشد يا به دار می آويزد و با اين عمل کاملا منصفانه وظيفه محافظه کاری خود را انجام می دهد، و نسلهای بعدی همين مردم بر او اين محکومان و کشتگان تحسين و ستايش زياد قايلند. گروه اول هميشه ارباب حالند و گروه دوم ارباب آينده. اوليها حافظ و نگهبان جهان و زندگی اند و بر تعداد افراد آن می افزايند، اما دوميها زندگی را حرکت می دهند و آن را به سوی مقصدی می کشانند. هم اينان و هم آنان هر دو به طور متساوی حق وجود دارند.مختصر آنکه در نظر من همه يکسان حق دارند! زنده باد نبرد جاويد. البته تا ظهور حضرت!".
در مورد اين کتاب ساعت ها ميشود حرف زد و نوشت درمورد شخصيت پردازی داستان، کاراکترهايی که هيچ کدام را نمی شود گناهکار يا به کل معصوم ناميد انسان هايی خاکستری که با همه شان ميشود همدردی کرد مثله سويدريگايلفی که باعث در به دری خواهر و مادر راسکلينکف شده اما همين شخص ميبينيم که چگونه به ديگران کمک ميکند.در پايان قسمت زيبايی از کتاب را بازنويسی ميکنم.
"مدتی در راهرو دراز و باريک راه رفت و کسی را نيافت. خواست با صدای بلند کسی را بخواند که ناگهان، در گوشه ای تاريک، بين گنجه ای کهنه و در، چيزی عجيبی به چشمش خورد که به نظرش زنده آمد. با شمع خم شد، کودکی را ديد، دختری را که بيش از پنج سال نداشت و در لباسی کاملا خيس که به کهنه زمين شويی می مانست، می لرزيد و می گريست. گويی دخترک حتی از سويديگايلف نترسيد، بلکه با تعجبی گنگ در حالی که هق هق ميکرد چشمان سياه خود را به او دوخت، درست مانند اطفالی که مدتها گريسته و ديگر آرام گرفته و تسلی يافته اند ولی باز ناگهان به هق هق بيفتد. چهره دختر بچه خسته و پريده رنگ بود، از سرما منجمد شده بود. اما چگونه به اينجا راه يافته؟ معلوم می شود خود را در اينجا پنهان کرده و تمام شب را نخوابيده است سويدريگايلف مشغول سوال شد، دخترک جانی گرفت و بسرعت چيزی به زبان کودکانه خود برايش شرح داد. در گفته اش کلماتی درباره مامانی و اينکه مامانی حتما تتک می زنه و نيز موضوع فنجانی در ميان بود که شسته است. دختربچه بدون توقف حرف می زد. بزحمت از همه داستانش می شد فهميد که بچه نامحبوب مادری است که ممکن است آشپز دائم الخمر همين مهمانخانه باشد. و دختر را آنقدر زده است که وحشت زده اش کرده. معلوم بود دخترک فنجان مادرش را شکسته و آنقدر ترسيده است که از همان ديشب فرار کرده و مدتی لابد در باغچه، زير باران، خود را پنهان کرده است و سرانجام به اينجا پناه آورده و پشت گنجه مخفی شده است و تمام شب را در اين گوشه، گريه کنان و لرزان از رطوبت و تاريکی و وحشت از کاری که کرده است، و بايد کتک مفصلی بخورد، نشسته است. سويدريگايلف در آغوشش گرفت و به اتاق خود برگشت. روی تخت نشاندش و مشغول لخت کردنش شد. کفشهای پاره ای که بی جوراب به پايش بود، آنقدر تر شده بود که گويی تمام شب را در آب و گل مانده بود. پس از اينکه لباسا را از تن دختر بيرون آورد، او را در بستر خود خواباند و لحاف را به رويش کشيد به طوری که سرش
هم بيرون نماند. کودک فورا به خواب رفت. پس از انجام اين کار سويدريگايلف عبوسانه به فکر فرو رفت و با احساسی خشمناک و سنگين ناگهان به خود گفت: باز برای خودم کار درست کردم! احمقانه است! با عصبانيت شمع را برداشت تا هر طور شده است ژنده پوش را بيابد و زودتر از اينجا خارج شود. با نارحتی هنگامی که در را می گشود، انديشيد: ای دخترک! اما برگشت تا يک بار ديگر ببيند خوابيده است يا نه و چطور خوابيده است. آهسته لحاف را پس زد. دختربچه سخت در خواب بود و خواب راحتی می کرد. زير لحاف گرم شده بود و سرخی، گونه های بی رنگ سابقش را پوشانيده بود. عجيب می نمود. اين سرخی شديدتر و زيادتر از آن بود که معمولا بر صورت کودکان است. با خود گفت سرخی تب است درست مانند اين است که به او ليوانی شراب نوشانده باشند. لبان کوچک سرخش مشتعل و پر حرارت می نمود. اما يعنی چه؟ ناگهان به نظرش آمد که مژگان بلند سياه دختر می لرزد و تکان می خورد، گويی باز شد و از زير آن ديده کنجکاو و شيطنت آميزی که کودکانه نيست، به او چشمک زد. مثل اينکه دختربچه خواب نيست و خود را به خواب زده است. بله، همين طور است، لبان کوچکش به لبخند گشوده شد. گوشه لبانش تکانی خورد، مثل اينکه بخواهد خودداری کند، اما اکنون ديگر خودداری را کنار نهاده می خندد. خنده اش بارز است. حالتی بی شرمانه و جسور در اين چهره ای که به چهره کودکان نمی ماند، محسوس است. اين فساد است، اين چهره زيبای زنی است از زنان زيبا و خودفروش فرانسوی. حال ديگر بدون تعارف هر دو چشمهايش گشوده می شود و نگاهی آتشين و بی شرمانه به او می دوزد و او را به سوی خود می خواند و می خندد... چيزی بسيار زشت و موهن در اين خنده و اين چشمها و در حالت پست چهره کودک نمودار بود. سويدريگايلف با وحشت زمزمه کرد: چطور، بچه پنج ساله!...اين چه معنی دارد؟ اما دخترک اگهان با تمام صورت ملتهبش به سوی او می غلتد و دستهای خود را به جانبش دراز می کند. سويدريگايلف در حالی که دستهای خود را، برای زدنش بالا برد، فرياد زد: اي ملعون و در همان لحظه از خواب بيدار شد."