سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۱

زندگی در پيش رو

زندگی در پيش رو/ رومن گاری/ لیلی گلستان/بازتاب نگار

زندگی در پيش رو از زبان کودکی به نام محمد بيان می شود، کودکی سر راهی و حاصل از يک ارتباط نامشروع. محمد همراه با چندين کودک سر راهی ديگر پيش زنی يهودی به نام رزا در طبقه 6 يک ساختمان زندگی می کند. رزا زنی 65 ساله و 95 کيليويی است که شغلش نگهداری از بچه هايی است که از طريق تن فروشی مادرشان بوجود آمده اند و در آمدی ماهيانه ناچيزی نيز از طرف مادران دريافت می کند. در آمدی که گاهی حتی پرداخت هم نمی شود اما رزا همانند يک شير ماده که از بچه هايش دفاع می کند از اين کودکان مراقبت می کند.
کودک داستان ما، محمد مسلمان زاده ای است در جستجوی عشق مادر و يافتن پدر خود که پيش اين زن يهودی زندگی می کند، زنی که کابوس اردوگاه آشويتس او را رها نمی کند.
رزا روزی ساعت 6 صبح توسط پليس دستگير و به آشويتس مخفوف فرستاده می شود و از آن زمان به بعد که از اين اردوگاه نجات يافته است نمی تواند از شوک حاصل از آن صبح نحس خارج شود و همين کابوس گاهی دليلی برای تفريح و سرگرمی ديگر بچه هايی است که رزا از آنها نگهداری می کند بچه ها صبح های زود زنگ خانه را به صدا در می آورند و رزا فکر می کند که دوباره نازی ها به دنبال او آمده اند تا کاره نیمه تمام خود را تمام کنند. رزا نمونه کامل از يک زن فداکار و دلسوز است . او با جعل اسناد برای بچه ها سعی می کند به آنان هويت ساختگی بدهد تا علاوه بر دستگير نشدن آنها توسط سازمان حمايت از کودکان بلکه کمی زندگی را برای اين بچه های حاصل از يک هوس زودگذر راحت تر کند در جايی از کتاب راوی اينگونه بخشی از شخصيت رزا را برای ما ترسيم می کند "رزا خانم می گفت حيوانات بهتر از ما هستند چون قانون طبيعت را اجرا می کنند، مخصوصا شيرهای ماده. او برای شيرهای ماده احترام زيادی قائل بود. وقتی به رخت خواب می رفتم و هنوزم خوابم نبرده بود، گاهی وانمود می کردم که زنگ زده اند و بعد در را باز می کردم و پشت در ماده شيری بود که آمده بود تا از بچه هايش دفاع کند.رزا خانم می گفت که ماده شيرها در اين کار شهرت دارند و تا سر حد جان می جنگند وعقب نشينی نمی کنند، اين قانون جنگل است و اگر مادي شيری برای دفاع از بچه هايش نمی جنگيد، ديگر هيچ کس بهش اعتماد نمی کرد. من تقريبا هر شب ماده شيرم را می آوردم. می آمد تو، روی تخت خواب می پريد و صورتمان را می ليسيد، چون بقيه هم دلشان می خواست و چون من بزرگ تر از همه بودم، بايد ازشان مراقبت می کردم. فقط اسم شير بد در رفته است، چون آن ها هم مثل همه غذا می خورند، و وقتی به بقيه خبر ميدادم که ماده شيرم ميخواهد بيايد توی اتاق، شلوغ و پلوغ می شد، حتی بنانيا هم، که خدا می داند اخلاق خوشش زبانزد همه است، دادش در می آيد. بنانيا را يک فاميل فرانسوی که جای کافی داشتند به فرزندی قبول کردند. خيلی دوستش می داشتم، يک روز می روم سراغش. بالاخره رزا خانم فهميد که وقتی می خوابد، يک ماده شير به اتاقش می آورم. او می دانست که اين کار من حقيقت ندارد و اين ها فقط خيالات من درباره ی قوانين طبيعت است، ولی عصابش خيلی درب و داغون بود و فکر اين که در آپارتمان او حيوانات وحشی وجود دارند، شب هايش را پر از وحشت کرده بود و فرياد کنان از خواب می پريد. اين قضيه برای من يک خيال بود و برای او يک کابوس. هميشه می گفت که کابوس همان رويا است که در پيری به کابوس مبدل می شود. هر کداممان ماده شير را يک جور می ديديم. چه می شد کرد."
البته تنها همدم و خانواده محمد, رزا اين پيرزن دوست داشتنی نيست او دوستی ديگر به نام هاميل که يک مسلمان است نيز دارد هامينی که به محمد قرآن و احکام دينش را می آموزد و محمد او را چنين وصف می کند "آقای هاميل هم که ويکتور هوگو را خوانده و از هر آدم هم سن و سال خودش بيش تر زندگی کرده، لبخندزنان برايم تشريح کرد که هيچ چيز سفيد سفيد يا سياه سياه نيست و سفيد گاهی همان سياه است که خودش را جور ديگری نشان می دهد و سياه هم گاهی سفيد است که سرش کلاه رفته. آقای هاميل مرد بزرگی است. اما روزگار نگذاشته است که بزرگ باشد."
مومو يا محمد کودکی است با نوعی ديد جالب نسبت به زندگی . او که فقط يک دهه از زندگيش می گذرد تفکرات جالبی دارد و به قول آقای هاميل بايد آنها را بيان کند. محمد در سطرهايی چنين مواد مخدر، زندگی و... را توصيف می کند." تف به هر چه هرويينی است. بچه هايی که هرويين می زنند به خوش بختی هميشگی عادت می کنند، کارشان تمام است، چون خوش بختيی وقتی حس می شود که کم بودش را حس کنيم. آن هايی که از اين چيزها به خودشان تزريق می کنند حتما در جست و جوی خوش بختی هستند و فقط احمق ترين احمق ها برای پيدا کردن آن، چنين راهی را انتخاب می کند. من هرگز گرتی نشدم. چند بار با دوستان ماری جوانا کشيدم آن هم برای اينکه باهاشن همراهی کرده باشم و به هر حال ده سالگی سنی است که آدم خيلی چيزها را از بزرگ ترها ياد می گيرد. اما من ميل چندانی به خوش حالی نداشتم. زندگی را ترجيح می دادم. اين جور خوش بختی آشغال است، آب زيره کاه است. بايد راه و رسم زندگی را بهش ياد داد. آبمان توی يک جوی نمی رود، و من کاری به کارش نميخواهم داشته باشم. هرگز هم سياست بازی نکرده ام چون به هر حال يکی هميشه استفاده اش را می برد، ولی برای خوش بختی هم بايد قانونی وضع کرد تا نتواند کلک بزند. من هر چه به کله ام می آيد می گويم و شايد هم اشتباه می کنم. اما هرگز برای این که خوش حال بشوم، نمی روم سوزن بزنم. گهش بگيرند. نمی خواهم در باره ی خوش بختی با شما حرف بزنم، چون تصميم ندارم دچار حمله ی عسبی شوم. اما آقای هاميل می گويد که من برای به زبان آوردن چيزهايی که نمی شود بيان کرد، استعداد فراوانی دارم. او می گويد بايد چيزی را که به دنبالش هستيم، در حرفهايی که نمی شود بيان کرد جست و جو کنيم و همان جا هم پيدايش می کنيم. بهترين راه برای فراهم آوردن گه(يکی از القاب هرويين)، کاری هست که لوماهوت می کرد، و آن اين است که آدم بگويد هرگز به خودش سوزن نزده، و آن وقت بچه ها بلافاصله يک تزريق مجانی به آدم می کنند، چون هيچ کس نميخواهد خودش را به تنهايی بدبخت ببيند. تعداد جوانک هايی که خواسته بودند اولين سوزنم را به من بزنند، غير قابل تصور است. برای اين به دنيا نيامده ام که به ديگران کمک کنم تا زندگی کنند. به قدر کافی اين کار را برای رزا خانم کرده ام دلم نمی خواهد خودم را توی خوش بختی پرت کنم، بلکه قبلا هر تلاشی که بتوانم می کنم تا از آن خلاص شوم."
زندگی نه چندان زيبا مومو و رزا در حالی ادامه می يابد که رزا با بيماری هايی گوناگونی گرفتار و منتظر مرگ است و مومو بايد پرستاری از او را انجام دهد در حاليکه رزا حاضر نيست او را به بيمارستان ببرند چون معتقد است که دکترها انسان ها را زجر می دهند و نمی گذارند آنها دست از اين دنيای کثيف بردارند. بنابراين مومو همراه با همسايه های ديگر به پرستاری از اين پيرزن يهود می پردازد. پيرزنی که تنها همدم و عشقش در زندگی همين موموی عرب زاده است مومويی که رزا سنش را چهار سال کمتر بيان کرده و به او گفته که ده سال دارد درحاليکه او 14 ساله است.
زندگی در پيش رو روايتی دردناک از زندگانی انسان هايی است که دوست دارند همانند فيلم زندگی خود را به عقب برگردانند تا شايد وضع خود را بهتر کنند يا به کل خود را سقط کنند. داستانی که در مورد بچه عربی است که تنها همدمش در زندگی پيرزنی يهودی است که روزگاری او نيز تن فروشی ميکرده. رزا زنی است که سختی های بسياری را در زندگی خود پشت سر گذاشته و در زمان حال سعی دارد با بزرگ کردن بچهای فاحشه گان کمی آسايش بدست آورد. رزا زنی تنهاست که در اوج نا اميدی به تنها وسيله اميدواری خود متوسل می شود، عکسی از هيتلر را به دست می گيرد و آن را نگاه می کند تا به خود ياد آور شود که وضعش از اين هم می توانست بدتر باشد و با ديدن همين عکس اميد از دست رفته را به دست می آورد. در مقابل مومو کودکی است سر خورده، تنها و منزوی که به دنبال پيدا کردن محبت پدر و مادر و جلب توجه است و وظيفه سنگين پرستاری از رزا را قبول می کند رزايی که مومو تمام محبت های فطريش را درون او می يابد و حاضر نيست به دليل ترس او از بيمارستان و دکترها به او خيانت کندو او را به دستان آنان بسپارد.
زندگی در پيش رو بهترين کتابی است که تاکنون از رومن گاری خوندم کتابی که جايزه گنکور را برای بار دوم نصيب اين نويسنده کرده است. به قول مترجم کتاب خانم ليلی گلستان اين کتابی زيباست که چيز های فراوانی برای آموختن دارد.

قسمت های زیبایی از کتاب

فکر می کنم این گناهکارانند که راحت می خوابند چون چیزی حالیشان نیست و بر عکس بی گناهان نمی توانند بخوابند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند چون نگران همه چیز هستند . اگر غیر از این بود بی گناه نمی شدند .


میل چندانی به خوشحالی نداشتم زندگی را ترجیح می دادم .


بهترین راه برای فراهم آوردن گه ( منظور هروئین است ) کاری است که لوماهات می کرد و آن این است که آدم بگوید هرگز به خودش سوزن نزده و آن وقت بچه ها بلافاصله یک تزریق مجانی به آدم می کنند چون هیچ کس نمی خواهد خودش را به تنهایی بدبخت ببیند .


ترس مطمئن ترین متحد ماست و بدون ان خدا می داند چه به سرمان می آید .


آن لحظه از زندگی ام را خوب به یاد دارم چون کاملا مثل بقیه لحظات زندگی ام بود .


پلیس ها قوی ترین چیز دنیا هستند . بچه یی که پدرش پلیس باشد مثل این است که دو برابر بقیه پدر داشته باشد .


گلوله‌ها از بدن بیرون می‌آمدند و به داخل مسلسل‌ها برمیگشتند، و قاتل‌ها عقب میرفتند و عقب‌عقبکی از پنجره پایین میپریدند. وقتی آبی ریخته میشد، دوباره بلند میشد و توی لیوان میرفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن میشد و دیگر هیچ‌کجا، نشانه‌یی از خون نبود.زخم‌ها بسته میشدند. آدمی که تف کرده بود، تف‌ش به دهان‌ش برمیگشت. اسب‌ها عقب‌عقبکی میتاختند و آدمی که از طبقه‌ی هفتم افتاده بود، بلند میشد و از پنجره میرفت تو. یک دنیای وارونه‌ی راستکی بود، و این قشنگ‌ترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتی‌ام دیده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر