دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۰

شب ممکن

نويسنده اي تصميم دارد با مصاحبه با افراد مخلتف رمانی بر اساس زندگانی دختر و پسری که روزگاری همديگر را دوست می داشتند بنويسد. داستان شب ممکن بازگو کننده روايت های مختلف از افراد مختلف موجود در داستان است افرادی که هر کسی با روايت های خود نوع چينش و مسير داستان را تغيير می دهند. فصل اول و دوم کتاب را خيلی دوست داشتم اما متاسفانه کتاب بعد از فصل دوم بشدت افت و خيز ميکند و نه ديگر اون شور و هيجان موجود در فصل يک در آن تکرار ميشود و نه آن حرف های موشکافانه اجتماعی نويسنده در غالب يکی از کاراکترهای داستان و اين روند کسل کننده و مايوس کننده تا پايان داستان با خواننده همراه است. يکی از بخش های جالب فصل دوم زمانی رخ ميدهد که يکی از کاراکتر های داستان در حال نوعی ارتباط دادن بين دنيای زندگی  فيلسوف نامدار غرب شوپنهاور و زندگی کنونی ايرانيان است. هجو اعمال انسان ها بشدت در اين نقطه کتاب به اوج خود ميرسد جايی که نويسنده بيان ميکند که فيلسوف نامدار تا زمانی که اسم و رسمی نداشت کسی به او اعتنايی نميکرد و زنان به دليل قيافه نه چندان خوشايند او ازش دوری ميکردند اما پس از معروف شدن همگان گرد او جمع ميشوند و نويسنده به زيرکی اين داستان را با شرايط کنونی زنان ايرانيان پيوند ميزند. زنانی که به دليل مشکلاتی که در حال حاضر گريبانگيرشان است نميتواند راحت و به سليقه خود لباس بپوشند و اين علاقه سرکوب شده در ميهمانی های شب تبديل به نوعی عقده گشايی شده است. نويسنده اينگونه به زيبايی اين پل زيبا را بين دو متن مجزا ايجاد کرده است." در تاريخ فلسفه معروف است شوپنهاور دو مرحله فلسفه دارد. نظريات فلسفی مرحله ی اول که مربوط به دوره ی جوانی اش بوده، نسبت به زندگی و سرشت بشر بسيار بدبينانه است. مرحله ی دوم که متعلق به دوران ميان سالی و پيری اش بوده کمابيش خوش بينانه است. تاريخ نگاران فلسفه معتقدند از آن جايی که شوپنهاور مرد زشت رويی بود در دوران جوانی هيچ زنی به او روی خوش نشان نمی داد، اما در دوران ميان سالی که به استاد مشهوری تبديل می شود، زن ها به جای چهره ی نازيبايش به شهرت زيادش توجه می کردند. کم کم فيلسوف ما متوجه می شود زندگی آن قدر هم که فکر می کرد تلخ و ياس آميز نيست. مطمئن بودم اگر سه سال پيش آشوبی را در چنين مهمانی ايی می ديدم، به ضرس قاطع معتقد بود کلا زندگی چيز گهی است. آشوبی داشت يکی از همان تک جمله هايش را درباره ی بی توجهی مسئولان به مادر تمام هنرها يعنی تئاتر به من می گفت که يکی از معدود زن های ميان سال جمع، دستش را گرفت و برای رقص برد جلو اسباب و آلات گروه موسيقی. زن ميان سال مانند بقيه بی پروا لباس پوشيده بود. به نظرم زن ها به جبران پوشيدگی کمابيش اجباری روز ها در خيابان، در مهمانی های شبانه به طرز وحشيانه ای به جبران سازی مشغول می شوند. برای همين در لحظه ی اول شاگردانم را نشناختم. چون هميشه آنان را سر کلاس و پيچيده در مانتوهای تيره و مقنعه ديده بودم. می دانم آن طرف آب هم مهمانی شب برای خانم ها يک طورهايی يعنی امساک در لباس پوشيدن. اما اين همه برهنگی برای فرهنگ ما نوعی ناهنجاری سرطانی محسوب می شود. فرهنگ ايرانی از ديرباز چه برای مردان و چه زنان تمايل شديدی به پوشيدگی داشته. پيکره های سنگی، نقش برجسته ها، مهره ها و نقاشی های ديواری همه نشانگر همين موضوع هستند. گزنون در خاطراتش می نويسد شما هيچ وقت نمی توانيد يک سرباز ايرانی را در حال قضای حاجت ببينيد. که اين علاوه بر وجود فرهنگ ديرباز پاکيزگی ميان ايرانيان، نشانگر تقدس پوشيدگی تن هم هست. هر چند، بگذريم، چه چيزمان مثل گذشته است که اين يکی باشد. البته به جز پشت هم اندازی، حسادت و همه ی صفات رذيلانه ای که شکر ايزد هيچ کم و کسری نسبت به نياکان مان نداريم که هيچ، روز به روز به لطف ذات اين خاک اهورايی افزون تر هم می شود."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر