چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰

خروج اضطراری


 خروج اضطراری کتابی به نويسندگی اینیاتسیو سیلونه و ترجمه مهدی سحابی است
خروج اضطراری در واقع دو کتاب در يک کتاب است.کتاب اول مجموعه ی چند تايی از زيباترين داستان های کوتاهی است که از سيلونه،نويسنده بزرگ ايتاليايی است. کتاب دوم در واقع تجربيات و خاطرات خود نويسنده از کشمکش های تاريخی حزب های کمونيست و نهاد های نظام مقتدر روسیه ی شوروی در دوران پر التهاب حکومت استالین است،رويدادهايی که سيلونه بعنوان يکی از سران بزرگ ترين حزب مارکسيستی اروپای غربی خود از نزديک شاهد آن بوده است.اين فصل که ترکيبی از خاطرات فردی ،خاطرات سياسی و تاملاتی درباره ی قدرت است،يکی از مهمترين اسناد مربوط به دورانی است که در باره ی آن نوشته شده است

ملاقاتی:داستان در مورد کودکی است که برای اولين بار ميخواهد همراه با پدرش بر سر زمين کشاورزی برود اما در اين روز اول پدر توتون خود را که در واقع برای مردم روسی جنبه حياتی دارد را فراموش می کند و کودک از يک فقيری يک سيگار نصفه برگ برای پدر خود می خرد در حاليکه مرد ژنده پوش پول را از او نمی گيرد در چند سال بعد پسر مرد ژنده پوش را در حالی که دستبندی به دست دارد می بيند و قضيه رو برای پدرش می گويد و پدر و پسر به ملاقات پيرمرد می روند

گيس بلند جوديتا: اين داستان درباره زنی است که دارای موهای بسيار بلندی است و شوهر او که به شهری ديگر برای کار رفته است و برای او در طول مدت نبودش پول می فرستد اما پستچی شهر که همه به عنوان يک قديس به او نگاه می کردند بسته پستی او را ميدزدد به خاطر اينکه جوديتا به قولی که به شوهرش داده بوده پايبند بوده است و آن هم نشان ندادن موهای سرش به هيچ مرد ديگری جز او

آشنايی با يک کشيش عجيب:داستان در مورد نوجوانی است که پس از فرار از يک مدرسه روحانی مجبور ميشود که با کشيشی که سال ها قبل او را حين کمک به زلزله زدگان ديده است همسفر و همراه شود و از اين آشنايی بسيار خوشحال می شود

پوليکوشکا:که نامش ارجاعی دارد به يکی از داستان های تالستوی در واقع داستان مردمان روستايی است که نوجوانی با شوق يک روز داستان پوليکوشکا را برای آنان می خواند در حاليکه همه آنان به جز لاتزورا که در داستان کوتاه پايانی نيز درگير ماجرا است از داستان خوششان نمی آيد

رنج بازگشت آخرين داستان کوتاه اين مجموعه است که روايت يک تراژدی است پيرمردی همراه با دخترش حاضر ميشود بخاطر خداحافظی با نوجوانی که در حال رفتن به شهر برای ادامه تحصيلات است را به جان بخرد به دليل اينکه يک سوسياليست است او در واپسين لحظات به پسر می گويد که تو می روی و خوشبخت ميشوی و ما را فراموش می کنی اما پسر زير بار اين حرف نمی رود و می گويد من هميشه به ياد شما می مانم و رو به دختر می کند و می گويد آيا تو هم همين فکر رو در مورد من می کنی و دختر به او می گويد نه تو بر می گردی پس زودتر به پيشمان برگرد سال ها ميگزرد و پيرمرد ميميرد و دختر او در بستر مرگ است و پسر آنها را فراموش کرده اما نامه ايی از طرف کليسا می آيد که دختر نامه تو رو به عنوان يک دوست بعنوان حامی برده است پسر سعی می کند که به روستا برگردد اما دير می رسد و دختر نيز مرده است در حاليکه دختر در آخرين لحظات زندگيش به اطرافيانش می گويد لاتزرورا راست می گفت او ما رو فراموش کرده است

خروجی اضطراری که در واقع داستان بلند اين مجموعه است شامل خاطرات خود سيلونه از احزاب کمونيست و مبارزاتش با فاشيست در ايتاليا است او در جای جای کتاب با ذکر خاطراتی به ما نشان می دهد که چگونه اين حزب و افرادش به سمت ديکتاتوری و از بين بردن دموکراسی حرکت کرده اند و چگونه اخلاق و آزادی را زير پاهايشان نابود کرده اند سيلونه در يک بحث آزادی را اين گونه برای يک هم حزبی خود تعريف می کند : آزادی يعنی که انسان  اين امکان را داشته باش تا شک کند ،اشتباه کند،جستجو کند،حرفش را بزند،بتواند به هر مقامی.چه ادبی و هنری و فلسفی و چه مقام مذهبی و اجتماعی و حتی سياسی نه بگويد و دوستش که يک مقام عاليرتبه فرهنگی است با حالتی از انزجار به او می گويد اينکه شما گفتيد يعنی ضد انقلاب.و در کتاب سيلونه چگونگی تهديد شدن خود را برای خروج از حزب اينگونه از زبان مامور اينکار بيان ميکند: تا زمانی که فاشيسم بر سر کار است نمی توانی به ايتاليا برگردی. در خارج هم نمی توانی جايی ساکن بشوی ،چون گذرنامه و مدارک قانونی نداری.وضع مزاجی ات خوب نيست. نمی دونی چطور امرار معاش کنی.برادرت به خاطر تو در زندان است.همه دوستانت در حزب اند و همين که تو از حزب جدا شوی با تو قطع رابطه می کنند.غير از ما نيرويی ديگری برای مبارزه با فاشيم وجود ندارد.بنابراين،اگر يک لحظه به عقل خودت رجوع کنی و هنوز اين توانايی را داشته باشی که مثل يک آدم عادی رفتار کنی...اما سيلونه اين تهديدات را نمی پذيرد و از حزب خارج می شود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر