یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

گذران روز/ مجموعه داستان کوتاه از چهار نويسنده آلمانی/ سيد محمود حسينی زاد/ نشر ماهی

مجوعه داستان خوبی بود خيلی وقت بود که داستان کوتاهی نخونده بودم اما چندين داستان اين مجموعه به شدت به دلم نشست داستان خانه ی ييلاقی بعدا به نويسندگی يوديت هرمان و مهمان خانه ای کنار جاده به نويسندگی اينگو شولتسه و پشت سرش به نويسندگی زيبيله برگ و کيک تخم مرغی از يوليا فرانک را به شدت دوست داشتم.

بخش های زيبايی از کتاب:

داستان کوتاه سونيا به نويسندگی يوديت هرمان
سونيا انعطاف پذير بود.منظورم نيست که انعطاف پذير مثل يک ترکه،بدنش منظورم نيست.سونيا در فکر کردن انعطاف پذير بود.توضیحش ساده نيست.شايد چون امکان هر جور فرافکنی را به من می داد.به من اين امکان را می داد تا از شخصيت او هر تصور دلخواه ممکن را داشته باشم،می توانست يک زن ناشناس باشد،يک دختر ک الهام بخش،زنی که آدم يک بار در خيابان با او برخورد می کند و سال ها بعد با يک حس غفلت عظيم به يادش می افتد.می توانست احمق باشد و خودخواه،گزنده و باهوش.می توانست يک چيز عالی باشد و زيبا،لحظه هايی هم بود که می شد يک دختر با يک مانتوی قهوه اي و واقعا معمولی.فکر می کنم برای اين آن قدر انعطاف پذير بود،چون در واقع هيچ چيز نبود.

داستان کوتاه پشت سرش به نويسندگی زيبيله برگ
آدم ها در خيابان های خالی می روند،خيابان های بدون درخت،بدون سبزه و سبزی،فقط ديوار و ديوار،رويشان ادرار و جلويشان مدفوع سگ.آدم ها سرگردانند و دنبال چيزی گرم.می روند به کافه ها،می گردند و می گردند و چيزی پيدا نمی کنند.هوا سرد است و آنها می نوشند،کمی گرم می شوند،بعد می روند خانه،در شهر،تنها،و منتظر فردا ميشوند.کاش نور سر بزند.اما وقتی سر می زند،آنها توجهی ندارند،چون بايد فعاليت را شروع کنند.هماهنگ با ساعتی که خودشان اختراع کرده اند.می روند به اداره هايشان،به کلاس هايشان،به سر درس و مشق شان،و هيچ کدامشان هم نمی دانند چرا.همين غمگين شان می کند،تا دوباره شب برسد،و دوباره تصميم بگيرند بالاخره زندگی کنند.اما اتفاقی نمی افتد.دوباره در اتومبيل هايشان می نشينند،ساعت چهار است و آنها آرام و قرار ندارند.نميشود همه اش همين باشد.

امروز روز،چقدر فکر داريم که بکنيم.طبعيت لطمه ديده،جانوران بيمار،جنگ،سقوط هواپيماها،اينترنت،وسايل ارتباطی جديد،زندگی روزمره در تلويزيون،سکس،سوء استفاده از کودکان،سرطان و ايدز،نژادپرستی و نژادکشی،موسيقی مدرن،کتاب های تازه،فيلم های تازه و زبان و سفر،آره يا نه،دشمن کی است،از زندگی چی می خواهم،می خواهم زير همه چيز بزنم،عارف بشوم،بروم بنگلادش،به آدم ها غذا بدهم،يا بروم گوآ،لخت بشوم و مواد مصرف کنم،ازدواج کنم و بچه دار بشوم يا مجرد بمانم و پيشرفت کنم،و اصلا چرا.

در آن زمان،روز ششم بود،يا شب ششم،هوا تاريک بود،چون کرکره ها افتاده بودند،و سيگار هم تمام شده بود،بلند شدم،رفتم به دستشويی،ليوان جای مسواک را شکستم،دو شکاف روی مچم انداختم و باز دراز کشيدم،منتظر شدم،تا تمام خونم از تنم بيرون رفت،بعد مردم.در مراسم دفنم دو مرد آمده بودند.يکی مرا حمل می کرد.يکی چاله ای کند.او نيامد.حالا من اينجا ايستاده ام.شهر بزرگ دارد دوباره غمگين می شود،پشت اين ساختمان های بلند،هيچ ماهی ديده نمی شود.اين مرد چطور زنی را که مال من است بغل کرده،محکم،انگار که مال خودش باشد،و زن هم به او می خندد،اينگار که حسه عاشقی دارد،سرش را به سينه اش می مالد.من هم اينجا ايستاده ام و دلم می خواست ماه ديده می شد.

داستان کوتاه کيک تخم مرغی به نويسندگی يوليا فرانک
دو سال بعد،آن مرد و من هنوز نسبت به هم کمی احساس غريبی می کرديم،به ام گفت که بيمار است.يک سال تمام جايی بين مرگ و زندگی بود.رفتم بيمارستان ملاقاتش و پرسيدم چيزی لازم دارد.گفت از مرگ می ترسد و می خواهد هر چه زودتر کار به آخر برسد.از من پرسيد که آيا می توانم برايش مورفين تهيه کنم.فکر کردم،چند تا دوست و آشنا داشتم که مواد مخدر مصرف می کردند،اما هيچ کدام در مورد مورفين اطلاعی نداشتند.از طرف ديگر مطمئن نبودم که بيمارستان پيگيری نکندکه مورفين از کجا آمده.خواهشش را فراموش کردم.گاهی برايش گل می بردم.سراغ مورفين را گرفت و من پرسيدم از چه کيکی خوشش می آيد،می دانستم شيرينی خيلی دوست دارد.گفت الان از چيز های ساده بيشتر خوشش می آيد-فقط کيک تخم مرغی می خواهد،فقط همين.رفتم خانه و کيک تخم مرغی درست کردم.دو تا ظرف پر.وقتی بردم بيمارستان هنوز گرم بودند.گفت دوست داشت با من زندگی کند،حداقل دوست دشت امتهان کند،هميشه فکر می کرده که وقت دارد و روزی،ولی ديگر دير شده،چند روز بعد از جشن تولد هفده سالگی ام،مرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر