دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۱

ميشائيل کلهاس

ميشائيل کلهاس به نوينسندگی هاينريش فون کلايست ترجمه ی محمود حدادی

کتاب مشائيل کلهاس برگرفته از داستانی واقعی است که کلايست به آن رنگ و بوی درام داده است و کمی داستان ماجرا را تغیير داده است.کتاب رو دوست نداشتم و به دلم ننشست با اينکه اين کتاب بزرگترين شاهکاره کلايست است و کافکا بيش از ده بار اين کتابو خونده اما برای من کتاب جذابيتی نداشت شايد تنها بخش لذت بخش کتاب پايان آن بود. به نظرم کتاب از اون جايی که مشائيل خود را تسليم کرد ريتمش به شدت پايین اومد تا قبل از اون ما شاهد درگيری ها و دلاوری ها ميشائيل و يارانش بوديم و کتاب ريتم خوبی داشت اما بعد از آن تسليم ريتم کتاب به شدت پايین آمد تا جايی که زنی در نقش یک جادوگر  در لحظات آخر سرنوشت دشمنان میشائیل را برايش پيشگويی می کند.

قسمت زيبايی از کتاب:

در ساحل رود هاول و در ميانه ی قرن شانزدهم اسب فروشی زندگی می کرد از پشت مردی مدرس،و نامش ميشائيل کلهاس،يکی از درستکارترين و همزمان هراس انگيز ترين انسان های روزگار خود،نادرمردی که تا به سی امين سال زندگی اش می شد نمونه ی شهروندی نيک و پسنديده اش بشماری و در دهی که هم امروز هم به نام اوست اسب پرورش می داد و با اين حرفه نانی و آرامشی داشت و در خداترسی خود بچه هايی را که زنش برايش می آورد با صدق و سخت کوشی بزرگ می کرد.و در همه همسايگانش نبود حتی يک نفر هم که شيرينی خير خواهی يا انصاف او را نچشيده باشد.خلاصه آن که جهان بی شک از اين مرد به نيکی ياد می کرد اگر که وی در فضايل خود به راه افراط در نمی غلتيد.اما حق خواهی اش او را راهزن و قاتل کرد.

فون کلايست:در ميان مغان پارسی آيينی حاکم بوده است،گويای آن که برای انسان کاری خداپسندانه تر از آن نيست که زمينی را بکارد،درختی بنشاند و فرزندی بپرورد.هيچ حقيقتی به اين ژرفی به روح من راه نيافته است.من از دارايی خود هنوز ته مانده اي دارم که البته ناچيز است.با اين حال می رسد،تا در سوييس مزرعه ايی بخرم و نان خود را از همين راه در آورم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر